۱۳۸۲/۰۹/۰۹ | ۱۴:۰۵
اگر چه دلم پر از حرفهای نا گفته است و هیچ حرفی از حنجره ام نمی آید
اگر چه مثل آیینه روبرویم نیستی اما هزاران حرف قلبم را میتوانم بی حرف و کلمه به صورتت فوت کنم
اگر چه انگار نا امیدی از من ; اگر چه رازی در من زندگی می کند اما هیچ قطره ای از احساس مرا نمی تواند برباید
اگر چه تو خود را سپردی با یک تلنگر
اگر چه تو در امتحان احساس قبول نشدی
اگر چه صبوری را به من هدیه نکردی ولی هنوز بوی احساس شیرین دوست داشتن در من زندگی میکند
اگر چه لحظه های زیادی در کنجی خلوت گریسته ام
اگر چه برای بی پناهی احساسم کلمه های زیادی را بر دوش خودم سوار کرده ام
اگر چه برای دیدن تو چشمی ندارم ... اگر چه محرومم تو را فریاد بزنم ... اگر چه زندگی کردن در دنیای تو مرا تحمل نمی کند
اگر چه تو تجسم تمامی خواب های هزار و یک شب منی
اگر چه برای احساس کردن بی احساس تو میخواهم پرواز کنم تا به اوج تو برسم
تو را میخواهم مثل تمام لحظه های غایب بودن خوش ببینم
شبها به یاد تو میخواهم هزاران شعر نگفته را بخوانم
تو را تا انتهای یک بن بست ببرم و با تو شعر بگویم ; برای تو شعر بخوانم ; با تو شیرین بخندم ; با تو حس با تو بودن را تجربه کنم .. دلم نمیخواهد در حسرت تو یک لحظه حتی بسوزم میخواهم روزگارت را با من گذر دهی..
ای که میخواهم تمامی احساسم را با خود منکر شوم ولی صدای گریه های بی تو بودن روحم را می تراشد ..
تو حس زندگی تازه ای در من عزیز از دست رفته ی من نباش
کاش اشکهای مرا میدیدی وقتی از هیجان حس غریبم در دلم میریخت و گونه هایم را بارانی میکرد
کاش میدیدی چگونه فراری شدم به کنجی و ساعتها با آهنگی گریستم..
کاش سرم را میدیدی چگونه زیر پتو پنهانش کردم و اشک ریختم
.......
تو همونی که توی موج بلا واسه تو دستامو قایق می کنم
اگه موجا تو رو از من بگیرن قطره قطره آب میشم دق میکنم
وای که دلم طاقت دوریتو هیچ نداره بغض نبودن تو اشکامو در میاره
ای که بی تو این کویر خواب بارون می بینه وقتی نیستی غم دنیا تو ی قلبم میشینه
ای که بی تو واسه من همه دنیا قفسه مرثی از نبودن تو التهاب نفسه
..........
فردین 2
برگشتنی برف می بارید . گفتم پیاده برویم . پشت تمام چراغ قرمزهای شهرایستادیم. چراغ ها که چشمک زدند بوق های پشت سرمان امان نداد که لختی بیشتر بمانیم. کوچه های باریک را در حسرت حتی یک چراغ قرمز پشت سر گذاشتیم . به تاریکی کوچه که عادت کرد چشمم، دیگر نبودی؛ نبودی که نه ترسیدم که نباشی. برگشتم،تا در خانه دویدم.
- باز کن غزال منم .
در را باز نکردی، هنوز به نبودنت عادت نکرده بودم.کلید را چرخاندم.آوار نگاهت بر سرم خراب می شد اگر، چه لذتی داشت. .باز هم ما با هم بودیم لااقل
۱۳۸۲/۰۹/۰۸ | ۱۴:۰۲
چه بیچارست مرز بین توهم و واقعیت .. چه بیچارست دیواری بس عظیم که کشیده ام بینشان
چه بیچارست مرزی که با یک تلنگر هر چند ظریف میشکند و در هم فرو میریزد...
چه بیچارست دنیای حقیقت که از آن فراریم ..چه بیچارست روزها و دقیقه هایی که در پشت
همه ی درستیها مسافر دنیایی دیگر است ...چه بیچارست روزهایی که از کف دادمشان و مسافر
لحظه های بی باران و شاد بودم در آن طرف مرزها ...کاش روزی نه, لحظه ای, چیزی بود
که مرا از سفر باز می گرداند ..کاش یک شیرینی عمیق بود که مرا نگه می داشت .. کاش بی_
تفاوتی نبود .. وای که مرزم را من خراب کرده ام من مسافرم ... سفر کرده ام , من به توهم سفر
کرده ام شاید هم حالا برگشته ام که اینگونه می نویسم ...
شاید تا روزی پیش من مسافر بوده ام ..شاید دیگر نمی خواهم به آن همه حروف مجازی ... به آن
همه حرفهای مجازی و سرد گوش کنم .. شاید نه , حتما" بازگشته ام که دیگر نمی خواهم با تو در
قلب میلیونها کلمه حرف بزنم ...کاش می توانستی کمکم کنی تویی که می خوانی کاش می توانستی
در من زندگی کنی.. اما هزار حیف که در دنیای توهمی و من از سفر برگشته ام ... تو در آن طرف مرزی هستی که من هر لحظه با هر کلمه و واج به مرزم قطر می دهم ...نه برای فرار و دوری از تو , نه ,برای رشد کردن باید واقعیت با من زندگی کند ...
تو یک خیالی ! تو یک آرزوی محالی ! تو یک توهم شیرینی ! تو یک شهر پر از لحظه های نابی !
مرا ببخش به شهر آن طرف مرز خود ... مرا از مجازی بودن برهان ... و چه بیچارست رنگ آبی
که هر کس دلش می گیرد رو به آن می کند و دلداری می خواهد
شاید من هم رنگ آبی باشم که باید مثل یک بلور پیش تو حرف بزنم .....

فردین 2
من گم شده ام.راهم را گم کرده ام،راهداران،راهداران شب پر سرما
برسانید دلم را به خدا
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
۱۳۸۲/۰۹/۰۶ | ۱۸:۱۱
چقدر از شلوغی متنفرم.چقدر بايد برای پيدا کردن يک گوشه خلوت بگردی و پيدا نکنی.موقعی که آدم دلش می گيره و بايد يک گوشه خلوت پيدا کنه،دور از چشم آدمای ديگه ،يه جا که هيچ چيز و هيچ کسی نباشه که به آدم زل بزنه و با قيافه ای دلسوزانه بگه:"فردين چی شده؟جون حاجی بگو،بد خواه مد خواه داری بگو ها؟!"آی که چقدر بد بختم
خدااااااا،ببخش که اينبارو پيش تو گريه نمی کنم،ببخش که اينبارو به خاطر تو اشک نمی ریزم ولی به خدا سخته.سخته که آدم وقتی فکر می کنه يکی رو ،يک نفر-تک-پيدا کرده که حس می کنه لاقل اين يکی شناختتش،اين يکی درکش می کنه،يکدفعه ، با يه حرف ،اونم فقط يه حرف،هر چی تو وجودت هست رو خالی می کنه.
چقدر برام گريستن عذاب آوره ،چقدر خجالت می کشم که نکنه کسی بياد منو ببينه.کی تا حالا گريه منو ديده؟من مثلا خنده رو رو.ولی هيچ خيال هم نمی کردم که بهترين بهترينم،چنين ضربه ای بهم بزنه
خدايا معذرت می خوام که نمی تونم جلوی اشکم رو بگيرم،يه اينباره رو از ستار العيوبيت سهم مارم بده.
هيچ جا بهتر از حموم پيدا نکردم،اين شر شر آب بهم آرامش ميده،نمی ذاره صدای ريختن اشکامو اين آدمای دور و بر بشنوند.
البته همه چی تقصير خودمه،همش تقصير خودمه،همه همش….آروم شدم،ممنونتم خدا
الهی و ربی من لی غيرک
که
با هر که بگفتم که تو را يار شدم
شد دشمن من ،وه که چه طالع دارم
رحم کن ای نفس

ای نفس من ,تا کی زاری می کنی,حال آنکه به ناتوانی من آگاهی؟تا کی فریاد می زنی ,حال آنکه من جز سخن بشریچیزی ندارم که آرزوهای تو را با آن به تصویر کشم.
ای نفس ,به من بنگر عمری را گوش به آموزشهای تو داده ام.
ای آزارگر من ,اندیشه کن ,جسم خود را به پیروی از گامهای تو از بین برده ام .
قلبم پادشاه من بود,اینک بنده تو شده است. صبرم مونس من بود ,اینک به خاطر تو نکوهشگر من شده است .جوانان همدم من بودند,اما امروز سرزنشم می کنند ,اینها همه چیزهایی است که از الهه های عشق دریافت کرده,پس از من زیاده چه میخواهی و به چه چیزطمع داری؟ ذات خود را نا پسند داشتم و پناه امن زندگیم را رها کردم و از شکوه عمرم دور ماندم . و جز تو هیچ چیز برای من باقی نمانده است ,پس درباره من به داد داوری کن ,که داد شکوه توست ,یا برای من مرگ بخواه و مرا از اسارت بیهودگی ات رهایی بخش .
ای نفس ! رحم کن ,عشقی بر من تحمیل کرده ای که توان تحمل آن را ندارم ,تو و عشق یک قدرت اید و من و ناتوانی از هم جدا هستیم .جدال توانمند و ناتوان دیری نمی پاید .
ای نفس! رحم کن,نیکبختی را از دور دستها به من نمودی ; تو و سعادت بر کوهی بلند قرار دارید و من و نگونبختی در ژرفای دره هستیم ,فراز و نشیب کی به دیدار هم میرسند ؟
ای نفس ! رحم کن ! زیبایی را به من نمودی, و من آن را نهان داشتم , تو و زیبایی در نور هستید و من و نادانی در تاریکی و نور هرگز با تاریکی در هم نمی آمیزد .
ای نفس !تو پیش از فرا رسیدن آخرت به آن خشنود می شوی و این در حالی که زنده است از زندگی نگونبخت است . تو با شتاب سوی ابدیت حرکت می کنی و این تن , به کندی به سوی نیستی گام بر می دارد و تو کند نمی شوی و او نیز شتاب نمی کند .ای نفس , این نهایت بیچارگی است .
تو با کشش آسمان به سوی بلندی بالا می روی و این تن با چاذبه ی زمین به سوی پایین فرو می افتد . نه تو او را عزیز می شماری و نه او تو را گرامی میدارد . این دشمنی است .
ای نفس ! تو به حرکت خود بی نیازی و این تن به طبیعت خود نیازمند است , نه تو مدارا می کنی و نه او پیروی می کند این نهایت بد بختی است .
تو در آرامش شب به سوی محبوب می روی و از پیوستن و هم آغوش شدن با او بهره مند می شوی و این تن همواره کشته ی شوق فراق باقی می ماند .
ای نفس ,رحم کن .
کتاب : ( اشکی و لبخندی همراه تند بادها )
جبران خلیل جبران
ترجمه : مسعود انصاری

فردین 2
۱۳۸۲/۰۹/۰۴ | ۱۵:۰۹
رویا
آن جوان پیش روی من راه می رفت و من نیز مسیر او را پی گرفتم , تا اینکه به کشتزاری دور دست رسیدیم, او باز ایستاد و درباره ی ابرهایی که بر فراز خط سرخ شفق در حرکت بودند و گله گوسفندانی می ماندند به اندیشه نشست . درختان با شاخه های لخت خود به بالا اشارت داشتند , گویی از آسمان می _ خواستند , دیگر بار برگهای نرم و نازک آنان را باز بدهند.
گفتم ای جوان ما کجاییم؟ گفت : در کشتزار سرگشتگی , بهوش آی . گفتم : باید برگردیم ,چرا که وحشت این مکان مرا به هراس می افکند و چشم انداز ابرها و درختان بی برگ , روحم را اندوهگین می سازد .
گفت : بردبار باش سرگشتگی سر اغاز شناخت است. آنگاه چون باز نگریستم فرشته ای را دیدم که مانند خیال به سوی ما نزدیک می شود , با شگفتی فریاد بر آوردم , او کیست؟
گفت : او "میلبومین " دختر "ژوبیتر "صاحب روایتهای حزن آور است . گفتم : ای جوان که نوید شادمانی داری , اندوه ها از ما چه می خواهند ؟
گفت : باز آمده تا زمین و غمهای آن را به تو بنمایاند ,کسی که اندوه ها را نبیند شادمانی را نیز نخواهد دید .
آن فرشته دستش را بر دیده ی من نهاد , چون آن را برداشتم .خود را از آن جوان جدا و از لباس ماده بدر دیدم و گفتم : ای دختر الهه ها , جوان کجا رفت؟ مرا پاسخ نداد , بلکه مرا بر بالهایش نشاند و به قله ی کوهی بلند بالا برد , و از زمین و آنچه در آن است , فراروی خود مانند ورقی گشاده دیدم و رازهای ساکنانش مانند خط هایی برای چشمانم پیدا بود با هراس در کنار آن فرشته ایستادم و در باره ی رازهای آدمی به اندیشه فرو رفتم و همواره از مرزهای زندگی می پرسیدم . آنچه دیدم,_ ای کاش هرگز نیدیه بودم _فرشتگان نیکبختی را دیدم که از ابلیسهای نگونبختی به نیکی استقبال می کنند و انسان بین آنان سرگشته بود , باری امید وار و باری دیگر نا امید می شد , دوستی و دشمنی را دیدم که با قلب انسان بازی می کنند : این یک گناهانش را فرو می پوشاند و با شراب تسلیم شدن او را سرمست می کرد و زبان به مدح و ستایش می _ گشود , آن دیگر دشمنی اش را بر می ا نگیخت و توان دیدن حقیقت و شنیدن گفتار راستین را از او باز میستاند.... .
شهر را دیدم که مانند دخترکی شرمگین نشسته و به دامن آدمیان چنگ می زد .
آنگاه جهان زیبا را دیم که دور ایستاده به خاطر خود می گرید .
کاهنان را دیدم که مانند روباه ها می گریزند , در آن میان انسان فریاد میزد و از حکمت مدد میخواست , و حکمت از او خشمناک بود و نفرت داشت , چرا که چون در راس گواهان در خیابانها او را ندا داده بود او حرفش را نشنیده بود .
کشیش ها را دیدم که بسیار چشمانشان را سوی آسمان بلند میکنند و دلهایشان در گورهای آرزوها به خواب سپرده شده بود .
جوانان را دیدم که به زبان دوستی می ورزند و به آرزوهای بسیار و الو هیت دور دست و عاطفه های نرم خود نزدیک می شوند .
متشرعان را دیدم که در بازار نیرنگ و ریا سخنهای بیهوده معامله می کنند .
طبیبان را دیدم که دارند با جانهای گشاده و مطمئن بازی می کنند .
نادان ها را دیدم که با خردمندان می نشینند و گذشته شان را بر اریکه مجد فرا می برند و فراخی را بالش حال خود می سازند و بستر شکوه برای آینده خود , می گستراند .
فقیران و بی نوایان را دیدم که می کارند و ثروتمندان و قدرت مداران را دیدم که می دروند و می خورند و ستم در آنجا ایستاده بود و مردم آن را قانون می خواندند , دزدان تاریکی را دیدم که گنجینه های خرد به سرقت می برند و نگهبانان نور در چاه سستی غرق شده اند .
زن را مانند گیتار در دست مردی دیدم که نمی توانست به خوبی آن را بنوازد و نغمه هایی برای مرد می خواند که او را خشنود نمی ساخت .
این دسته های شناخته شده را دیدم که شهر شرف موروثی را در محاصره خود دارند , اما دسته هایی دیگر نیز دیدم که رو به سوی پایین داشتند , چرا که اندک و پراکنده بودند , آزادی حقیقی را دیدم که به تنهایی در خیابانها در حرکت است و پیش روی درها ماوی می جوید , اما مردم او را باز می دارند .
آنگاه ابتذال را دیدم که با دسته ای بزرگ در حرکت است و مردم آن را آزادی می نامند , دین را مدفون دیدم که طوماری از کتاب و گمان فرا رویش باز ایستاده بود . انسان را دیدم که به صبر لباس ترسویی می پوشاند و به شکیبایی , لقب زبونی می داد و لطف را به نام خوف می خواند .
بچه صفتان را بر گورهای آداب دیدم که فرا می خواندند و مدعوین ساکت بودند .
مال را در دست تبذیر کنندگان دیدم که وسیله ی بدیها ی خود قرار ده و در دست بخیل بود و آن را به سود خود و زیان دیگران به کار می برد و در دست فرزانگان هیچ مالی نیافتم .
وقتی همه ی اینها را دیدم , با دلی دردناک از این چشم انداز فریاد زدم ; ای دختر الهه ها آیا زمین همین است و انسان همان ؟ او با آرامشی برنده پاسخ داد . این راه روحی است که در بسترش خاشاک و کرم شب تاب گسترده شده است , این سایه انسان است . آن شب بود , سپیده خواهد دمید , آنگاه دستش را بر دیدگانم گذاشت , و چون آن را برداشتم ,خود و آن جوان را دیدم که با آرامی در حرکتیم . و آرزو در فراروی من می دوید .
کتاب : ( اشکی و لبخندی همراه تند بادها )
جبران خلیل جبران
ترجمه : مسعود انصاری


فردین 2
۱۳۸۲/۰۹/۰۳ | ۱۲:۵۶
پرستوهای دلگیر از پرواز نفسگیر که میخوان برسن به تو ,توی راه گم میشن,تو در کجایی ؟ در کدام آسمان شعر میگفتی ؟
آسمان بالای سر من که این همه دلگیر نیست که تو را برنجاند ... این همه دل دل زدن ..این همه خستگی چشمهای بارانی من تو را نرنجاند..!!
تو چرا داغ نیستی ؟ هستی آنقدر در تو رونق هست که مرا به حراج گذاشت
از بازیهای تقدیر بسی دل رنجم راه رسیدن به تو کجاست نمیدانم اما میدانم نه چشم بارانی من ,و نه دل بیتابم مرا نخواهد به تو بردن
در من زندگی میکردی .. از خودم متنفرم که این بودم که تو را کودکی خواست من تو را چون کوهی میخواهم که حتی اگر من شکستم تو باشی مرا وصله بزنی ... وای از این همه قانون بوی شکایت نمیدهم خود به خود مشغول و متناهی باش که من باید آغاز شوم از مرز دلم میگذرم بی تو
.....
دوباره با خودم گفتم پی عقلم روم دیگر
ولی عقل سلیمم را ز دل آشفته تر دیدم
....
فردین 2
۱۳۸۲/۰۹/۰۲ | ۱۳:۴۷
خیلی دلم پره خیلی بیتابیم زیاده... دلم میخواد به روی اجتماع بغضم گاز اشک آور بندازم...قطر تنهاییم تا اوج دوست داشتنم رفته ...با حرفت نه آینه بود ,نه آب,تنها یک تبر بود که بر پای تمام احساسم زدی ...چرا در نخستین روزهای دلبستنم باید , احساسم رو بفروشم به یک عقل...چرا تمام احساس عاشقانه ام را با عقلی نافهم دوست داشتن باید عوض کنم؟ ..مگر دوست داشتن من برایت سنگین بود که اینگونه دنیایم رو شکستی ... چرا انتشار بغض من باید تا صبح فردا ممتد باشد و من بی پروا بر احساسم بگریم .. که جوان مرد ..من به فکر غربت احساسم هستم و تو بر من ضربه بزن ..این بار تو پیروزمندانه بر من بخند و من جوان را در خود بمیران ...عزیز دوست داشتنی من چرا باید تو را به قاضی ببرم ؟چرا باید در مهلکه ای خود را گرفتار کنم که نیازمند دانستن است ...مگر تو در من رشد نمیکردی؟مگر بر من از پنجره ای نمیخندیدی که با صدایت و از لبخندی کم رنگ که تنها میشنیدمش خوش باشم؟ کاش در من میماندی کاش کوچ زود گذرت مرا نمیشکست وای که من چگونه چقدر ساده با تو خندیدم.....
همیشه وقتی میخوام برم بیرون به خودم میگم نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد !
کاش به حرفهای کودکانه ام هم میگفتم که حرفی نزنم تا غوغایی در دل کسی بشورد!
وای که چقدر احمقم ..چقدر با تو بیگانه بودم و حس قرابت میکردم ...چقدر در من از من دور بودی چطور به خودم اجازه دادم که با تو اینگونه باشم که تو در بدو تولد عشقم به او بگویی که او را میخواهی کاش تو هم با من کودک میشدی...
کاش مثل من کودکانه عشق میدادی ......!!!!!
کاش خواهش تو در من مثل خوره ای مرا نمیخورد...!!!
کاش تا خود صبح نمیگریستم..!!!
کاش بر دل بیقرارم تا صبح شکایت نمیکردم...!!!
به دل میگفتم...تو ببخش تو بزرگواری کن ..تو دست بکش... تو تمام احساسی را که در خود جا داده ای به عقلم بده ..تا ببینم
چه بکنم کاش مرا نمیشکستی عزیزم
چطور تو را بشناسم ؟ چطور با تو در قلب میلیونها کلمه حرف بزنم در حالی که تنها میخواستم به تو عشق بدهم... مگر میتوانم با عقلم عشق بدهم ..مگر در این مغز خالی از سکنه ی
دوستی میتوانم عشقی بیا بم تا دل بیمارم را مرحم کنم؟
کاش ...کاش و هزاران کاش که تو در من جوان بودی ولی حالا بالغی عاقل که باید به او جواب بدهم...
اما بدان تو مرا کشتی .. و مرا با خود ,در خود,غریبه کردی
نمیتوانم تو را دوست بدارم....تنها به واج ساده ای از تو قانعم
اشک شبانه ام هم پیشکش لحظه ای که با تمام احساسم به تو فکر میکردم که حالا باید ناچا بفروشمش به عقلی که هرگز دوستش نمیداشتم....

فردین 2
۱۳۸۲/۰۹/۰۱ | ۲۱:۵۷
هذه شقشقه هدرت ثم قرتدر اصطلاح عرب شقشقه به حباب هایی گویند که از دهان شتر در حالت مستی و سر خوشی ویا عصبانیت خارج می شود.
خطبه شقشیه یکی از مشهورترین خطبه های مولا علی است که در آن ناگهان درد چرکین سی واندی ساله او سر باز میکند و درد بیرون میزند و هرچه در دل اوست بیرون میزند
ولی در حساس ترین لحظات که علی می خواست پرده از اسرار بردارد و حقایقی اصیل از دین و سیاست و خدا و پیامبر را بیرون بریزد و کاخ آمال ابلهان را بر درد ناگهان یکی،یکی از آنان که به قول قرآن "عوام کالانعام"ومصداق کامل"واکثرهم لا یعقلون" بود،یکی از آنان که اسلامش وابسته ی ناف به پایینش بود، یک اعرابی که بخاطر اسلام آوردن رئیس قبیله اش شهادتین را خوانده بودویک (کم کم دارم از شاهراه ادب خارج می شوم،ببخش دست خودم نیست)از همه جا بیخبر،ایستاد و انگار قضیه نسبیت انیشتن را کشف کرده یا مثل یک نفر که پیچیده ترین شبهه عالم را بر اسلام وارد کرده با غرور پرسید: یا علی اگر مردی درصحرایی تماما از مس باشد و تا غروب آفتاب چهار رکعت بیشتر نمانده باشدو آبی برای وضو و خاکی برای تیمم نباشد ،تکلیف چیست؟
و انگار که شق القمرکرده باشد کمر راست کرد و منتظر جواب ماند(به به عجب مخ متفکری!) و علی، با همان تواضع علمی که از او به عنوان یک اسطوره متوقعیم مو به مو پاسخش گفت و تمام و کمال مردک را از زیر بار چنین جهلی عظیم؟! بیرون کشید
شخصی بر خواست و از علی ادامه حرف قبلی را طلب کرد که دیگر دیر شده بود و علی سرد. دیگر علی همان قهرمان صبر سی ساله بود نه پروردگار سخن
و اما من ،من نه علی ام نه حرفم به عظمت سخن علی ولی من نیز سرد شده ام مثل همان فردین یخچالی همیشگی، همیشه می دانستم که نباید مستقیم حرافی کنم ، که
ابراز عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که گشت نگه با نگه آشنا بس است

ولی چه کنم که نشد ،و این "زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد" ولی پشیمان نیستم ، بایستی حرفم را میزدم
می دانم و قبول دارم که خیلی زود بود،هم برای من و هم برای او، ولی دیر یا زود اهمیتش در همین بودنش است. به هر باید میگفتم و نمی ترسیدم شاید الان شرایطش نباشد و شاید دو سه سال دیگر هم همینگونه باشد ولی در بودن چنین حرفی نباید شک می کردم ، آری درست است، زود بود و بچه گانه، ولی ترجیح میدهم همیشه بچه باشم و راست، تا مثل همیشه دورو و نه ،هزار رو. خوب شد که بجه گانه گفتم و بچه گانه پرسیدم که در عمق وجودم این بچگی را حس میکنم. تا دیروز میترسیدم که مبادا آینده اش را خراب کنم ولی انگار فرقی نمی کرد ،من شکست خوردم و او پیروز بالای سرم ایستاده بود و به من مینگریست و ضربت اخر را من بایست میزدم و زدم، آخری را بر خودم زدم واز همه ضربات شیرینتر و عسل تر
نه! اصلا پشیمان نیستم، می گوید من نمیشناسمش ولی شناخت این نیست که می پندارد،می گوید مثل من نیست و نمی تواند باشد ولی مگر من خواسته ام که مثل من باشد ،حتما نشنیده است این حدیث زیبای نبوی را (که متاسفانه علمای ما و سران مملکت انگار کورند و نمی بینندش):"ان فی اختلاف امتی رحمه" همانا که اختلاف بین امت من رحمت است. و نمی گوید ایراد ندارد، مشکلی نیست یا حتی خوب است ،ناز است ؛ می گوید رحمت است. پس لازم نیست شبیه من باشد که من این را به هیچ وجه بر نمی تابم
من همین هستم ، همین فردین ، کمی نا راست ، ولی دوست دار راستی ،کمی سیاه دل ولی دوست دار زیبایی و پاکی ،و یک در راه مانده که همسفر می خواهد، در چه راهی ؛ به قول دکتر در راه "شدن" که "انسان« بودن» نیست ، « شدن» است" کمکم کن با من باش
اگر بخواهد میتوانم صبر کنم تا وقتی که بگوید ولی باید می دانست و دانست که من هستم
اگر بخواهد صبر میکنم حتی صبری سی و اندی ساله را قادرم
می توانم و کر نه هم بگوید هیچ نمی گویم
همین
دفترچه های کنکور ارشد امسال هم رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.این کنکور هم کم کم داره مثل کنکور کارشناسی میشه و التهاب های مخصوص خودش و داره،منم هنوز تصمیم نگرفتم که چه رشته ای شرکت کنم؛مکانیک، مهندسی پزشکی یا هوا فضا. تازشم هیچی درس نخوندم . یاد یکی از اراجیف های مثلا شعر دوره کنکور کارشناسیم افتادم ، شاید گفتنش خالی از لطف نباشه:

چند ماه دگر باز دوباره
ماه شرم،ماه پر از تنهایی
ماه بدبختی فردین ، ماه تو
کنکور است
- کنکور؟
همان برگ پر از ترس گل است؟
یا نوای چهچه یک بلبل است؟
- نه ،صدای سگ، نوای خر ، غم یک غرغراست؛
- و مرا عشق همین است امشب
- چه کنم با تاریخ
- چه شود ریشه پر اشک سفر
- یا که دریا،جمع با یک ، دو، درخت
- لختی رنگ گلابی سحر
- یا که صحرا ضرب در صفر
- یا نه، من
- یا فشار گل نیلوفر قرن؟
- چند پاسکال ، چند دریاچه فشار؟
- به خدا تست نباشد این سوال
- اشک سرخ یک انار چند ولت است؟
- یا که چند است دمای گل سرخ
- این جواب شب تنهایی من
- این خدا با ما نیست- 13/11/77

اینو بخونید:
...شگفتا! وقتی که بود نمیدیدم, وقتی می خواند نمی شنیدم
...وقتی دیدم که نبود...وقتی شنیدم که نخواند...!چه غم انگیز
است وقتی که چشمه ای سرد و زلال, در برابرت,میجوشد
و می خواند و می نالد ,تشنه آتش باشی و نه آب,و چشمه که
خشکید,چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و
بهوا رفت, وآتش,کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین
آتش رویید واز آسمان آتش بارید ,تا تشنه آب گردی ونه تشنه
آتش, و بعد,عمری گداختن از غم نبودن ,کسی که,تا بود,ازغم
نبودن تو می گداخت !
...و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را,در غربت این
آسمان و زمین بی درد,دردمند میدارد و نیازمند و بی تاب
یکدیگر میسازد ,دوست داشتن ,است ,
و من در نگاه تو ,ای خویشاوند بزرگ من ,ای که درسیمایت
هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت ,
شوق فرار پدیدار ! دیدم که تو تبعیدی این زمینی
...و اکنون تو با مرگ رفته ای و من ,اینجا,تنها به این امید
.
دم میزنم که با هر نفس , گامی به تو نزدیکتر میشوم و ...
...این زندگی من است.


فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۳۰ | ۲۲:۴۳
عشق
بعضیا میگن:
عشق یعنی دستهایم مال تو چشمهای تشنه ام دنبال تو
عشق یعنی ما گرفتار همیم دشمنان هم طرفدارهمیم
اما اگه من مال تو بشم اگه تو دشمن باشی که من دیگه من نیستم اگه من مثل تو بشم
اگه از جنس و بوی تو بشم که من نیستم اونوقت تو عاشق خودتی عزیزم
اما:
عاشق اهل ناله و فریاد نیست
صحبتش با هر چه باداباد نیست
عاشقی با خود فراموشی خوش است
سوختن در عین خاموشی خوش است
از اینکه بگم عاشقم همیشه یه عرق سردی که از پشتم سرازیر شده منو ترسونده
از اینکه عشقم رو فریاد بزنم همیشه لکنت گرفتم
همیشه دلم لرزیده که بگم عاشقم ,که بگم تپشهای دلم از توست همیشه قلبم تیر
کشیده
اما عشقی عجیب در من نشئه گرفت در من جان گرفت با صدای من ناز شد
و در جسم خالی از سکنه ی من زندگی بر پا کرد ..من او راه ندادم خودش آمد
پروای مرا دید ولی یکدنده و بی پروا دلم را فرو کوفت و آلام گرفت
این خود عشق است که سنگم را ویران کرد
و من را معنایی تازه بخشید
آخ که رویش فصل تازه ی عشق بازی ام از توست
حالا کی میتونه این غزیبه ی دوست داشتنی رو از من بدزده ؟
حالا کی میتونه از احساس من حتی قطره ای از بی او بودن را جدا کنه؟
هیچ کس
هیچ کس
عزیز . غریبه ی .تجاوز گر . عزیز من که با تو انگار کسی در من مینوازد
انگار هنرمندی در من به دنیا آمده و ویلن میزند

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۲۹ | ۱۳:۳۲
از وبلاگ
تو را صدا میکنم
موضوعه شما هم لذت ببرید روز یکشنبه 11 ,آبان ,1382
شما هم لذت ببرید البته بقیشو اونجا بخونید
ايمان

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادی نداشت.
او چيز هايی را که درباره خداوند و مذهب می شنيد مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن و همين برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان سايه بدنش را همچون صليبی روی ديوار مشاهده کرد.
احساس عجيبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمير خالی شده بود!


فردین 2
سلام البته هنوز حالم بده اما خوب چه میشه کرد خیلی خوشحالم ..کسی در من با من پچ پچ میکند
میگوید برو ..بخند.. حرف بزن...گریه کن...اخم کن...بزن...اما نمیدونم چرا گوشم بدهکار نیست
اصلا انگار کفگیر به ته دیگم خورده
من که یه لحظه هم ساکت نمیشدم اما حالا حرفی ندارم
دوست دارم در سکوت میلیونها کلمه با تو درد دل کنم
اما چه میشه کرد
راستی این قالب جدید خوب شده فردین پولو جون ؟
به نظر خودم که بد نیست

با اینکه اینجا خیلی راحتم اما انگار باید سانسور بشم البته هیچکس این کارو نمیکنه خودمم و خودم
دلم میخواد اینجا پامو دراز کنم دلم میخواد تو وبلاگم پامو دراز کنم و تا دلم میخواد لم بدم و هر چی میخوام بگم ... قطار دلم در آغاز پاییز به راه افتاده و عقل و احساسم را با خود میبرد... من در این دنیای جنبان ذهنی ندارم که بیکاره باشد یا نه....


فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۲۸ | ۱۵:۱۲
هنوز مریضم هنوز فس فس میکنم... جرات ندارم حرف بزنم با این صدای وحشتناکم
اما عزیزم خدا نکنه تو مریض شی...وای وای وای خدا نکنه

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۲۷ | ۲۲:۵۳
اونقدر مریضم که دارم پس میافتم
از خستگی میخوام فقط بخوابم
خیلی مریضم
خیلی سرما خوردم ..... خیلی
یکی بیاد عیادتم تو رو خدا
دلم ترکید

فردین 2
شرم شبانه ام از خدا چشمانم را تر کرد
آنقدر از خدا خواستم که با من دوست شود که بغضم امانم را برید
دلم کوه پریشانیست
چشمم دریای سرگردانیست
آنقدر در چشمان شبرنگم خیسی شرمم شایان بود که دل مادرم گرفت
فقط خواستم با من دوست باشد
با من بنشیند
آتش بر دل سنگدلم بزند
مرا ببوسد ..مرا با خود مهربانی کند
فقط خواستم هر شب اجازه دهد سرم را روی شانه های محکمش بگذارم
فقط خواستم با من هر لحظه نجوا کند
فقط میخواهم اگر دیر به دست آمده ام زود نگذارد بروم
وقتی در باغ وصالش میخواهم بخوابم مرا در آغوش کشد
فقط با من باش
فقط در من با من زندگی کن
حس خوب با تو بودن در من ریشه بدوانان
خدایا
فقط با من باش همین


فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۲۶ | ۱۳:۲۸
خیلی تو ورقه های سفید نوشتم اما نمیدونم چرا هیچی رو واسه اینجا نمی تونم بنویسم
خیلی عقب مونده شدم
از دست خودم ناراحتم ..حالا چرا بماند...انگار دارم گناه میکنم
خیلی خسته ام نمیدونم هیچ حرفی تو مغزم رشد نمیکنه
هیچ مطلب تازه ای تو من جون نمیگیره
خیلی حرف دارم اما انگار زبونم واسه حرفام کمه
دلم میخواد داد بزنم اما واسه چی نمیدونم
خیلی کلافه ام
اما هیچی ندارم بگم
واقعا هیچی
واقعا میخوام فرار کنم اما کجا برم
میخوام بخونم اما واسه کی؟
میخوام ساز بزنم اما واسه کدوم گوش؟

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۲۵ | ۲۱:۲۸
چیزی واسه گفتن نیست
واقعا هیچی
غایبم ..نیستم..غایبم دیگه خبری ازم نگیرید..ایرادی داره؟

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۲۳ | ۲۰:۳۵
درد تمامی ندارد کمک
نمیدانم چرا امشب هوس کرده ام در مورد علی بنویسم،ولی نه ،چرا معنی ندارد،مگر نه اینکه ایام ایام علی است.شبها ،شبهای علی است.باز به خود نهیب میزنم که چه می گویی؛کی بی علی بوده ای؟کدامین روز علی را حس نکرده ای؟
از اینکه در چنین شبهایی برخی ملبسان مثلا عالم به خود این اجازه را می دهند که علی را انقدر کوچک کنند که مختص این ایام باشد و در کلام حقیر آنان بگنجد دلم به درد می آید .
از اینکه علی را انقدر کوچک کنند که به خاطر بازگشت زهرا به مکان نخستین آدم و آغوش پیامبر ،سر بر چاه گذارد و ناله زند دلم پاره پاره می شود.
از اینکه علی را انقدر کوچک کنند که مردم را برای فرق شکافته اش و برای شهادت زیبایش بگریانند ،دلم آتش می گیرد.

از اینکه علی را انقدر کوچک کنند که در فهم کوچک من احمق بگنجد ،دلم از سینه به در می آید و بر مغزم می کوبد شاید فراخ تر شود
از اینکه علی را انقدر کوچک کنند
از اینکه علی را انقدر کوچک کنند که ...آی ی ی ی «بگذارید هواری بزنم»آی ی ی
علی ؛حقیقتی زیبا،با کلامی زیبا ،با جسمی توانا ، با روحی بزرگ ، با اخلاقی شایسته خدایان،خاشع و خاضع در برابر پروردگار ،دلسوز و دستگیر فقرا،قاطع و بران در برابر ظلما، عادل و قانع وووو.همه اش صفت فاعلی ، همیشه انجام دهنده ،ولی آیا علی اینهاست؟علی در فهم من می گنجد؟
به قول آن دوست دانشمندم علی اینها همه هست و اینها تنها نیست
چه بگویم ،بهترین کلامی که به ذهنم میرسد یکی از پیامبر است:"مثل علی به من ،مثل هارون است به موسی"و این جمله از معلم شهید دکتر علی شریعتی:"علی حقیقتی بر گونه اساطیر؛از آنگونه انسانهایی که باید باشد و نیست ولی هست:علی" علی


۱۳۸۲/۰۸/۲۲ | ۱۱:۴۱
انگاری تب دارم روی گونه های گرمم میتونم سرمای صبح رو حس کنم

وقتی به آسمون نیگا کردم انگار قطره های سرد آسمون از دلش سر خوردند رو گونه ها و لبم چکیدند
انگار خدا قطره ای از نعمتش توی صبح رو بهم هدیه کرد
تویی شعر مجسم . تویی آغاز شعر بی قافیه ام
تویی بوی نفسهای گرمم در سرمای صبحگاهی
بوی خدا را صبح میتونم حس کنم
میتونم ببینم که انگار داره زمینو نوازش میکنه
میتونم ببینم صبح زود خدا کنارم تو خیابون خلوت داره راه میره
مثل یک هاله ی روشنی از نور و رنگ هوای دلمو احاطه کرده
خدای زیبای من حس رویش در من موج میزند و من در این جنگل جنبان..
ذهنم بیکاره ام
خدای من


فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۲۱ | ۱۵:۴۹
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان ره نا پیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
۱۳۸۲/۰۸/۲۰ | ۱۶:۳۱
هوا کم کمک دارد سرد می شود و من از این سرما نئشه می شوم و تا اوج آسمانها بال و پر می گیرم.
گذشت آن زمانهایی که پر از احساس بودم،پر از ایده های نو،پر از سبکی و نشاط.حال فقط یک احساسم که همین طور در قلبم می پیچد و نمی گذارم بیرون بزند،یا شاید از فرارش می ترسم که چنین گرفته امش و اجازه رهاییش را نمی دهم.
این چه احساسی است همچنان از گفتنش هراس دارم،می ترسم چه کنم؟
من کیم لیلی و لیلی کیست من ما یکی روحیم اندر دو بدن
واقعا انگار بوی خواب همه جا هست
واقعا انگار همه خوابن
وای که چقدر دلم گرفته
وای اگه خوابش ببره
وای که این انتظار در من جوانه میزند
وای که در من جوانه میزند
وای که صدایش در من جوانه میزند
وای که صدایش مرا با خود میبرد
وای که دلم هوای گریه دارد
وای که چقدر با دلم در تماس است
وای که زانو نمیزنم اگر چه پر از التماسم
وای که آخر همه چیز را نمیدانم
وای که کوچه ی صدای من بی عبور است
وای که تاریکی اتاقم از توست
وای که چرا از من دور است
وای که با دلم همنشین و هم صداست
وای که از من فرسنگها دور است
وای که وای که آهنگ دیوارش مرا میبرد
وای که که چه زیبا میخواند در پیش من اما از من میرود و میرود
از دلم میخواهد پرواز کند
میخواهد از من قهر باشد
میخواد دیگه پیشم نیاد
میخواد در من از من دور باشه
چرا چرا
چرا دیگه فردین 1 نمینویسه چرا دیگه حرفاشو نمیریزه؟
چرا دیگه حال دفترشو نمیپرسه
چرا ؟
داره این چراها منو میخوره
داره دلمو میترکونه
داره قلبمو فشار میده ; داره قلبمو میشکونه
داره اشکهای منو میچکونه
آره من گریه کردم
نمیدونم چطور حالمو بگم ...نمیدونم چطور بگم باهاش در قلب میلیونها کلمه حرف دارم
چطور باهاش حرف بزنم که از من فرار میکنه
وای وای
اشکام امونمو بریده
جز یه هاله ی سفید از مانیتورم هیچی نمیبینم
میبینم که نیست
میبینم
خدایا
خدای من
خیلی حرف زدم
اینارو مینویسم شاید اینجا رو بخونه


فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۱۹ | ۱۲:۱۰
•یه چیکه از یه وبلاگ

طي شد اين عمر تو داني به چه سان؟
پوچ و بس تند، چنان باد دمان
همه تقصير من است، اين که خود مي دانم؛ که نکردم فکري
که تأمل ننمودم روزي، ساعتي يا آني، که چه سان مي گذرد عمر گران
کودکي رفت به بازي، به فراغت، به نشاط
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات

همه گفتند کنون تا بچه است، بگذاريد بخندد شادان
که پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست، بايدش ناليدن!
من نپرسيدم هيچ، که پس از اين ز چه رو، نتوان خنديدن؟
هيچکس نيز نگفت زندگي چيست، چرا مي آيم؟
بعد از اين چند صباح، به کجا بايد رفت؟
با کدامين توشه، به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم هيچ، هيچکس نيز نگفت...

نوجواني سپري گشت به بازي، به فراغت، به نشاط
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات
بعد از آن باز نفهمديم من، که چه سان عمر گذشت!
ليک گفتند همه، که جوان است هنوز، بگذاريد جواني بکند.
بهره از عمر برد، کامروايي بکند
بگذاريد که خوش باشد و مست!
بعد از اين باز ورا، عمري هست
يک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون بايد، فکر آينده کند
ديگري آوا داد که چو فردا بشود، فکر فردا بکند.
سومي گفت همانگونه که ديروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنين فردايش
با همه اين احوال، من نپرسيدم هيچ، که چه سان دي بگذشت
آن همه قدرت و نيروي عظيم، به چه ره مصرف گشت
نه تفکر، نه تعمق و نه انديشه دلي
عمر بگذشت به بي حاصلي و بي خبري
چه "تواني" که ز کف دادم مفت
من نفهميدم و هيچکس نيز مرا هيچ نگفت.
قدرت عهد شباب، مي توانست مرا تا به خدا پيش برد
ليک بيهوده تلف گشت جواني، هيهات!!

آن کساني که نمي دانستند، زندگي يهني چه، رهنمايم بودند.
عمرشان طي شده بيهوده و بي ارزش و کار
و مرا مي گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم، فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم
فکر تأمين معاش، فکر ثروت باشم، فکر همسر باشم
کس مرا هيچ نگفت، زندگي ثروت نيست، زندگي داشتن همسر نيست
زندگي کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست
من نفهميدم و کس نيز مرا هيچ نگفت
و صد افسوس که چون عمر گذشت، معنيش فهميدم
حال مي پندارم، هدف از زيستن اين است رفيق:

من شدم خلق که با عزمي جزم
پاي از بند هواها گسلم
پاي در راه حقايق بنهم
با دلي آسوده، فارغ از شهوت و آز و حسد و کينه و بخل؛
مملو از عشق و جوانمردي و علم، در ره کشف حقايق کوشم
شربت جرأت و اميد و شهامت نوشم
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم
ره حق پويم و حق جويم و پس حق گويم
آنچه آموخته ام، بر دگران نيز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خويش، ره نمايم به همه، گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنين زايد و بي جوش و خروش، عمر بر باد و به حسرت خاموش!
اي صد افسوس که چون عمر گذشت... معنيش فهميدم

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۱۸ | ۲۳:۳۱
سرد است هوا ازتو
امشب خیلی سرمازده شدم نیست تا گرمم کنه
نیست
صدای سرد و گرمش هم نیست
برای روز میلاد تن من نمیخوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی برایم جام سر مستی بنوشی
برای روز میلادم اگر تو به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن بگو با من که با من زنده هستی
بگو با من که با من زنده هستی
که من بی تو نه آغازم نه پایان تویی آغاز روز بودن من
نزار پایان این احساس شیرین بشه بی تو غم فرسودن من
بشه بی تو غم فرسودن من
نمیخوام از گلهای سرخ و آبی برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزشهای ایثار و محبت به پایم اشک خوشحالی بباری
بزار از داغی دستای تنها بگیری حرم گرما بستر من
بزار با تو بسوزه جسم خستم ببینی آتش و خاکستر من
تویی تنها نیاز زنده بودن بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت اگه خواستی بیایی دیدن من
اگه خواستی بیایی دیدن من
که من بی تو نه آغازم نه پایان تویی آغاز روز بودن من
نزار پایان این احساس شیرین بشه بی تو غم فرسودن من
بشه بی تو غم فرسودن من

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۱۷ | ۲۳:۰۸
دیشب....ه
یه او فکر کردم بوی هوای تازه در من دمید
با او پرواز کردم
خدای من
چقدر صدای سردش گرم است
چقدر احساس بی احساسش دلم را با خود میبرد
چقدر با او نو شده ام
خوشرنگم اما غمگین
چقدر از من فاصله میگیرد
چقدر با من بیگانگی میکند
چقدر در من از من فاصله میگیرد
کاش میدانست نباید
از من زمینی بترسد
از دل پر جوش من بترسد
کاش میدانست باید
در من ریشه بزند
با من ریشه بزند
خدایا مرا ببر
به آن گنبد دور
به آن چتر بالای سرش
به زیر چترش
خدایا
خدایا
من تنهایم
من تنهایم
..............................
..............................
نمیدونم چی میخواد بگه با چه زبونی میخواد بگه

میدونم بوی تلخی میده
بوی زردی میده
نکنه بگه
.....خیابان غرق در پاییز زرد است
.....خداحافظ خداحافظ چه سرد است


فردین 2
نمی دانم چه بگویم و چه بایدبگویم.اصلا آیا این حق را دارم که اظهار نظر کنم یا نه.چقدر خودخواه شده ام.مگر من همانی نیستم که همیشه لاف ایثار میزدوگاه و بیگاه از تفاوت دوستی و عشق و از برتری دوستی بر عشق دم میزد.حال مرا چه شده است.
خدایا خودت کمکم کن که راه درست را انتخاب کنم،یادت می اید موقعی را که برای اولین بار چشمم به خانه ات افتاد.مگر نمیگویند هر آرزویی در آن لحظه بر اورده است.آرزویم به این زودی یادت رفت.مشکلی نیست دوباره میگویم.بارلاها به من بفهمان،به من بفهمان آنچه را شایسته فهمیدن است.حال این چه مرضی است که در دلم افتاده.چرا فقط خودم را می بینم.اصلا از کجا معلوم که من آدم باشم،آنقدر که شایسته اندیشه پاک چنین فرشته ای باشم.خدایا من مانده ام که از کجای وجود سراسر یخ من خوشش آمده است؛از افکار سردم،ازصدای یخم،از احساس خاموش و سراسر سرمایم،یا نه شاید از چهره ام که بدون احساس ترین چهره دنیاست مثل یک کوه یخ ایستاده ام و او ،او که گرم ترین صدا و احساس دنیا را دارد از این سرما نمیهراسد و نزدیک می شود و نزدیک تر.نکند دارم در حقش ظلم می کنم،به چه حقی او را از آینده ای که می تواند داشته باشد محروم کنم.چگونه به او بگویم که دوستش دارم ولی گمان نمی کنم من قطبی ارزش عشق پاک او را داشته باشم.
نکند دارم اشتباه میکنم،پس خدای من تو چکاره ای.آن همه نشانه که نشانم دادی چه بود،کمکم کن که اشتباه نکنم.یادت هست هنوز، وقتی که قرآن را روبروی حجر اللسودت گرفتم و باز کردم."فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس طوی":کفشهایت را به در آر تو در سرزمین مقدس هستی.نفس گرمت را روی صورت سفید و رنگ پریده ام حس کردم.حال بی وفا من تو را فراموش کردم تو چرا؟
بیا و این بار نیز این فرزند نا خلفت را به راه آر.آیا من به درد او می خورم.آیا او عوض نمی شود.اصلا از کجا معلوم که از من خوشش بیاید.
الهی و ربی من لی غیرک
من که جز تو کسی را ندارم...آیِِِِِِِِِِِِِِِِِِ ی ی ی ی ی ی ی ی
بیشتر بنویس خواهش میکنم بنویس نه برای
من واسه ... بنویس خواهش منو منتظر حرفات نزار من خیلی با خودم تنهام خیلی
خیلی خسته ام از خودم
از روزهام
از اخلاقم
از احساسم
کسی که باید بهم لطف کنه نمیکنه
کسی که باید منو تا انتهای احساسش ببره نمیبره
کسی که باید واسم شعر بگه
تمام برگهای دلش رو واسه من بزاره جوونه بزنن بی اعتنا از پیش دلم قدم میزنه و میره
کسی که باید شب ور وزش من باشم لحظه های با من بودن رو میشمره
که مبادا زیاد بشه
آه
آه از این لحظه های من و تو که بی من و تو میگذره
کاش هیچ آداب و قانونی نبود
خسته ام
با اینکه بزرگتر شدم اما انگار نه انگار
اعصابم خورده
خیلی
هوا سرده تمام دلم یخ کرده
اونقدر درس خوندم که حالم داره بهم میخوره
کاش یه هنرمند بودم
کاش یه نقاش یا یه مجسمه ساز
حداقل کاش مال خودم بودم
کاش میتونستم مال خود خودم باشم
واسه خودم پر بزنم
واسه خودم دلم بگیره
واسه خودم گریه کنم
واسه خودم مهربونی کنم
رو سر خودم دست بکشم
کاش کاش کاش
اما حیف از ان همه کاش که میگم و جز حسرت هیچی گیرم نمیاد

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۱۵ | ۲۰:۰۷
خدایا کمک کن من که دستم کوتاهه
من که جز تو کسی رو ندارم منو بغل کنه و بی ریا تو بغلش حرف بزنم
فقط بگو دوسش داشته باشم؟
همین
امشب تو خواب یه طوری بهم بفهمون
من این قلبمه که واسش میتپه؟
آره؟
همینو بگو


فردین 2
هيچ وقت نوشتن برايم اينقدر سخت نبوده است.بدجوري هوس كرده ام كه عاميانه بنويسم واين به خاطر آشنايي با اوست.كم كمك دارد باورم مي شود كه من نيز احساس دارمٍ،هميشه بقيه را مسخره ميكردم كه:«بابا عشق كيلو چند،ول كنين اين اراجيفو؟!» ولي حالا حس ميكنم واقعا ته دلم چيزي هست،اين تلقين است يا واقعيت نمي دانم
مي گويد تولدش است و از اين بابت ناراحت است،من هم ناراحتم.او به خاطر خودش و من بابت اينكه نمي توانم خوشحاليم را به گونه اي نشانش دهم
هميشه پيش خودم نظريه حيوان متفكر بودن انسان ،يا حيوان ناطق بودن او را رد مي كردم و جايگزيني برايش نمي يافتم اما حال آن جايگزين كذايي پيدا شده.نه ،اشتباه نكنيد،منظورم اصلا حيوان عاشق واز اين نوع احساسات بچه گانه نيست.منظورم حيوان به علاوه محبت هم نيست كه آن را مسيح بسيار عالي گفته است.منظورم حتي اين هم نيست كه آيا اصلا انسان حيوان است يا موجودي ملكوتي...مي خواهم بگويم كه "انسان حيوان منتظر است."اين انتظار لزوما انتظار يك منجي نيست،هر نوع انتظار تنها از عهده اين انسان بد بخت بر مي آيد
همين انتظار درآور كه من براي تماس او مي كشمو نميدانم كي ،به ياد من مي افتد و يادي از من ميكند اين هم از همان نوع انتظار است.اين كه نمي دانم بالا خره چه ميشود،اين هم نوع ديگرش.اتظار اينها همه هست و اينها همه نيست.(ديگر نمي توانم ادامه بدهم ،نزديك اذان است ومن گرسنه،دلم گرفته،خيلي هم...)آه خدا
بانوی موسیقی و گل شاهپری رنگین کمون
به قامت خیال من ململ مهتاب بپوشون
بزار نسیم در به در گلبرگو از یاد ببره
برداره بوی تن تو هر جا که میخواد ببره
دست رو تن غروب بکش که از تو گلبارون بشه
بزار که از حضور تو لحظه ترانه خون بشه
همسایه خدا میشم مجاور شکفتنت
خورشیدوباور میکنم نزدیک رفتار تنت
قطره ام از تو من ولی درگیر دریا شدنم
دچار سحر عشق تو در حال زیبا شدنم
بانوی موسیقی وگل اسطوره ی عاشق شدن
تا من دوباره من بشم دوباره لبخندی بزن
لبخنده ی تو جانمو مغلوب رویا میکنه
انگار جهان وا میسته و ما رو تماشا میکنه
بانوی موسیقی و گل شاهپری رنگین کمون
به قامت خیال من ململ مهتاب بپوشون
بزار نسیم در به در گلبرگو از یاد ببره
برداره بوی تن تو هر جا که میخواد ببره
قطره ام از تو من ولی درگیر دریا شدنم
دچار سحر عشق تو در حال زیبا شدنم
بانوی موسیقی وگل تندیس شاعرانگی
نوازشم وکن و ببر منو به جاودانگی
شب از نگاهت آینه رو پر از ستاره میکنه
برهنه میشه از خودش به من اشاره میکنه
بانوی موسیقی و گل شاهپری رنگین کمون
به قامت خیال من ململ مهتاب بپوشون
بانوی موسیقی و گل شاهپری رنگین کمون
به قامت خیال من ململ مهتاب بپوشون



فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۱۴ | ۱۶:۵۶
تا اطلاع ثانوی که خودمون دست به کار بشیم همین حالت باقی میمونه موافقید فردین 1؟رنگ جدید چطوره ؟ فردین پولو
دوست دارم بره تا براش گریه کنم
دوست دارم بمیره تا دوسش داشته باشم
میدونم که همه مثل من نیستند
میدونم وقتی عزیزم, که یا اونقدی دورم که حتی بوی من هم فراموش شده باشه
یا اینکه مرگ منو برده باشه
.. چرا مرگ من عزیز تر از خودمه ؟
چرا دیگه بوی روز های آفتابی نمیدیم؟
چرا بوی خنده و رخوت نمیدیم؟
چرا راحت قهقهه نمیزنیم؟
چرا در سوگ آنچنان میگرییم که انگار لحظه ای هم از مرده هه دور نبودیم
چرا تا وقتی زنده ایم هیشکی نمیپرسه چطوری؟
بدبختی ؟,خوشبختی ؟,داری میمیری یا زنده ای؟
زنده بودنت مبارک!!!
چرا وقتی یکیمون میمیره میگیم خوش به حالش , راحت شد
اگه مردن اینقدر خوبه
یکی پیدا شه منو بکشه منم قول میدم این
وقت خوشو بهش هدیه کنم
منم میکشمش اونوقت مثل این که خوشبخت تریم

فردین2
یه مطلب جالب به اسم گاو توی وبلاگ
ستاره کوچولو
خوندم شما هم بخونید حتمی خوشتون میاد
از من میشنوید بخونید
۱۳۸۲/۰۸/۱۱ | ۱۲:۲۴
من کجا زیسته ام در آغوش مادر و پدری ؟
کجا زاییده شده ام؟
شاید در یک دشت یا در یک کوه
...
من متولد شدم همه خندیدند
پدرم از شوق اشک ریخت و مادرم فقط اشک پدر را پاک کرد
پدر از مادر تشکر کرد و مادر خجالت کشید
اما حیف از آن همه رنج مادر و حیف از آن شوق پدر
کاش برای لحظه ای فکر میکردند این موجود سفید گریان
شاید یه روزی پست ترین موجود شه هیچوقت اونقدر خوشحال نمیشدن
شاید هم من به اون بدی که خیال میکنم نیستم شاید .....
شاید هم از اونی که فکر میکنم بد ترم
اینو میدونم که اشک پدرم حیف شد
اینو میدونم که خستگی مادرم حروم شد
میدونم که بدم اما چرا شو نمیدونم..
خدایا منو ببین
منو ببین
کمکم کن تا منم مثل خواهر گل رز باغچه مهربون باشم
اونقدری خوب باشم که گل رز همسایه بتونه رو من لم بده و گل بده
حالا اگه من گل دادم ..دادم .. اما اگه هم ندادم تو خودتو به زحمت ننداز
لابد اینم تقدیره دیگه...

فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۱۰ | ۲۲:۳۶
چرا کاری نمیکنی که به بالا برسی چرا مثل یه پرنده سبک نمی پری ؟
چرا خونتو تو ابرا نمیسازی.؟
چرا مثل پرنده ها اونقدی نمیپری که یه ابرو بغل کنی
چرا اصلا اونقدی نمیپری که با داغی خورشید آب شی؟
ابر ..؟
ابر..؟
کاش هوای سرد پاییزی رو می زاشتی توی سینت بپیچه .... چه کیفی داره ....!!
من که آرزو دارم یه روز بپرم حتی اگه دیگه به زمین نرسم..
اگه مطمین باشم...یعنی خدا بهم اطمینان بده که اگه بپری میارمت بالا .. فردا میپرم ..چرا فردا همین امروز .....اصلا همین الان ... خدایا منو میگیری ....؟
خدایا منو بغل کن ... من پریدم ..من پریدم...


فردین 2
من خیلی دوست دارم بمونم خیلی... خواهش میکنم اجازه بده فردین 1 من میخوام باشم تا تهش
میدونم چند وقتیه نبودم ببخشید مشکلم از من نبود از سیستمم بود در هر صورت خیلی عزیزید فردن پولوی عزیز
کاش پنجره ی اتاق من اونقدری بزرگ بود که خدا ازش بیاد تو اتاقم
کاش اونقدر واسه خدا کوچیک نبود
کاش من اونقدر تو این همه سال خودمو دوست داشتم و واسه خودم ارزش گذاشته بودم
که حالا با خوشحالی پرده رو کنار بزنم
و
پنجره رو باز کنم
و
ببینم که خدا داره از پشت پنجره ی اتاقم منو نیگا میکنه
اونوقت دعوتش میکردم تو و اونقدر تو بغلش گریه میکردم
که دلم بترکه
اونقدر از بزرگیش احساس آرامش میکردم که همونجا از خودم خدافظی میکردم و باهاش میرفتم خونش
..اونقدر از پشتیبانیش احساس امنیت میکردم که هر چی دلم میخواست بهش میگفتم
دلم می خواست ازش گله میکردم که چرا منو گاهی تنها میزاره
اما اونقدر با مهربونی منو تو بغلش میکشید که جز گریه کردن حرفی ازم در نمیومد
خدایا بیا .. بیا ..پنجره که چیزی نیست من اصلا به خاطر تو دیوار اتاقمو خراب میکنم
به خاطر تو همه وسایلمو میریزم بیرون تا تو تو اتاقم جا بشی...
حالا میای؟
میای .. یا من بیام؟
فردین 2
در زندگی تنها لذتی که میبردم نوشتن بود ولی انگار این نوشتن هم دیگر سودی ندارد.نوشتن برای هیچ وبرای هیچ کس عذابی به انسان میدهد که به قول صادق هدایت مثل خوره روح آدم را می خوردو....به هر حال خدا حافظ فردین پلو
 
Bottom