۱۳۸۲/۱۰/۱۰ | ۱۹:۴۱
تقدیم به تو:
ای نگاهت نخی از مخمل ابریشم/ چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری، به تو یعنی ،به همان منظر دور/ به همان سبز صمیمی ،به همان باغ بلور
به تبسم ،به تکلم ،به دل آرایی تو/ به خموشی،به تماشا،به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت/ به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شبی است آفت جانم شده است/ اول اسم کسی ورد زبانم شده است
!؟آبی بیرنگ تر از آینه! یک لحظه بایست/ راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش/عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود/ آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
ابنک از پشت دل آینه پیدا شده است/ و تماشاگر این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی/ عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
۱۳۸۲/۱۰/۰۸ | ۲۲:۰۱
آمار تلفات از 25 هزلر نفر گذشت



1) ساعت پنج و نيم صبح. پسرک خفته است. کمی آنسوتر خواهر کوچکش از اين پهلو به آن پهلو می غلطد. مادر نيمه خواب و نيمه بيدار پلک می زند، چشمش بر ساعت می لغزد و آنگاه نگاه به سقف کهنه خانه می کند. پدر خسته تر از آن است که حتی تکانی بخورد. مادر چشمها را می بندد. چهار ديوار خانه، خسته از تحمل سقفی کهنه، سالهاست که ايستاده اند و هر روز به زنان و مردانی نگاه کرده اند که به اميد چيزهای کوچکی دنيای کوچک شان را ادامه داده اند و صبح را به شب رسانده اند و شب را تا صبح آرام خفته اند. ديوارهای خانه به خاطر می آورند که ديروز مادر نگران بود که چرا پسرک درسش را نمی خواند. با او حرف نزده بود و پسرک که تاب بی اعتنايی مادر را نمی آورد خودش را به پای مادر ماليده بود و از او چشمان مهربانش را طلب کرده بود. مادر تنبيهش کرده بود و پسرک گرسنه خفته بود. مادر دوباره چشم باز کرد. چرا با پسرک دعوا کرده بود؟ ديوارهای خانه نگاهش کردند. از جايش بلند شد، ليوانی آب از پارچ بالای سرش خورد و نگاهی به چهره پسرک کرد و لحاف را روی بدنش کشيد، پسرک آرام خفته بود. ديوارهای خانه اينها را می ديدند و مادر بزرگ را به خاطر می آوردند و مادر مادربزرگ را بخاطر می آوردند. زن خيره به ديوار نگاه کرد و بعد... چشمهايش را بست. ديوار خيره ماند. ديوار پير بود، پير شده بود، پير و خسته. حالا ديگر مادر چشمانش را بسته بود و فقط صدای خانه را که در تنفس منظم و آرام پدر و فرزندانش خلاصه می شد، می شنيد. مادر به خودش قول داد که فردا برای پسرک لقمه بگيرد و با او مهربان باشد....
...و بعد، ديوار پير بود که تنش لرزيد، فرش کهنه خانه تکان آرامی را حس کرد، سگهای کوچه صدا کردند، گوش های سگها صدای زمين را خوب می شنيدند. صدای تنوره ديو را، ديوار که تکان خورد باورش نمی شد، هميشه محکم و استوار ايستاده بود، اما حالا چيزی آشفته اش می کرد، ديو تنوره کشيد، زمين بی قرار شد، ديوار گويی که قطعه چوبی کوچک است، دستی بزرگ و بی رحم تکانش داد. دستی ناشناس که ديوارهای خانه نمی شناختندش تکانش دادند، صد سال بود که عمر کرده بود و چنين چيزی را به خاطر نمی آورد..... و بعد، تنوره ديو تندتر شد. زمين چون گهواره نوزادی تاب برداشت، تکان خورد. مادر که نيمه خواب بود ناگاه چشم باز کرد و خيره به ديوارها ماند که تکان می خوردند. ديوارها شرمگينانه چشم از زن برگرداندند. زن خواست مرد را صدا کند. خواست بگويد زلزله... اما آب دهانش خشکيده بود. کلمات را فراموش کرده بود. خواست دخترک را بغل کند، اما پسرک چه می شود؟ با مردش چه کند؟ همه اين چيزها به سرعت اتفاق افتاد، زن حتی نتوانست فريادش را به کلمه درآورد.... و يکباره ديو آمد، ديوارها شرمگين از دستان پدربزرگی که ساخته بودندشان، لرزيدند. زن ديوار را ديد که داشت به چشمهايش هجوم می آورد. مرد لحظه ای از خواب پريد. آخرين لحظه...ديوار چشمهای زن را پر کرد و زن يکباره هزار هزار ستاره را ديد که روشن شدند و گرمايی شديد را در تمام تنش حس کرد و داشت فکر می کرد که کاش پسرک گرسنه.....
صدای سگها شهر را آرام نمی گذاشتند. بوی خاک و صدای شيون و تصوير چشمان بهت زده مردمانی که ديوارها و سقف خانه شان جوان تر بود و از آوار خانه ها گريخته بودند، شهر را پر کرده بود. زنده ها نام مردگان شان را فرياد می کردند. و ضجه بود و مويه بود و هق هق آدمها بود که لابلای گرد و خاک گم می شد و گم می شد و گم می شد... صدای شيون و بوی خاک و لرزش بی رحم زمين تا دهها کيلومتر آنسوتر را تکان داد. صدا خبری شد و از سيم ها گذشت و کلمه شد، و چشمانی بهت زده کلمه ها را می خواندند. خبر در تمام جهان پيچيد. باز هم نام کشور ما با مصيبت بلند آوازه شد. خبر چنين می گفت: هزاران نفر در زلزله بم کشته شدند و دهها هزار نفر زخمی شدند... ما باز هم در تيتر اول خبرهای جهان قرار گرفتيم. با هزاران جسد و با شيون فرزندانی که مادرشان زير خاک جامانده بود و با هزاران تن که از شهر می گريختند تا زخم هاي جسم و روح شان را درمان کنند... اجسادمان تيتر اول خبرها شدند.

2) ساعت پنج و نيم صبح است. پاريس را چراغانی کرده اند. ديشب کريسمس بود. مسيح به دنيا آمد تا صلح و زندگی را به مردمان بشارت دهد. بابانوئل، پيرمرد سرخپوش، برای بچه ها هديه آورده است. نازنين و عليرضا ساعت هايشان را نگاه می کنند، کنسرت تا صبح ادامه داشت. پاريس آرام است. مينو از فرانکفورت روی پيامگير پيغام گذاشته و کريسمس را تبريک گفته است. همه دربدر دنبال سايت های اينترنتی می گردند تا برای همديگر کارت تبريک کريسمس بفرستند. مسيح آمده بود تا مردگان را زنده کند، آيا بر مردگان ما خواهد گريست؟ کريسمس مبارک!
با چشمانی وحشت زده خبرها را می خوانم و عکس ها را نگاه می کنم. هميشه مصيبت از همان دری وارد می شود که فکر می کنی بسته است. هزاران نفر در نگرانی مرگ مرد سياستمدار تلاش می کنند تا نگذارند کسی اعدام شود... اما وقتی زمين می لرزد... چشم که به هم بزنی جسد هاست که شهر را پر می کند. ديو تنوره کشيده است و قربانی می خواهد، هزار هزار قربانی می خواهد. زلزله ای وحشتناک چند سال پيش در توکيو دو کشته به جا نهاد. سال 2004 از چند روز ديگر آغاز می شود و هر سال که می گذرد جان مردمان مان ارزان تر می شود. راستی! چرا در بودجه امسال قيمت جان مردم را محاسبه نکردند؟

3) دراینکه اروپايی ها مردمان مهربانی هستند شکی نیست، آنها خبر زلزله را پخش می کنند و دلشان برای ما می سوزد. آنها کمکهای بشردوستانه شان را برای مردم مصيبت زده ما می فرستند. چهل سال قبل در زلزله بوئين زهرا هزاران تن کشته شدند، چون امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله در آن زمان وجود نداشت، سی سال قبل در زلزله قير و کارزين هزاران نفر کشته شدند ، چون امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله در آن زمان وجود نداشت، بيست سال قبل در زلزله طبس هزاران نفر کشته شدند، چون امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله در آن زمان وجود نداشت، ده سال قبل در زلزله رودبار هزاران نفر کشته شدند، چون هنوز امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله به وجود نيامده بود، دو روز قبل در زلزله بم هزاران نفر کشته شدند، چون هنوز در سال 2004 ميلادی در کشور زلزله خيز ايران امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله وجود ندارد. فردا يا ده سال ديگر نوبت کدام شهر است؟ تهران، پايتخت بزرگ و بی در و پيکر کشور ما که توسط يک نادان بی عرضه اداره می شود در صورت قرار گرفتن در موقعيت زلزله ای با قدرت زلزله بم صدها هزار کشته خواهد داد.
می گويد: حالا چه وقت دشمنی و سياست بازی است؟
می گويم: حرف از سياست بازی نيست، مگر می شود در دنيای امروز با اين همه امکانات برای ايجاد ايمنی در مقابل زلزله هزاران نفر در ده دقيقه بميرند؟
می گويد: مردم فعلا به کمک نياز دارند.
کلمه فعلا در ذهنم هزار بار تکرار می شود، فعلا، فعلا، فعلا، فعلا....و تصوير شهری ويران را به ذهن می آورم که ده سال ديگر هزاران کشته خواهد داد. راستی! ارزش جان آدمی در اين هياهوی سياست و اداره کشور چقدر است؟

4 در اينکه حکومت ايران بی لياقت است هيچ ترديدی ندارم و در اينکه مخالفانش هم تحفه ای نيستند شک نمی کنم. فکر می کنی اگر 3 سال قبل حکومت تغيير کرده بود، حالا به جای بيست هزار نفر، هجده هزار نفر در زلزله بم در شهری که ساختمانهايش تاب زلزله 5 ريشتری را هم ندارند، می مردند؟ آقای زلزله شناس ايرانی دربدر در اروپا دنبال کار می گردد، اما کاری پيدا نمی کند. علت را می پرسم. می گويد: در اروپا زلزله زياد نمی آيد. او قرار است به نروژ برود و در رشته نجوم تحصيلاتش را ادامه دهد.
مشکل ما فقط مشکل حکومت نيست. مشکل در نوع نگاه سيستم اداره کشور به زندگی انسانی است. و اينکه يک بار ديگر تعريف کنيم که جان يک انسان چقدر می ارزد. تا وقتی جان آدمی بی ارزش است و ما قدرت حفاظت از جان مردمان مان را نداريم، چه فرقی می کند کدام بی عرضه ای با کدام ايدئولوژی سياسی حکومت کند. دولت و شورای امنيت ملی مدتهاست که به زلزله شناسان کشور گفته اند که با حرف زدن از زلزله احتمالی تهران موجب تشويش اذهان عمومی نشوند.

بای ذنب قتلت
۱۳۸۲/۱۰/۰۶ | ۲۱:۳۸

شب تاریک کویر در حال اتمام بود
اوایل شب سرد سرد
و کودکان درآغوش گرم مادر، زیر باران نرم لالایی
غرق در رویای شیرین کودکی...
ناگهان زمین لرزید....لرزید.............لرزید..............
و کودکان باز خفته اند
نه در آغوش گرم مادر
و وزش سرد سموم کویر
برایشان لالایی می خواند....................................




کاش می شد درد را حس کرد،درد مردمی که تا دیروز داغدار مردمی دیگر بودند و حال مردمی دیگر داغدار آنان.کاش می توانستیم اندکی از این بار را بر دوش کشیم،درد مادران بی کودک، کودکان بی مادر ،همسران بی همسر،خواهران بی خواهر...کاش می دیدیم چنگ زدن طفلی را برای یافتن پستان مادر و تجربه نیافتن ،در چند ماهگی. درد جانکاه تر از آن است که بتوان سخنی گفت و شنید و نوشت،فقط آه.........
پیامبر دیوانه
۱۳۸۲/۱۰/۰۳ | ۲۰:۱۱

هر لحظه ی بی تو بودن ستاره ایست
و چقدر آسمان امشب پرستاره است !
زاغ پری . م. فردین 2
۱۳۸۲/۱۰/۰۲ | ۱۸:۱۴

معلم شهيد علي شريعتي
نفس كشكي ميگه من يخم،من كه دارم گر ميگيرم از اين همه گرما
داغ كردم اساس يكي بياد كنار آتيشم لاقل خودشو گرم كنه،يا حداقل بياد شايد خشك شه،اينكارو كه ديگه ميتونم...
البته قبول دارم كه شايد آتيش ابراهيم باشم،ولي خوب آتيش ،آتيشه ديگه.

و خانة عفافطرح خانة عفاف در هفته گذشته موجي از بحران را به وجود آورد. اين بحران نتايج زير را در بر داشت:
1) به دليل احتمال زياد شدن دست قيمت‏ها نزديك بود تكان بخورد. قيمت ماشين اندكي كاهش يافت.
2) بحث تراكم مسكن جدي‏تر شد.
3) توجه به هتلداري افزايش يافت.
4) موضوع سياست به نقاط حساس كشيده شد.
5) بخش دولتي قضايا را تكذيب كرد و معلوم شد مسائل خصوصي را بخش خصوصي دنبال مي‏كند.
6) گروه‏هاي سرمايه‏گذار خارجي به ايران وارد شدند.

از اينكه هنوز ياد نگرفتم چطور بايد ابراز عشق كرد و علاقه نمي دونم كي رو بايس ملامت كنم:
"واقعه عشق را نيست نشاني پديد
حادثه اي مشكل است،بسته دري بي كليد
....
هر تر و خشكم كه بود ،پاك به يك دم بسوخت
پرده زرخ بر گشاد،پرده ما بر دريد"
البته يه شعر با تضمين همين شعر عطار خودم داشتم كه چون فهميدم از شعراي چرت من متنفريد نمي تايپم.
۱۳۸۲/۱۰/۰۱ | ۱۸:۰۲


شب یلدا هم آمد ورفت.بلند ترین شب سال،.
دور هم جمع شدیم که از تاریکی غلیظ نترسیم،که بدانیم واقعا تاریکی و شب ،حتی اگر شب یلدا باشد،ترس ندارد. اصلا ترس ندارد(آ باریکلا پسرای خوب)
کاش او هم پیشم بود،کاش می نشست روبرویم و تا می توانست برایم می خواند ،حرف می زد ،مهم نبود درباره چی و کی ،حتی اگر فحشم هم میداد همین شنیدن صدایش برایم بس بود.
زل می زدم تو چشاشو هیچ نمی گفتم.اصلا مگه جرات داشتم ازش سوالی چیزی بپرسم.اونم با اون جوابای همیشگی:"شخصیه"،"خواهش میکنم خواهش نکن"و...
کاش فقط بود و صداش تو گوشم می پیچید ،کاش گرمای منو سرما نمی دید،بابا یگی بگه من خیلیم داغم ،داغ داغ...
۱۳۸۲/۰۹/۳۰ | ۱۸:۴۹

خواري يك ديكتاتور شايد از مسرت بخش ترين اخباري باشد كه انسان ها را با هر ايدئولوژي و عقيده و مليتي به واكنشي مشابه برمي‌انگيزد. كسي كه تا ديروز مي كشت و تحقير مي كرد اكنون خود تحقير مي شود و در چنگال عدالت مي افتد. بسياري از تصاوير بيش از يك بار ديدن جذابيت ندارند اما تصوير صدام كت بسته پس از دهها بار ديدن باز هم براي نگارنده تازگي داشت و از حيرت‌ام نمي كاست. رويدادي عظيم بود كه در ظرف عكس و پندار ما نمي گنجد هر چند چرخ بازيگر تاريخ از اين بازيچه ها بسيار دارد. مردم عراق نيز ماههاي گذشته را در خوف از بازگشت ديكتاتور بسر مي بردند اما از روز 23 آذر 82 / 14 دسامبر 2003 به بعد احساس آزادي و امنيت خود را به كف آوردند و از اين پس براي ساختن عراق آباد و آزاد فعال خواهند شد. شايد چهار دهه بود كه ملت عراق چنين شادماني ملي و از عمق جان را تجربه نكرده بود. با شنيدن خبر دستگيري صدام در نيمروز 24 آذر ميليونها عراقي خودجوش در سراسر سرزمين به خيابان ها ريختند و به جشن و پايكوبي پرداختند و تا پاسي از شب به خانه ها نرفتند. هر چند برخي رسانه هاي ملي ما گويي كه از دستگيري يك رهبر ديكتاتور آزرده خاطر باشند از نمايش تصاوير پر هيجان شادماني مردم عراق طفره رفتند و در چند بخش خبري فقط به تكرار يك صحنه از تجمع گروه اندكي پرداختند كه پرچم هاي حزب كمونيست عراق را به اهتزاز درآورده بودند. انگار مسلمانان از دستگيري صدام عزادار بودند كه شادماني حزب كمونيست تصوير مكرر شود. رسانه‌اي كه حاضر است تمام شادماني عراق را به اين تجمع كوچك تقليل دهد تا مبادا صحنه‌هاي پرشور پايكوبي مردم را نمايش دهد.
در حالي كه اگر نگاه ايدئولوژيك و آزردگي خاطر نبود از حيث حرفه اي اين واقعه يك خبر مهم در سراسر جهان بود و تمام رسانه‌هاي بين المللي لحظه به لحظه گزارش تصويري داشتند اما رسانه ملي ايران در هر بخش خبري تنها چند ثانيه تا يك دقيقه مانند ساير اخبار عادي بدان مي پرداخت و شگفت تر اينكه به كرات گزارشگري از عراق اعلام مي كرد كه مردم عراق از اين شادمانند كه صدام توسط كساني دستگير شده است كه قبلاًَ حامي او بوده اند و مستند اين خبر مصاحبه با يك راننده تاكسي بود كه هرگز پخش نشد و فقط ادعاي آن صورت گرفت. واقعيت اين است كه مردم عراق در آن لحظه غرق در شادي از دستگيري صدام بودند و از كجا معلوم كه به چيز ديگري مي انديشيدند؟ در يك لحظه به ياد عباس عبدي و حسين قاضيان افتادم. آنها نظر سنجي انجام داده بودند و يكي از اتهاماتشان اين بود كه نظر سازي كرده و تمايل 70 درصد مردم به مذاكره با آمريكا را اعلام كرده اند و نقطه آغاز برخورد با آنان همين خبر بود كه توسط ايرنا مخابره گرديد اما اينك يك رسانه سراسري نظر يك راننده تاكسي فرضي را به عنوان نظر ملت عراق جلوه مي دهد.
همزمان با شادماني ملي عراق و مسرت مردم جهان بدون شك كساني هم بودند كه از اين واقعه مغموم شدند. به هر حال صدام آئينه اي براي آينده ديكتاتورها بود. اما با دستگيري صدام آيا پايان ديكتاتورها رقم خورده است؟
هيتلر و موسوليني نيز با آنهمه خونريزي و اقتدار به ذلت افتادند چنانكه وقتي در اوج بودند نه در باور خودشان نه ستمديدگانشان نمي گنجيد. تاريخ بشريت سرشار است از تكرار ظهور اين ديكتاتورها و نگون بختي شان اما با مرگ و خواري هر يك از آنها، اين پديده پايان نيافته است و نخواهد يافت.
درست در اوج شادي بخاطر خواري صدام، بي ترديد صدام هاي ديگري در حال ساخته شدن هستند و حتي در لابلاي آنانكه امروز جشن پايان ديكتاتور را مي گيرند صدام هاي بالقوه فراواني وجود دارند وشايد دوباره روزگاري سربرآرند. دكتر شريعتي در بحث انسان شناسي خويش در كتاب اسلام شناسي، خلقت انسان از روح خدا و لجن را تفسير نمادين كرده و مي گويد انسان موجودي است ميان دو بينهايت. در ميان دو قطب بينهايت مثبت و بينهايت منفي. از يك سو مي‌تواند به مقام خليفه اللهي رسد و از سوي ديگر به حيواني ترين صورت سقوط كند. «فالهمها فجورها و تقواها» يعني انسان موجودي است كه بالقوه آمادگي و استعداد اُسوگي خير و شر را دارد و از اين رو هر يك از ما انسانها مي توانند يك صدام باشند، يك ديكتاتور و جاني. اين كاراكتر، ناگهاني ساخته نمي‌شود و آنقدر آرام مي آيد كه انسان نمي فهمد. ذره ذره آن با توجيه همراه مي شود. توجيه ايدئولوژيك، توجيه مصلحت حكومت، مصلحت ملت و ... .ديكتاتور هم براي خود منطقي دارد اما چنان در درياي نفرت مردماني كه بواسطه او تحقير شده اند غرق مي شود كه كسي صدايش را نمي شنود.
بنابراين مهم تر از خودكشي هيتلر و مرگ موسوليني و استالين و بازداشت ميلوسويچ و دستگيري صدام اين است كه چرا و چگونه اين ديكتاتورها ساخته مي شوند و با چه ساز و كارهايي بايد از بالفعل شدن صدام هاي بالقوه و از بيداري ديو خفته درون فرد فرد آدميان پيش گيري كرد. به قول مولانا:
نفست اژدهاست او كي مرده است
از غم بي آلتي افسرده است
مولانا نفس انسان را به ماري تشبيه مي‌كند كه در سرما خفته است و مارگير گمان دارد او مرده است و اين مرده را چون موجودي بي آزار صيد مي كند اما هنگامي كه آفتاب برآيد اين اژدهاي خطرناك بيدار مي‌شود. اين سخن كه نفس، اژدهايي افسرده از غم بي آلتي است عبارت ديگري از آن ضرب المثل عاميانه است كه «آب نيست و گر نه شناگر خوبي است».
بسياري از آنانكه دشمن ديكتاتوراند و تنزه طلب اما از غم بي آلتي چنين اند و اگر خود به قدرت رسند معلوم نيست چندان بهتر از او باشد. بدون فتنه و آزمايش و در صورت فقدان قدرت، دشمني ورزيدن با ديكتاتورها هنري نيست. هر يك از آدميان، در بند شهرت و منزلت و قدرت و ثروت‌اند و هر يك از اين عوامل براي بيداري ديو خفته درون كفايت مي‌كند . اگر همه آدميان در عرصه قدرت حكومتي نيستند كه نشان دهند به كدامين قطب بينهايت مي‌روند. اما در مقياسي كوچكتر از خانواده و انجمن و گروه و اداره‌اي كه به آن تعلق دارند و در قضاوت هايشان درباره انسان ها‌ي ديگر مي توان اين استعداد را مشاهده كرد و ستم ها و بي عدالتي ها را ديد. ميليون ها پرونده قضايي در محاكم از چه خبر مي دهند؟
اين سطور را نبايد يك گفتار صرفاًَ اخلاقي تلقي كرد زيرا فقط با هوشياري و التفات به اين نكته كه همه آدميان صداميان بالقوه‌اند مي توان به راهها و سازو كارهايي انديشيد كه مانع از ظهور ديكتاتوري در مقياس ملي و مسند حكومتي شود. فقط با جلوگيري از تمركز قدرت و دموكراسي تمام عيار، گردش آزاد و مستمر قدرت و موقتي بودن مسئوليت ‌هاي حكومتي، توزيع كامل قدرت و گسترش و تقويت نهادهاي مدني كه بازرس اعمال كارگزاران حكومت باشند مي توان از تكرار ظهور ديكتاتورها جلوگيري كرد.
ساختار دموكراتيك و التزام به حقوق بشر مي تواند مهار كننده كشش انسان ها به قطب بي نهايت منفي باشد و بروز فجايعي كه توسط صاحبان قدرت رخ مي‌دهند را باز دارد. در پي دستگيري صدام، دشمنان ديكتاتوري در گفته‌ها و نوشته‌هايشان بر حريف طعنه اي به جا زدند كه از سرنوشت اين ديكتاتورها عبرت بگيريد ولي اگر قرار بر عبرت گيري بود كه آنها مي‌توانستند از سرنوشت ديكتاتورهاي پيشين عبرت بگيرند. جناح ديگر نيز بر حريف خويش چنين طعنه مي‌زد كه بهتر است «عوامل امريكا از سرنوشت صدام عبرت بياموزند» كه چگونه او در حالي كه مدت ها مستهظر به حمايت امريكا و غرب بود امروز چنين به دست آنها گرفتار مي شود. اينان نشان دادند كه چگونه به واقعه از زاويه اي ديگر مي نگرند كه نه تنها عبرت نگيرند بلكه به ديگران توصيه پندگيري كنند اما در وراي اين عبرت پراني ها آنچه مهم است اينكه چرا صدام پديد آمد و چگونه بايد مانع تكرار ظهور صدام شد؟



جوراب
يه آقاهه اين قدر قدش كوتاه بود كه هميشه دهنش بوي جوراب مي‏داد!


۱۳۸۲/۰۹/۲۶ | ۲۱:۲۸
سرش را ميان دستانش گرفته بود و مي گريست. به گذشته اش كه مي نگريست بيشتر آتش مي گرفت. عيسي ناصري مي خواندنش و گاه مسيح،آمده بود كه بذر محبت بپاشد و درختان قطور دوست داشتن بپروراند. آمده بود كه همه انسانها را با دوستي و محبت به هم پيوند دهد ويكي كند.شعارش اينگونه بود:‎"به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست / عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست".
سالها گذشته بود وهيچ مريدي پيدا نكرده بود كه حواريش شود و پيام او را بفهمد و درك كند و تبليغش كند و يار غارش باشد.شمار پيروانش كم نبود ولي همه گاه گاو سامري را مي پرستيدند و گاه خداي دوست داشتن را. آنقدر قلبشان را ديد نزده بودند كه جواهر كوچك ولي سخت ارزشمندي كه در گوشه اين پاره گوشت پنهان بود را ببينند.در اين ميان منافق و ريا كار هم كم نبودند،كساني كه بي مرضان با غرض بودند و گاه مريضان بي غرض. كم كمك شعارش عوض مي شد و عوضي تر. يكروز ديدندش كه كنار كعبه فرياد مي زند و شعار جديدش را بلبل وار و زيبا مي خواند:"در اين شهري كه مردانش عصا از كور مي دزدند / عجب ديوانه است او كه محبت آرزو دارد "
زمين و زمان به هم ريخت .پامبر بي يار و دربدري شده بود كه بايست راهي سر زميني ديگر مي شد.كشتي اش اسير طوفاني سهمگين شد و خدا غضب آلوده فريادش مي زد ولي هيچ به رويش نمي آورد كه :"لا يكلف الا وسعها "
اينجا در كشتي هم ،كه همه همسفر بودند و همفكر و هم مقصد،او را كسي نمي شناخت .كشتي نشينان شور كردند و به امواج سپردندش.تا اينكه طعمه نهنگ شد و به كام حوت.دعاها كرد و تضرع ها كه خدا مرا از چنگ اين زندان برهان،ولي انگار فايده اي نداشت و حتي نهنگ نيز او را دژخيم مي پنداشت و او را كه پيام آور محبت بود ،جيره خوار شيطان بزرگ مي دانست . شبها زمزمه مي كرد :“دنياي زندوني ديواره / زندوني از ديوار بيزاره”.
روزها گذشت تا اينكه خدايش بخشيد و او رها شد ولي ديگر پيامبر نبود ،اگر هم كه بود پيامبري بي كتاب بود و بي صحابي.
همچنان روز ها مي گذشتند و او تنها مي شد و تنها تر. به شعار جديدش ايمان داشت و هيچ كس و هيچ چيزنمي توانست او را اندكي متزلزل كند.
تنهايي اش بيشتر مي شد و بيشتر. روزي دل به دريا زد بيرون رفت ،ميان مردم عادي ،همه از او برتر بودند و او نميديد.
از كنار دختركي مي گذشت يك شب كه دخترك اورا شناخت. به باد انتقاد گرفتش و آينه اي شد روبريش. نمي توانست باور كند ولي حقيقت داشت.آري او پيامبر جديدي بود براي ابلاغ پيام به يك پيامبر ديوانه، هدفش همه مردم نبود كه او بسي برتر از اين بود كه در عوام حل شود،او خاص ترين رسول حق بود؛بهترين بهترينها.
پيامبر ديوانه روز به روز ديوانه تر مي شد و ترس در وجودش بيشتر و بيشتر.نمي توانست پيامبر جديد را باور كند:“نكند كه او پيام آور شيطان باشد،نكند آمده كه باز عصايي از كور بربايد ،نكند...” اين نكند ها مثل پتك بر سرش مي كوبيد و و او فقط سئوال مي كرد ،آري شك داشت ولي دوست داشت كه شك نكند،مي خواست حال كه پيروي ندارد خودش پيرو و صحابي پيامبر جديد شود و به اين ترتيب رها شود. شكش خيلي كم شده بود و اعتمادش زياد.چند شب پيشش جواهر ريز و گرانبهايي در گوشه قلبش يا فته بود،درست شبيه جواهر پيامبر جديد ،بدون اندك تفاوتي. نمي خواست به او بگويد ،مي ترسيد كه جواهر زيبايش را بگيرند و پسش ندهند.اگر نا اهلي مي فهميد و مي ربودش چه مي توانست بكند.او كه قبلا جواهري نديده بود ،بلد نبود كه چطور بايد آن را بتراشد و جلا بدهد.نا چار از پيامبر خودش ،پيامبر نازنين خودش پرسيد، مو قع پرسيدن چنان برقي در چشم پيامبرش ديد كه حتي از جواهر هم زيبا تر بود. حتي خود او هم نفهميده بود كه پيامبر جديد هم مريد او شده بود.رسالت دو نفره. بسيار زيبا بود رسالتشان و روز به روز دو رسالت در هم پيچيده تر مي شد و يكي تر.پيمبر ديوانه دي گر خود را حس نمي كرد همه اش پيامبر جديد بود و رسالت جديدش. بعضي عشق مي ناميدندش و برخي دوست داشتن ولي نه ،“عوام كالانعام” ،اين رسالت خيلي برتراز اينها بود. رسالت يك پيامبر بود براي خودش،اين برتر از عقل و فهم روحهاي پست بود.
بيدار كه شده بود روزي ،او نبود .تركش كرده بود بي نشاني ،بي خدا حافظي ،با خود انديشيد:“نكند او هم خوراك نهنگ شده باشد”.
شايد هم رسالت او تكميل شده بود و ديوانه نمي دانست. هجوم افكار امان غذا خوردن هم به او نمي داد . لاغر و لاغر تر مي شد و مغزش خشك تر و خشك تر. دوباره دلش خانه شك شده بود و جواهر كوچك زير آنها مدفون. اصلا ديده نمي شد. كاش با او خدا حافظي كرده بود لااقل. كاش اورا مي كشت و مي رفت. آري اينطور براي همه بهتر بود.
آهي كشيد وچشمانش را پاك كرد. دوباره داشت شعار مسخره اش را از گوشه مغزش مي ديد. سرش را ميان دستانش گرفت و باز گريست.
زاغ پری 2،فردین 0
۱۳۸۲/۰۹/۲۵ | ۲۱:۵۹

می خوام برات فال حافظ بگیرم.الان تو حافظیه ام.چشماتو ببند نیت کن:








قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود / ورنه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم / هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد / که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم / چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست / خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم / حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع / جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آیتی بود عذابنده حافظ بی تو / که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود


این هم فال دیشب خودم
چو گل هر دم به بویت جامه بر تن / کنم چاک از گریبان تا به دامن
......
من از دست غمت مشگل برم جان / ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست / نگردد هیچ کس با دوست دشمن
.......
دلم را مشکن و در پا مینداز / که دارد در سر زلف تو مسکن
......
بقیه اش را می دانم حوصله خواندن نداری
)نمی دانم دلت دیوانه کیست // کجا می گردد و در خانه کیست )






توي اتاق،توي خوابگاه ،اوقاتي پيش مي آيد كه نگاهت گره مي خورد به ساعت و نمي گذردو اگر بگذرد گذشتش بسيار درد آور است و الان لز آن لحظات است از عصر دارد اينچنين مي گذرد؛همه اش منتظر تلفن.صداي زنگ تلفن از ته راهرو به گوش مي رسد دوباره و سه باره ،باز هم ،كسي گوشي را بر نمي دارد ،كفري مي شوم "پس اين مسئول اتاق پيج كدوم گوري رفته؟"صداي تلفن قطع مي شود .دوباره تلفن زنگ مي خورد پس از دو بار زنگ خوردن صدايش قطع مي شود و چند ثانيه بعد صداي بلند گو توي راهرو مي پيچد ؛تمام اتاقهاي اطراف را نام ميبرد 214،215،218،216 البته نه به ترتيب و در اين ميان تنها 217 است كه تلفن ندارد . توي افكاري از اين دست ،دست و پا مي زنم كه اتاق را اسم مي برند:"217 ماجد آزمون تلفن ضلع غربي " تمام لذت تلفن داشتن از بين مي رود.گوشي را بر مي دارم ؛ماجد كجاست ؟ نمي دانم كدام گوري رفته است.مادرش دلواپس است :"رسيده حاج خانم نگران نباشيد ،مي گويم تلفن كند خانه" -"خواهش مي كنم چه زحمتي" "سلام برسانيد ،خداحافظ"
بر مي گردم اتاق .دوباره روز همان و روزي همان ،مي روم روي تختم مثل هميشه:راست مي گويد محمد بهفرد كه فردين نصف عمرش زير پتو مي گذرد.خودم را با زبان مشغول مي كنم ولي مگر فكرش مي گذارد،امتحان بعدي ام در راه است و اگر اين تفكرات بگذارد بايد كتاب انتقال حرارت را شروع كنم به خواندنش؛اما نمي گذارد فكرش.
كتاب زمين سوخته احمد محمود را دوباره باز مي كنم وبا فكر او كتاب مي خوانم.حوصله ام سر مي رود ،نوار مي گذارم :گوگوش .غمگين مي خواند :"اي چراغ هر بهانه از تو روشن از ..."
دلم گرفته .ماجد مي پرسد "چته؟" مي گويم :"غمگينم " مي گويد:" مگر مرض داري وقتي غمگيني از اين نوارا گوش مي دي" مي گويم :"آدم وقتي غمگينه باس بياد سراغ اين چيزا وگرنه موقع خوشحالي كه از اينا گوش نمي دن." ديگر چيزي نمي گويد. باز فرو مي روم توي خودم. حميد از بيرون مي آيد شرع مي كند ...شعر گفتن،حوصله اش را ندارم.مي گويد "چته؟" ماجد مي گويد:"دلش گرفته با هيچكي حرف نمي زند" حميد باز شروع مي كند گير دادن و سكوت ،سكوت ،سكوت و باز هم سكوت . از رو مي رود . مي گويد پاشو غذا درست كن؛جواب نمي دهم باز هم.بيشتر از نيم ساعت مي شود كه رفتم غذا خريدم،امشب كسي حال غذا درست كردن ندارد.سوسيس و تخم مرغ .مي گويد پاشو سوسيس را سرخ كن . ديگر سكوت صرفه نيست ؛ميگويم من خريدم يكيتان درست كند.مي گويد :"ها ها ! بالاخره حرف زدي ." بزور لبخندي بر لب آورده و زود بر مي گردم به موضع قبلي ام.
حالا نوبت سوشيانس است ،مي آيد تو كه:"چته؟" -هيچي- "چند بار بگويم از اين كتابها نخوان " -زر نزن - وديگر زر نمي زند. مي داند كي ديگر زر زدن فايده ندارد .
ساعت مي رسد به 10.به بعضي از بچه ها و مهمتر او گفته م كه 10 به بعد زنگ بزنيد ،بيشتر وقت هست پيجر آشناست.اما نه ،ساعت كه از 10:30 مي گذرد ديگر اين كور سويي هم كه در دل روشن بود ميميرد و خردتر از هميشه لوله مي شوم توي تختم و مي آيم سراغ اين دفتر كه اين همه غم توي سينه اش باد كرده است و زباني ندارد كه بگويد :"ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد /جز غم كه هزار آفرين بر غم باد " ،خدا چقدر ميان اين همه آشنا غريب و تنهايم ،تنهايي علي كه يادم مي آيد آرامتر مي شوم.
مي نويسم و مي نويسم ،چرايش را نمي دانم شايد نوشتن مرا از تفكرات واهي باز مي دارد شايد مي نويسم كه بعدها موقع خوشي هايم (اگر داشته باشم و پيش بيايد برايم )بخندم به خودم كه يادش به خير چه حالي داشتيم ان جواني ها ،دلمان مي گرفت و به اين و آن محل نمي ذاشتيم و ككمان هم نمي گزيد.مثل حالا نبود كه بايد ناز همه را بكشي . وقتي به اين چيزها فكر ميكنم خنده ام مي گيرد يعني ميشود آن روز هم بيايد براي من.با آرزوي چنان روزهايي چشمانم را مي بندم كمي كه ذهنم ورق مي خورد توي صفحه پنجم يا ششم كه مربوط به پريروز است نگاهم روي نگاه آن دختر تبريزي توي سمينار نيم قرن جنبش دانشجويي كه فيزيك مي خواند و قيافه جذابي هم دارد گره مي خورد .چرايش را نمي دانم . خيلي به خود مشغولم نمي كند و براحتي از كنارش مي گذرم به جلوتر مي آيم پريشب و آن تلفن كذايي ،آن تلفن لعنتي كه همه چيز از آنجا شروع شد و من مثل سگ پشيمان كه چرا راست گفتم ، چرا حسم را به او گفتم ،چرا وقتي از آدم مطمئن مي شوند اينگونه مي شوند . ديگر به گه گيجه افتاده ام و نمي توانم بنويسم ....
۱۳۸۲/۰۹/۲۴ | ۲۲:۰۶
کلی نوشته بودم ولی انگار قسمت بود همش پاک شه
از سفید پوش شدن تبریز نوشتم و از اون عزیزی که دلم می خواست اینجا بود و از این برف لذت میبرد
از بچگیام نوشته بودم و از زیر برف رفتنا با دوچرخه
از عاشقی نوشته بودم و از اینکه چقدر بعضیا منو بد شناختن و چقدر من ساده بودم که نفهمیدم
کلی حرف داشتم که نوشته بودم ولی همش پاک شد،حالا خالی خالی ام
فکر که می کنم میبینم چه خوب شد که همش پاک شد
کاشکی تو هم یه کم به دلت گوش می کردی و غرور رو کنار می ذاشتی منو به بازی نمی گرفتی
اگه اون نوشته های کذایی رو می دیدی شاید خیلی چیزا بت ثابت می شد ولی حیف یا شاید هم بهتر که نشد
امروز دلم خیلی گرفته،وقتی آدم جرمش رو بدونه و بش تفهیم کنن و گردنش رو بزنن مشکلی نیست ولی اینجوری؟!
امروز امتحان موتور رو هم گند زدم(اگه بی ادبی نبود می نوشتم ریدم)
همش رو از روی مینا محمدی نوشتم ولی آخرش فهمیدم که سوالات یه جور نبوده
نمی دونم اینکه بگم پدر نعمت بزرگیه کجاش جرمه؟
تو رو خدا بیایم لاقل با قلبمون رو راست باشیم،این خیلی سخته؟
بم احساس بازیچه بودن دست داده ،کاش امشب بات مستقیم حرف میزدم و قانع می شدم
ولی عشق رو به جد میگم،هیچ کس مثل من درک نکرده
کاش انقدر عاشق بودی که لاقل بی وضو بم زنگ نمی زدی
کاش یه ذره بم اعتماد داشتی
کاش....
عیادت
مرگ از پنجره بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبک تر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا می کاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت

توده زشت کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز
به ملاقات پرستار جوان می آیند

عمران صارمی
دیشب باز به حافظ پناه بردم و همون بیت:"تو را میبینم و هر دم زیادت میشود دردم مرا میبینی و شوقم...."
بقیش رو خودت بخون
ضمنا یه تفال به قرآن بزن،اگه بد اومد هر جور دلت خواست ،ولی اگه خوب بود..........
۱۳۸۲/۰۹/۲۳ | ۱۹:۱۶
آمدنی پیر مردی را دیدم که دست در دست پسر بچه ای ،سرمای شهر یخ زده را می کاویدند.
قیافه اش مرا به یاد پدر بزرگم انداخت.همو که دو زمستان است که خوابیده و دیگر نیست که برایم قصه بگوید و سرم را بر زانویش گذارم و های های گریه کنم و درد دل بکویم و درد دل بگشاید.
امروز چقدر دلم می خواست که بود،که مرا با خود میبرد شاید،به کجا فرقی نمی کرد،فقط جایی که اینجا نبود ،مردمش انقدر ظاهر بین و مغرور نبودند و می شد بهشان اعتماد کرد لاقل مردمی که حرفشان حرف می بود و حرف مردشان یکی.
بابا خدا صداش می کردیم ،علتش را درست نمی دانم ولی شاید به خاطر لقب کد خداییش بود:کد خدا علی سلطان
همیشه وقتی از خدا می شنیدم نا خداگاه اول چهره خندان او جلوی چشمانم می رقصید
بابا خدا کاش اینجا بودی
ویرانی یک احساس
ویران شدیم ..مرا از همهمه ای که در من میتوانست آرامشی طوفانی باشد رها کردی.. دیگر موجی از صدای سرد و گرم تو بر من آوار نمیشود پروانه دلم را آتش زدی کاش در من پی من نمی گشتی من شب نشین لحظه های تو بودم و تو کاوشگر بی تابیم . من گریختم از بی زبانی اما تو مرا جستی تو بر نخندیدی من بر تو گریستم ویرانیم پرپر شد من نازنین نبودم و تو گریه مرا می خواستی . طوفانی در من شروع به وزیدن گرفت و تو چون کوهی ایستادی و مرا چون برگ زردی در طوفانم فوت کردی تا که شاید بر درخت بی برگی بنشینم و دلش را آرام دهم ... سردی در خانه ما هم جان گرفت در اتاقک تیره فام اتاقم قندیل تنهایی تا کف زمین آویزان شد .. دیگر جانی سبز از من فراری شد و مرا در خود کاوید تا روح یخ زده ام از من دوباره یخ ببندد کاش عشق را می فهمیدی کاش ناهماهنگی زندگیم تو را خالی نمی کرد چرا تو برای زنده بودن جست و جویی تازه می خواهی آرزویی در من مرد کوششی در من رنگ باخت دیگر با خود حرف تو را نمی زنم تو که دلتنگیت از خیابان است چگونه این صحرا نورد در باور تو خواهد گنجید تو مرا نمی فهمی از هیچ جایی راه عبور به من رسیدن نمی گذرد بوی پیراهنی رنجور در اتاق پیچیده موهای شانه زده ام از عرق خداحافظی به روی گونه های گر گرفته ام می لغزد اشک نمی ریزم نمی توانم بر کاوش تو رنگ بی تفاوتی بزنم همیشه خواستم بی رنگ باشم کسی مرا نکاود کسی مرا نپاید کسی مرا در حیطه ذهن خودش بجوید اما حیف از این آرزو که تو همرنگی تر از جماعتی که در کنار آغوش من هر روز می آیند و می روند پی یک واقعیتی تو هم میخواهی با من بیاندیشی در کنار هم بیاندیشیم و صد افسوس که من آزرده تر از هر روز دیگر بی تو می گریزم .. میخواهم از تو هجرت کنم میخوام ساده بنویسم بی حرفی از ابهام و آینه بی کلام درشت و سنگین که باید لحظه هایی را باز هم تلف کنیم که هیچی نمی فهمیم.. خوب بگذریم از اینکه کنکاش کردی متاسف شدم اما خوب من همیشه یه پله بیشتر واسه خودم برای برگشت می زارم تو منو نمی فهمی تو خیلی به فکر خودتی در دلم بی سبکی نمی تونم باهات احساس هم دلی کنم شاید بتونم اما نمی خوام من نمی خوام اذیت بشم با اینکه همیشه می تونستم mailتو رو چک کنم هیچوقت نخواستم اصلآ دنبالش هم نرفتم هنوز از حرم صدات می تونم حس کنم چطور سر در گم بودی اما چرا هنوز نمی دونم نمی خوام بدونم نمی خوام درکت کنم دیگه فاصله ها در ما جان میکند تا زیاد شود احساسم داره رنگ می بازه بازم این احساسو واست شرح خواهم داد اما امشب نمی تونم باهات حرف بزنم غم عجیبی پهنای صورتمو گرفته شب سردی دارم بهم نزدیک نبودی با حضورت تازه نشدم تو کودکی خوشحال باش نمی توانی مرا بفهمی اصلآ در من جا نمی شوی در دنیای تو جایی برای من نیست تو راحت به عشق هایت برس من هم سر خود را با صورتکی که یافته ام گرم خواهم کرد تا بعد بیشتر برات مینویسم الآن میخوام فریاد بزنم نمی تونم.. عرق سردی از پشت داره لای موهام سر میخوره دلم داره میترکه چشمامو فشار میده و .. نمی خوام بدونی چه حالی دارم .. مگه تو اصلآ احساسی رو می فهمی ؟ نه .. در من احساسی سقوط کرد و در هم کوفته شد بی اختیار به لحظه هایم میخندم تا خودم را دوباره بفریبم که نه اینبار من نشکستم
۱۳۸۲/۰۹/۲۲ | ۱۶:۰۴

۱۳۸۲/۰۹/۲۱ | ۲۰:۰۱
هوا بد جوری سرد شده و رفاقت ها هم همچنین.الان تو اتاق نشسته ام و استاد با صدای ملکوتی اش می خواند و من غرق در دنیای درد را با خود بردست :
"خواهم که بر مویت هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی،حال هر کسی،چشم نرگست،مستانه مستانه
خواهم که بر رویت رویت ،هر دم زنم بوسه
ترسم که مجنون کند بسی ،چشم هر کسی،چشم نرگست،مستانه مستانه...
یکشب بیا منزل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد..."
۱۳۸۲/۰۹/۱۹ | ۲۱:۰۸

این هم خواننده ماه من

آزارم نده همین
قال حسنی:مجله سروش را تعطيل کرد جيغ می زنی؟


رفراندوم يعنی چی؟ کدوم اولاغی رفراندوم می گذاره، اگر رفراندوم بگذارم اون وقت مردم بگه من برم اون وقت چی؟ اگر رفراندوم به نفع من باشه اون را قبول می کنم. ولی اگر نباشه من با اون مخالفم.


در اين چند هفته من رفتم مسافرت خارج. و خيلی خوشگيل بود، البته نه اون زن های بی ناموس، بلکه طبيعت و درخت و گياهان و کشاورزی که وقتی من اون را ديدم مثل اينکه زيندگانی در من بيدار شد و من در اين چند هفته چند استراتژيک داشتم که چند تاش از همه مهم بود.
اول درباره اون نامه که اون نوشت و رئيس مجله سروش بود که من شنيدم و نامه اون را نخوندم، چون خيلی سخت بود و در اون شعر سعدی حافظ بود و حالا من به اون جواب می دم که تو کاغذ حرام می کنی؟ نامه می نويسی برای آمريکا؟ تو خودت کی هستی؟ يه مجله سروش تو را تعطيل کرد بايد جيغ بزنی؟ اينهمه روزنامه مجله در اين مملکت تعطيل شد يه نفر حرف زد؟ که حالا تو حرف می زنی؟ و اون قنبر هم در تهران به خاتمی گفت استعفا که البته من با استعفای خاتمی موافقم و اين نامه خيلی خوب بود. و من يک پيام دارم برای رهبري. ای رهبری! ای جانم به قربانت! اگر مردم توی شهر و دانشگاه و دکتر و مهندس تو را قبول نداره، عوضش در روستاهای سرسبز که گيلاس و آلبالو داره همه مردم شما را قبول دارند و امسال گيلاس درشت بود و کيلويی پانصد تومان که اگر من باشم از اون سفتش جدا می کنم برای مربای گيلاس و توت فرنگی که قبولش ندارم.
و استراتژيک دوم من در مورد دانشجويان بود که چند نفر تلويزيون از جمله چه می دونم اسرافيل بود، عزرائيل بود، ميکائيل بود، کدوم زهرماری بود اون حرف رازد با اون که آواز خوند برای من که حسنی بده بد بد، که من از اون خيلی ناراحت شدم. اوی بی ناموس! خودت بدی! به من می گی حسنی بده؟ اگر من بدم تو از من بدتری. و تو تحريک مي کنی که من پرسيدم هر دانشجويی که اينها گرفت اون تلويزيون تحريک کرده بود و من می گم اين بچه جوان را تو تحريک می کنی که اون بره با خودش يه کاری بکنه که بی ناموسی باشه؟ بعد هم اومد دانشگاه که می خوام دعوا کنم. دعوا می کنی برای چی؟ برای رفراندوم؟ هی رفراندوم! هی رفراندوم! رفراندوم يعنی چی؟ کدوم اولاغی رفراندوم می گذاره، اگر رفراندوم بگذارم اون وقت مردم بگه من برم اون وقت چی؟ اگر رفراندوم به نفع من باشه اون را قبول می کنم. ولی اگر نباشه من با اون مخالفم.
ويک استراتژيک هم دارم در مورد پسرهای صدام که چند روز پيش مرد.و من عکس جسد اون را ديدم که چاق شده بود و من می گم صدام را بايد بکشيم. والبته ما اول بايد با صدام همکاری بکنيم تا اين آمريکا از عراق بره بيرون، بعد خودمون صدام را نابود کنيم . و تا کربلا هم که راهی نيست. بريم زيارت کربلا و نجف و راه قدس هم که از کربلا می گذرد و از کربلا بريم قدس و بيت المقدس را نجات بديم و البته من ديگه بقيه شو بلد نيستم و نمی دونم بعد از قدس کجاست.
و يک پيام استراتژيک دارم در اين نظرسنجی که چند نفر گفته چند درصد از مردم طرفدار چی هست؟ مگر مردم ما صد نفره که می گی چند درصد؟ مردم اين مملکت از هزار نفر هم بيشتره، حتی ميليون، حالا تو برو برای خودت بگو. من خودم حساب کردم ديدم که شايد 70 درصد يعنی هفت تا انگشت از ده تا مخالف بود و دوم خردادی بود، ولی نصف بيشتر مردم يعنی پنجاه درصد اينها طرفدار ما بود و شايد بيست درصد هم طرفدار رضا بود و بيست درصد هم چپی و کمونيست بود. ولی اکثر مردم کشاورز بود و اون ها طرفدار انقلاب هست که يکی از معجزات خداوند باريتعالی اين بود که جمعيت کشور ما از صددرصد هم بيشتره.
و يک استراتژيک هم دارم در مورد اون زهرا که از اون بازجويی کردند و يک ميله آهنی از تخت خورد به سر اون و مرحوم شد. خداوند رفتگان شما را بيامرزه. و من يادمه قبلا که می رفتم برای رضای خدا بازجويی می کردم معمولا ميله چوب لباسی می خورد سرش يا تسمه پروانه بود. و حالا در مملکت دعوا شده که اين ميله که خورد سر اون به تخت چسبيده بود خورد سرش يا اون را کنده بودند و از دست برادران ما خورد به سر اون. و به نظر من که با چند نفر مهندس متخصص ميله تخت حرف زدم، اونها گفتند فرق نمی کنه.
و يک استراتژيک آخر دارم که اون را هم بگم که اون رفسنجانی گفت که بعضی ائمه جمعه يک حرفهايی نزنند که مردم مسخره کنه، و اين پيام من هم بود، چون اکثر حرفهای اون ها را گوش کردم و نفهميدم.
و ديگر هيچ پيامی ندارم. همه تون زود بريد. والسلام و عليکم و رحمه الله و برکاته





"روزنامه روزنامه :40 نفر در سرمای تهران جان باختند"
مقام عظمای ولایت در حسینیه بزرگ امام خمینی (ره)سال عدالت علوی را سالی با برکت توصیف کرد.



ریاست محترم جمهوری در کاخ سعد آباد از کمک قریب الوصول ایران به ملت مظلوم عراق خبر داد.


من هم یه اورکت نو خریدم............
۱۳۸۲/۰۹/۱۸ | ۱۵:۳۵
:سلام یه غزل تقدیمی از طرف یه آأم خصوصی بالاخره یه روزی من هم صمیمی میشم .. حرفی ندارم
آفتاب آیینه ماست اگر بگذارند
صبح پشت در فرداست اگر بگذارند
خشکسالی به سر آمد , نفس تازه خوش است
وقت نوشیدن دریاست , اگر بگذارند
همزبانی گره از مشکل ما نگشاید
همدلی حل معماست , اگر بگذارند
تا به کی داغ سکوت لب مردم باقی است؟
فصل جوشیدن غوغاست , اگر بگذارند
خسته ام خسته , از اوضاع ملال آور شهر
فرصت دامن صحراست اگر بگذارند
بی تکلف به شما شعر سرودم , مردم
حرف ماحرف دل ماست اگر بگذارند
میکشم دیده به خاک قدم همتشان
اهل قدرت , قدم راست اگر بگذارند
گر چه تنگ است فضا , خون قلم در جوش است
ما نگفتیم , هویداست اگر بگذارند
عشق آزاده ی من ! باز نما پنجره را
دیدن روی تو زیباست اگر بگذارند
بعد از آن غربت تلخی که تحمل کردیم
جاده ی گمشده پیداست اگر بگذارند
چهره بگشای تو ای شاهد آزادی و عشق!
دیده مشتاق تماشاست , اگر بگذارند
زاده ی شهر سیه موی و جلالی هستیم
عاشقی باب دل ماست اگر بگذارند

رجب بذر افشان
فردین 2
۱۳۸۲/۰۹/۱۷ | ۱۴:۱۹
یه آخونده شب قدر داشت روضه میخوند .آخر روضه هم شروع کرد
به دعا کردن : ... خدایا خداوندا , از تو میخوام که باران رحمتت
رو بر من بباری ما رو غریق رحمتت بفرما . من از تو میخوام که امشب
بارون بباره . اگه امشب بارون نیاد من بنده مخلص تو نیستم . من
رو سیاهم . اگه بارون نیاد من خرم , من گاوم , من الاغم ... خلاصه
هی گفت . ولی اون شب بارون نیومد .صبح رفیقاش رفتن پیشش :
آخه بابا مگه مرض داری انقدر به خودت فحش دادی که حالا ضایع بشی
. آخونده میگه ; ای خوار مادر این هواشناسی رو ....
*******
اگر بخواهم میتوانم فرار کنم از این همه قید .. حتی اگر جانی مجازی
در من باشد میتوانم تا بینهایت بروم مطمئن هستم بینهایت فقط در برگه های ریاضیاتی نیست .. باورم این باور را در من به انکار نمیگزارد .. میگزارد تا آرزویش در من خانه دار شود .. میگزارد تا پرواز را به خاطر سپرده داشته باشم میگزارد .. تا انتهای دوستی; حقیقتی پنهان ; تا کنار خدایم پر بزنم .. چه کسی میتواند
حتی با آغوشی عاشقانه مرا نگاه دارد ..انگار چیزی مرا صدا میزند .. انگار چیزی مرا با نیرویی که در هیچ علمی نمیگنجد مرا میکشد .. من با این ریشه های زمینیم چگونه
رها شوم .. تو که مرا نمیخوانی میدانی چگونه انسانیتم را بخشیده ام و خود را در زمینی فانی سپرده ام .. میدانم بندهایی که همه میبینند و گه گاهی همه را مقصر فریاد میزنم و خود به تنهایی به قاضی میروم خودم بر این جان نا فانیم مسلول کرده ام .. من
مغلول این زمین خاکیم .. اما میدانم روزی پر خواهم زد و بر تارک این اذهان زمینی روزی عکس خود را خواهم دید که چگونه در عین بیخبری عامیانه
; من گریخته ام .. مرا چنگ نزنید .. من روزی خواهم گریخت بر دامن خود چنگ بزنید زیر پای خود را باز کنید مرا چنگ نزنید .. خود را نخورید .. فقط گریختنم را لحظه ای ببنید




 


فردین 2
۱۳۸۲/۰۹/۱۶ | ۱۳:۴۶
عزیزم
روز دانشجوت مبارک
۱۳۸۲/۰۹/۱۳ | ۲۳:۰۵
درس ; درس ; درس ; خسته شدم کاش یه ایده آل دیگه داشتم ; یکی نجاتم بده از این همه قانون و ادب
...بی قیدی رو یکی بهم یاد بده

فردین 2
۱۳۸۲/۰۹/۱۲ | ۰۲:۴۴
مثل چی کار کردم تا شد این واقعا" که نابغم ...یکی نیست بگه برو بخواب بچه فردا روز از نو .خرخونی..از نو
اما هی چی به مال

خودم
نمی رسه چونه نزن لطفا فردین پولو
 
Bottom