۱۳۸۳/۰۷/۰۷ | ۱۷:۳۹
به نام خدای علی
باز سیم آخری شدم. شنیدین میگن طرف رسش کشیده شد، یا اینکه میگن فلانی کاردش بزنی خونش بیرون نمی یاد، منم اونجوری شدم .
بعد کلی مصیبت و 19 ساعت یه ریز پشت کامپیوتر نشستن و غلط املایی گرفتن و ساخت پاور پوینت پروژم ، بالاخره وقت دفاع پایاننامه رو گرفتم . حالا تا اومده یه کم خیالم راحت بشه قضیه بیماری و آی سی یو مادر بزرگم پیش اومده و بعدشم که فهمیدم واسه تصفیه حساب کارت دانشجویی هم لازمه و منم بی خیال عالم ، سه ساله اصلا نفهمیدم کارت دانشجویی چی چی هست. بعد اونهمه مهر جمع کردن از دانشکده ها ، حالا باید یه سرم واسه این کارت لعنتی التماس کنم .مشکل مالی خونه هم که قوز بالا قوز شده. دیگه نمی دونم چیکار کنم.تمام تنم درد می کنه.......یا علی.
به نام خدای علی
باز سیم آخری شدم. شنیدین میگن طرف رسش کشیده شد، یا اینکه میگن فلانی کاردش بزنی خونش بیرون نمی یاد، منم اونجوری شدم .
بعد کلی مصیبت و 19 ساعت یه ریز پشت کامپیوتر نشستن و غلط املایی گرفتن و ساخت پاور پوینت پروژم ، بالاخره وقت دفاع پایاننامه رو گرفتم . حالا تا اومده یه کم خیالم راحت بشه قضیه بیماری و آی سی یو مادر بزرگم پیش اومده و بعدشم که فهمیدم واسه تصفیه حساب کارت دانشجویی هم لازمه و منم بی خیال عالم ، سه ساله اصلا نفهمیدم کارت دانشجویی چی چی هست. بعد اونهمه مهر جمع کردن از دانشکده ها ، حالا باید یه سرم واسه این کارت لعنتی التماس کنم .مشکل مالی خونه هم که قوز بالا قوز شده. دیگه نمی دونم چیکار کنم.تمام تنم درد می کنه.......یا علی.
به نام خدای علی
باز سیم آخری شدم. شنیدین میگن طرف رسش کشیده شد، یا اینکه میگن فلانی کاردش بزنی خونش بیرون نمی یاد، منم اونجوری شدم .
بعد کلی مصیبت و 19 ساعت یه ریز پشت کامپیوتر نشستن و غلط املایی گرفتن و ساخت پاور پوینت پروژم ، بالاخره وقت دفاع پایاننامه رو گرفتم . حالا تا اومده یه کم خیالم راحت بشه قضیه بیماری و آی سی یو مادر بزرگم پیش اومده و بعدشم که فهمیدم واسه تصفیه حساب کارت دانشجویی هم لازمه و منم بی خیال عالم ، سه ساله اصلا نفهمیدم کارت دانشجویی چی چی هست. بعد اونهمه مهر جمع کردن از دانشکده ها ، حالا باید یه سرم واسه این کارت لعنتی التماس کنم .مشکل مالی خونه هم که قوز بالا قوز شده. دیگه نمی دونم چیکار کنم.تمام تنم درد می کنه.......یا علی.
به نام خدای علی
باز سیم آخری شدم. شنیدین میگن طرف رسش کشیده شد، یا اینکه میگن فلانی کاردش بزنی خونش بیرون نمی یاد، منم اونجوری شدم .
بعد کلی مصیبت و 19 ساعت یه ریز پشت کامپیوتر نشستن و غلط املایی گرفتن و ساخت پاور پوینت پروژم ، بالاخره وقت دفاع پایاننامه رو گرفتم . حالا تا اومده یه کم خیالم راحت بشه قضیه بیماری و آی سی یو مادر بزرگم پیش اومده و بعدشم که فهمیدم واسه تصفیه حساب کارت دانشجویی هم لازمه و منم بی خیال عالم ، سه ساله اصلا نفهمیدم کارت دانشجویی چی چی هست. بعد اونهمه مهر جمع کردن از دانشکده ها ، حالا باید یه سرم واسه این کارت لعنتی التماس کنم .مشکل مالی خونه هم که قوز بالا قوز شده. دیگه نمی دونم چیکار کنم.تمام تنم درد می کنه.......یا علی.
به نام خدای علی
باز سیم آخری شدم. شنیدین میگن طرف رسش کشیده شد، یا اینکه میگن فلانی کاردش بزنی خونش بیرون نمی یاد، منم اونجوری شدم .
بعد کلی مصیبت و 19 ساعت یه ریز پشت کامپیوتر نشستن و غلط املایی گرفتن و ساخت پاور پوینت پروژم ، بالاخره وقت دفاع پایاننامه رو گرفتم . حالا تا اومده یه کم خیالم راحت بشه قضیه بیماری و آی سی یو مادر بزرگم پیش اومده و بعدشم که فهمیدم واسه تصفیه حساب کارت دانشجویی هم لازمه و منم بی خیال عالم ، سه ساله اصلا نفهمیدم کارت دانشجویی چی چی هست. بعد اونهمه مهر جمع کردن از دانشکده ها ، حالا باید یه سرم واسه این کارت لعنتی التماس کنم .مشکل مالی خونه هم که قوز بالا قوز شده. دیگه نمی دونم چیکار کنم.تمام تنم درد می کنه.......یا علی.
به نام خدای علی
باز سیم آخری شدم. شنیدین میگن طرف رسش کشیده شد، یا اینکه میگن فلانی کاردش بزنی خونش بیرون نمی یاد، منم اونجوری شدم .
بعد کلی مصیبت و 19 ساعت یه ریز پشت کامپیوتر نشستن و غلط املایی گرفتن و ساخت پاور پوینت پروژم ، بالاخره وقت دفاع پایاننامه رو گرفتم . حالا تا اومده یه کم خیالم راحت بشه قضیه بیماری و آی سی یو مادر بزرگم پیش اومده و بعدشم که فهمیدم واسه تصفیه حساب کارت دانشجویی هم لازمه و منم بی خیال عالم ، سه ساله اصلا نفهمیدم کارت دانشجویی چی چی هست. بعد اونهمه مهر جمع کردن از دانشکده ها ، حالا باید یه سرم واسه این کارت لعنتی التماس کنم .مشکل مالی خونه هم که قوز بالا قوز شده. دیگه نمی دونم چیکار کنم.تمام تنم درد می کنه.......یا علی.
۱۳۸۳/۰۷/۰۵ | ۲۰:۱۷
Don't Say God I Have A Big Problem,Say Hey Problem I Have Big God
يا حق
ديگه دارم جوش ميارم. بعد دو سال جون كندن و ترس و لرز از اينكه نكنه استاد واسه پروژت پيدا نكني ، يه استاد شاسكول گيرت بياد كه ...
پروژمو با كلي دبده كبكبه تحويلش دادم كه بخونه و وقت دفاع تعيين كنه ، بعد يه هفته رفتم و مي بينم پروژه كلا خط خطي كرده و تا تونسته غلط املايي و اشكال نگارشي و ويرگول و از اين حرفا ازش در آورده و با كلي افتخار بم تحويل ميده كه برو تصحيحش كن. از كليت بحث هم كه كرم خدا هيچي نفهميده و واسه اينكه كم نياره واسه ما شده ويراستار.
بهش گفتم دكتر اگه ميدونستم اينجوريه بجاي دكتر بهادرنژاد ، مي رفتم از گروه ادبيات و زبان فارسي به استاد راهنما پيدا مي كردم. خنديد ولي حس كردم كه بهش بر خورده ع خدا به خير بگذرونه.
بابا بذارين از اين دانشگاه گورمو گم كنم. ديگه چه دلخوشي اينجا برام گذاشتين. اون از طرح ربات آشپز كه گم و گورش كردين. اون از مقاله بيچاره خانم مبيني كه الكي اسم خودتون رو هم تهش اضافه كردين و اين هم سر پروژه من بدبخت كه بدون حتي يه ذره كمك دارين پونصد تومن روش مي خورين.
ديگه چته آخه....اه
۱۳۸۳/۰۷/۰۴ | ۱۸:۱۷
به مناسبت سالگرد راه اندازی وبلاگم
چهل سال پیش از امروز.... مهدی بازرگان در محاکمه اش در دادگاه نظامی گفت: ما آخرین نسلی هستیم که با شما حرف می زنیم،
نسل بعد از ما با زبان اسلحه با شما سخن خواهد گفت. محمد حنیف نژاد و دوستانش پس از این واقعه سازمانی را بنیاد نهادند تا با زبان گلوله حرف بزنند. پدران ما گمان می کردند باید با زبان گلوله سخن گفت.
سی سال پیش از امروز.... نسلی که با زبان گلوله سخن می گفت قربانی زبانی شد که انتخاب کرده بود. شاگردان فکری بازرگان یا کشته شده بودند یا زندانی بودند و یا در خانه های تیمی منتظر مرگ بودند. آنان گمان می کردند انسان بدنیا آمده است تا بمیرد.
بیست و پنج سال پیش از امروز.... چهل ساله ها نیز مانند بیست ساله ها فکر می کردند. آنها به خیابان آمدند و فریاد زدند. می خواستند با فریاد خیابانها را تسخیر کنند و عدالت و آزادی و استقلال را به زور حاکم کنند. آنان قربانی کسانی شدند که با ندادن فرصت آزادی به ملت، آدرس خیابان انقلاب را به آنان دادند تا در میدان انقلاب جهل جانشین ظلم شود و سخن گفتن این بار به بهانه انقلاب ناممکن شود. نسل انقلاب نام فرزندانش را حنیف و میثم و یاسر و سپیده و آزاده و طوفان و سحر گذاشت، به این باور که فرزندان راه پدران را خواهند رفت.
بیست سال پیش از امروز.... نسل انقلاب یا کشته شد یا کشت، بی آنکه به بهشت آرمانهایش برود یا بی آنکه از جهنم خشونت و نادانی و عقب ماندگی بگریزد. خیابانها بوی باروت می داد و خون بر کف خیابانها خشکیده بود، نه بر کف خیابان که بر ماسه های جنوب و در خاکریزهای جنگ. حنیف ها و ابوذرها و سپیده ها کودکانی بودند که با چشمان معصوم شان به بادرفتن آرمانهای ساده دلانه پدران را می دیدند.
ده سال پیش از امروز.... پدران انقلابی دریافتند که عصر انقلاب تمام شده است، دریافتند آنکه دیگران را قربانی می کند خود نیز قربانی خواهد شد، دریافتند که آرمان هایشان سالهاست که به باد رفته است. نسل امروز حاصل آرمانهای پدران را زندگی می کرد،اما آزادی را می طلبید. حنیف ها و سپیده ها و آزاده ها در تهران و پاریس و لس آنجلس دیگر نه به ریش پدران مقدس شان معتقد بودند و نه به سبیل پدران مبارزشان.
پنج سال پیش از امروز.... بیست ساله ها هم مثل چهل ساله ها فکر می کردند. آنان دریافتند که باید گفت و شنید و خواند و نوشت. گفتند وشنیدند و خواندند و نوشتند. پدران نیز دریافتند که بزرگترین کاری که می توانند بکنند این است که به اشتباهات شان اعتراف کنند و نام اشتباهات شان را تجربه نگذارند. فرزندان نافرمان به پدرانشان آموختند که زبان اسلحه هرگز زبان خوبی برای سخن گفتن نبوده است. حنیف و سپیده و آزاده دنیای روزنامه و اینترنت را کشف کردند. دنیایی که در آن هر کسی حق حرف زدن داشت.
امروز، روز امروز است.... بچه های امروز اگرچه تجربه های دیروز را تلخ و دشوار به یاد دارند، اما می دانند که فردا نخواهد آمد مگر آنکه راه سخن گفتن باز بماند. بچه های امروز را از جامعه بیرون کردند، نشاط و آفتاب را از آنان گرفتند، آنان را از مناطق آزاد راندند، بچه های امروز بنیان را بنیاد کردند و حیات نو را پی گرفتند، همه را از آنان گرفتند تا اطلاعات این نسل در حد کیهان باقی بماند. بچه های امروز وقتی دنیای کاغذی را تنگ و دشوار دیدند، به پنجره های باز اینترنت رو آوردند، هر کدام شان یک روزنامه شدند و هر کدام شان یک سردبیر، در خانه هر کدام یک پنجره به تمام دنیا گشوده شد. پنجره ها را باز نگه می داریم.بچه های امروز در را که ببندی از پنجره می آیند، امروز دیگر تعطیل شدنی نیست، دنیای ما دنیایی کاغذی نیست که بشود آنرا پاره کرد و سوزاند و محو کرد. ما پشت هزار اسم پنهانیم، سحر و جادوی کلمات را با هیچ باطل السحری نمی توان خاموش کرد. ما با هزار اسم حرف می زنیم ، ما از هزاران پنجره سخن می گوییم، ما هزاران روزنامه ایم، کسی نمی تواند با پول و زور جلوی حرکت انگشتان مان را روی صفحه میلیونها کی بورد در میلیونها خانه بگیرد. انگشتهای ما آهنگ کلمه آزادی را برای داشتن حق بودن و حق سخن گفتن و حق دانستن از میلیونها خانه در تمام دنیا می نوازد. ما فرزندان امروزیم.
فردا حنیف مزروعی و بقیه بچه های اینترنتی هم از زندان آزاد می شود، هنوز زندانی این قدر بزرگ ساخته نشده است که بچه های امروز را بتوان در آن زندانی کرد. ما حق گفتن داریم و می گوییم. امروز همه ما فرزندان امروز هستیم.
When god says YES, he gives U what U want. When he says NO, he gives U something better. But! When he says wait, he wishes to give U the best.....
منم منتظرم و انتظار جزئی از زندگیم شده. الحمدالله پروژم با تموم گرفتاریاش تموم شد، هر چند که قرار بود یکی واسه ترجمه و مشکلات زبانیم کمکم کنه و نکرد ولی به نظر بد هم نشد ، به هرحال زبانم خیلی نسبت به قبل از تابستون فرق کرده و اینم خودش یه پیشرفته.
تصمیم گرفتم این پروژه رو دیگه تا آخر زندگیم تغییر ندم و تا جا داره دنبالش برم. دیگه نمی خوام چند بعدی و عجیب غریب باشم ، می خوام تو یه بعد اینقدر پیشرفت کنم که دیگه نتونه کسی بم بگه همه کاره هیچ کاره.
می دونم که می تونم با پیل سوختی به خیلییا کمک کنم. باید دنبالش برم ، باید....
یا علی مدد

۱۳۸۳/۰۶/۲۹ | ۱۷:۵۰
ديشب فيلم داگويل رو ديدم و بعدش باز ذهن زيباي ران هاوارد رو . كه دومي باز شديدا روم تاثير گذاشت براي دهمين بار. داگويل هم بسيار عالي بود و زيبا. يه چيزكي نوشتم در موردش . به هر حال اگه نديدين ببينينش:


در عصر و زمانه اى كه بسيارى از فيلمسازان بزرگ اروپايى درگذشته اند، يا گوشه عزلت گزيده و يا مغلوب روابط پيچيده اقتصادى سينما شده و در چنبره غول عظيمى به نام هاليوود هضم و جذب شده اند، لارس فن ترير دانماركى از معدود فيلمسازان برجسته و مهم اروپاى امروز به شمار مى رود. او كه از بنيانگذاران جنبش پيشرو سينمايى دگما ۹۵ به شمار مى رود، با دنياى غريب فيلم هايش به يك پديده سينمايى بدل شده و هر فيلم جديد او واكنش هاى متفاوت اما پررنگى را برمى انگيزد. فن ترير چهره نامتعارف و شاخص سينماى معاصر اروپاست. آنگونه كه روزگارى بزرگانى چون بونوئل، برگمان، فلينى، برتولوچى، تروفو، گدار و كيشلوفسكى پرچمدار سينماى متفاوت اروپا بوده اند.

دغدغه هميشگى فن ترير در فيلم هايش به طور اعم و در داگ ويل به شكل مشخص آدم بودن، آدم خوبى بودن و دشوارى خوب ماندن در مواجهه با فراز و نشيب هاى زندگى است. خط مرزى باريك ميان انسانيت و حيوان صفتى، خطى است كه فن ترير با طبعى سرخوش و طناز و با نگاهى تلخ انديش و منتقد روى آن گام برمى دارد. آدم هاى فيلم هاى فن ترير يا پست و رذل اند چرا كه شرايط و محيط آنان را چنين بار آورده، يا پاك و خوبند چون هيچ دليلى وجود ندارد كه بد باشند. آنها براى خوب بودن به دنيا آمده اند. پاكى در سرشت شان جارى است اما بدها به تمامى مقصر زشتى ها و پلشتى هاى كردار خويش نيستند. جبر در سرشت نيك و شر انسان فيلم هاى فن ترير، تعيين كننده ترين عنصر شكل گيرى شخصيت آنهاست.

فن ترير كه با بنيانگذارى جنبش دگما ۹۵ قواعد زاييده شده از فرهنگ سينمايى آمريكا را درهم شكسته بود، در داگ ويل فرهنگ، اصالت، ارزش هاى اجتماعى و اخلاقيات جامعه آمريكايى را به نقد مى كشد. داگ ويل فيلمى است در هجو و در عين حال انتقاد تند و تيز از محافظه كارى سنتى و دنائت جامعه عوام آمريكايى. روحيه اى كه بنا به دلايل اقتصادى، سياسى، نظامى و فرهنگى به تدريج به روحيه رايج و حاكم بر دهكده جهانى عصر ارتباطات بدل مى شود. داگ ويل ناكجاآبادى است احتمالاً در آمريكا اما در وجهى استعارى به سرعت قابل تعميم به تمام نقاط جهان است.

زن هاى نقش اصلى فيلم هاى فن ترير (عمدتاً در شكستن امواج و داگ ويل و تا حدودى در رقصنده در تاريكى) مظاهر سپيدى، پاكى و ايثار بى شائبه نسبت به همه حتى دشمنان خودند. آنها انسان هايى ساده و حتى ابله اند كه به شكلى فطرى و غريزى منشاء خوبى هاى جهان مى شوند. زنانى بى آزار و پاك كه دنياى بى رحم اطراف در عوض بذل محبت ها و بركت هاى وجود آنان، آزارهاى جسمى و روحى فراوان نثارشان مى كنند. پاسخ خوبى، بدى است و اين زن ها هر چه زجر و مصيبت بيشترى متحمل مى شوند و هر چه بيشتر مورد سوء استفاده آدم هاى اطرافشان قرار مى گيرند، بخشنده تر، مهربان تر و بردبارتر مى شوند. گويى اين رنج هاى آنان است كه به تطهير روح و روان شان مى انجامد. در جهان بينى فن ترير، هرچه پاك تر، رنجورتر. اين رنج هاست كه تو را پاك مى سازد.


زنان آسيب پذير و بى دفاع فن ترير، قربانيان جزم انديشى ها و تعصبات كور جامعه خودند. حتى خانواده نيز به عنوان اولين واحد زندگى اجتماعى، براى آنان مامنى آرام و بى دغدغه نيست. آنها در هيچ كجا آرامش نمى يابند و همين امر موجب فروپاشى روانى و آسيب هاى جسمى آنان مى شود. اين زن ها بى پناه ترين و تنهاترين زنان سينماى معاصر جهان هستند. حسن نگاه فن ترير به اين زنان در اين است كه فن ترير نه قضيه را فمينيستى مى كند و نه مذهبى افراطى. جهان داستانى داگ ويل فارغ از اين قيدها است. در داگ ويل ديوارى وجود ندارد. همه خانه ها، مغازه ها، كليسا و هر ساختمان ديگرى در اين شهرك دورافتاده تنها با خطى رسم شده بر روى زمين مشخص مى شوند. اين تمهيد به اضافه ميزانسن هاى كاملاً تئاترى، بخش بندى فيلم به يك مقدمه و ۹ فصل، فيلمبردارى در استوديو و طراحى صحنه مينى مال همگى در خدمت تاكيد بر كنش هاى انسانى و درونيات آدم ها است. همه چيز به گونه اى است كه بيننده را فقط بر افكار، خواسته ها و اميال انسانى حاكم بر قصه متمركز كند. جزئياتى در كار نيست، مگر در گفت وگوهاى شخصيت هاى فيلم. تازه اين گفت وگوهاى خشك و صريح، بيشتر شبيه يك روخوانى اوليه و بدون حس و حال متنى نمايشى هستند.

داگ ويل ارجاعاتى از فرهنگ پاپ آمريكاى معاصر را نيز در خود دارد. خيابان اصلى داگ ويل كه اغلب وقايع فيلم در آن رخ مى دهد الم نام دارد. خيابان الم، سرى فيلم هاى ژانر وحشت يعنى «كابوس در خيابان الم» را به ذهن متبادر مى كند. داگ ويل نيز يك كابوس است. كابوسى كه چون خوره روح گريس (و تماشاگر) را مى خراشد. فيلم داگ ويل بازتابى است انتزاعى و روشنفكرانه به سبك شمال سرد اروپا، از تباهى ها و سياهكارى هاى جامعه مدرن در بدوى ترين گونه هاى رفتارهاى بشرى. يا مى توان به نام شخصيت عاشق و حامى گريس يعنى تام اديسن اشاره كرد، مخترع برق و از عوامل مستقيم پيدايش سينما. تام نماينده قشر روشنفكر جامعه ابتدايى و روستاوار داگ ويل است. پر از تناقضات، ضعف ها، ترديدها و شكنندگى ها و هنوز كاملاً رها نشده از بند قيود اجتماعى تحميلى و سنت هاى كور و كهنه و تاريخ گذشته.

در چنين جوامع بدوى و بسته اى، روشنفكران نه از مقبوليت عمومى برخوردارند، و نه از قدرت و كاريزماى فردى براى به دست گرفتن زمام امور و راهبرى جامعه بهره مند. اين نيز (شايد ناخودآگاه) طعنه اى به جهان پست مدرن و رنگ باختن نقش متفكران و معناباختگى واژه روشنفكر در جوامع عصر ترديد به نظر مى رسد. جشن چهارم جولاى سالروز استقلال آمريكا از ديگر مولفه هاى فرهنگ عامه آمريكايى است كه در داگ ويل بستر گسترش بخشى از داستان مى شود. فرهنگ آمريكايى در گذار از دومين سده مدنيت خود، در چالشى اعتقادى و عظيم گرفتار شده است. تاريخ مصرف محافظه كارى مذهبى و ارزش هاى اعتقادى متناقض و متنافر اين جامعه در حال به پايان رسيدن است. ارزش ها به ضدارزش بدل مى شوند و بالعكس. هيچ تعريفى از هيچ پديده اى قطعى و ثابت نيست. معنويت نيز نه تنها تاثير خود را بر انسان و انسانيت از دست داده، بلكه خود به تدريج به عاملى مخرب بدل مى شود.

سرنوشت داگ ويل سرنوشت همه زيستگاه هاى انسانى در كشاكش همه گيرى و تاويل ماجراى جهانى شدن است. پس راه گريزى نيست. گريس دست به فرار از شرايط دشوار و تنگناها نيز مى زند اما در ميانه راه گريز است كه مى فهمد و مى داند هر كجا كه رود آسمان همين رنگ است. اينجاست كه نااميد تر از گذشته بازمى گردد. چرا كه مفاهيمى چون وجدان، حرمت و كرامت انسانى، قدردانى و تعامل رفتارى معنايى ندارند و ضدارزش هاى عرفى گذشته در اين بلبشوى همه گير و بنيان برانداز به هنجار تبديل شده اند.

آمريكا به سرزمين فرصت هاى طلايى شهرت يافته است. در كنار بسيار كسانى كه از سراسر دنيا در آرزوى خوشبختى، رفاه و آسودگى و ثروت به اين سرزمين نوپا و فاقد پيشينه غنى تاريخى مهاجرت كردند و به آمال خود رسيدند. بودند كسانى كه در اين سراب گم شدند و در گرداب بهره كشى جامعه مصرفى غرق شدند و آرزوهاى شيرين شان به كابوسى تلخ و دشوار بدل شد. داگ ويل قصه همين آدم هاست.
۱۳۸۳/۰۶/۲۸ | ۱۳:۰۷
به نام خداي آزادي و انسان
از اينكه مي بينم كساني از فقر و كمك به فقرا و حركت المحرومين و ... حرف مي زنند و فقط حرف دلم مي گيرد.
از اينكه مي بينم ثروتمند و كارخانه داري را كه اكنون به خاك سياه نشسته است و هيچ ندارد و من با پوست و خونم دردش را حس مي كنم و فقط حس ، دلم مي گيرد.
از اينكه مي بينم همسايه بد بخت خودمان را كه مردك كعتاد است و زن براي شست و شئ كار خانه به منازل اقوام ما مي رود و خرجي 5 بچه اش را در مي آورد و من اسوده شبها به خواب مي روم ، دلم مي گيرد.
از اينكه مي بينم و ديده ام وضع همسايه را كه پسر در زندان بوده و دختر بزرگ براي بردن غذاي برادر نا اهلش به بازداشتگاه رفته است و سرباز بازداشتگاه پس از تجاوز به وي او را كشته و در گودالي انداخته و پس از چندين روز نگراني خوانواده همسايه ، جسدش را آورده اند و ان هم به آن وضع دلم مي گيرد.
از اينكه شنيده ام قانون شرع براي مجازات آن سرباز ، 8 ميليون ما بين تفاوت ديه زن و مرد را از آن خوانواده بي چاره طلب كرده است ، دلم مي گيرد.
از اينكه مي بينم پس از مكافات بسيار پول را به هزار بدبختي جور كرده اند و دادهاند و حال مي گويند ديه 11 ميليون شده است دلم مي گيرد.
از اينكه آن سرباز آقا زاده الان راست راست آزاد مي گردد و انگار نه انگار دلم مي گيرد.
از اينكه مي شناسم ساري را كه مطمئنم سر گرسنه بر بالين ميگذارند و من هيچ نمي توتنم كرد ، دلم مي گيرد.
از اينكه فقط و فقط دلم مي گيرد ، دلم مي گيرد.
از اينكه همه اين دلگيري مرا مي بينند و دليل را در چيز ديگري مي بينند به خيال خودشان ، دلم مي گيرد.
از اينكه...................
به نام خداي عشق و آزادي و انسان
ساعت 12.15 شب است و راهي ام به سمت تبريز.قلبم در تپش است و روحم در پرواز، ديدهام پر آب است و گلويم پر آه.مي سوزم ، نمي دانم كه از چه ، از كه ، نمي دانم كه نه ، نمي فهمم از چه؟
بسيار شده كه روزها و شبها با خود مي انديشم و مي انديشم تا بفهمم ، حس كنم ، دليلي بيابم براي اين سوختنم ، نمي دانم ، آيا عشق همين است؟ نكند خود را مي فريبم و اين سوختن هيچ نباشد، نكند هوسي زود گذر است و دردي از سر خوشي. نگاه مي كنم به خود و گذشتهام : اگر هوس است چرا تا به نبوده است ؟ چرا تا حال هيچ حسي نداشته ام؟
حتي يك لحظه از يادش غافل نبوده ام كه بفهمم بي او بودن چه حسي دارد ، آدمهاي دور و برم همه هيچ شده اند، هيچ كس را نمي بينم ، هيچ نمي شنوم ، هيچ حس نمي كنم .
همه چيز مرا به ياد او مي اندازد. حتي سكوت.سكوت از همه چيز بيشتر، زندگي ام را مديون سكوتم ، حال و هواي سكوت را بيشتر و بهتر درك مي كنم تا ديگر مخلوقات خدا.
يادم هست آنموقع كه پي موسيقي بودم ، چقدر از قطعات بي سكوت بدم مي آمدو چقدر سكوت در نظرم دلكش و زيبا مي نمود.
خدايا اگر دردم از سر بي دردي است دردم بده! اگر از عشق است ، عشقم بيفزا ، اگر از فهميدن است ، فهيمترم كن ، اگر از اصل و پايه بي خود است ، بي خود ترم كن، اگر پوچ است ، مرگم را نزديك كن ، و اگر آن خط سومي شده ام ديگر هيچ كه:
»آن خطاط سه گونه خط نوشتي :
يكي را او خواندي و لا غير،
ديگر را هم او خواندي ، هم غير،
خط سوم را نه او خواندي ، نه غيرؤ
آن خط سوم منم«
۱۳۸۳/۰۶/۲۶ | ۱۳:۵۲
براي خواندن متن مسعود بهنود در باره امام موسي صدر و دكتر چمران از لينك زير استفاده كنيدhttp://behnoudonline.com/2004/09/040911_003131.shtml
بلاگر درست كار نمي كنه نتونستم لينك بدم
۱۳۸۳/۰۶/۲۴ | ۱۱:۰۵
عشق مرضي است شبيه ماليخوليا ، كه تمركز ذهن است بر صورتي از مصورات حق و چون شهوت جسم نيز بر او زيادت شود ، هيچ در بر فرد نمي گذارد. علامت ان خشك شدن لب است و آب چشم و گودي زير چشم . و شخص چنان لاغر مي شئد كه توانايي حركت از او صلب مي شود و همه اعضا و جوارحش رو به كهولت گذارند جز چشمش كه به سبب زيادي گريه و پلك زدن بي حد ، فراختر مي شود و زيباتر. وچون دمش منقطع مي گردد ، بسيار آه مي كشد...
شيخ والرئيس فردين
گفتم نمي توانم ، دست خودم كه نيست ، نمي توانم. بدم مي آيد ، نمي آيم. اين كلام همي شگي من قبل از هر ميهماني فاميلي است.
نمي توانم وارد هيچ خانه مجللي شوم ،نمي توانم مهماني هاي تجملاتي ، آدمهاي تجملاتي ، زندگي هاي مجلل و فخر فروشانه را تحمل كنم. چرا هيچ كس نمي فهمد ، نمي آيم ، از زنان هفت قلم آرايش كرده بيزارم، از ماشينهاي مدل بالاي پشت سر هم پارك شده نيز.
از اينكه مهماني هاي فاميلي كه بايد مروج صفا و صميميت باشد ، تبديل شده به مركز چشم و هم چشمي و بجاي منزل افراد ، محل كسب درآمد تالار ها و رستورانها و هتل ها ، بيزارم. از اينكه مهماني هاي ما شده جاي خوردن و خوردن و خوردن ، بيزارم. اگر قرار به خوردن باشد ترجيح مي دهم در خلوت خود بخورم ، نه در جاي شلوغي كه ... نه نمي توانم.
۱۳۸۳/۰۶/۱۸ | ۱۹:۵۶
please find for me an IC by 7747898,6770c,0225321 number.
tanks.
(bebakhshin , font farsi nadashtam)
۱۳۸۳/۰۶/۱۴ | ۲۰:۳۲
رقيب رقيب سياسي، الزاما دوست سياسي نيست
سلام
اصلاح طلبان حكومتي متفق القول روي ميرحسين موسوي به عنوان گزينه نخست خود براي احراز پست رياست جمهوري انگشت گذاشته اند، اما هنوز از سوي ميرحسين موسوي به اين دعوت پاسخي داده نشده است. ما مردم آنچه كه از ميرحسين موسوي به عنوان آخرين نخست وزير جمهوري اسلامي ميدانيم مرتبط است با 10 سال نخست برقراري اين جمهوري، زماني كه امور مملكت تحت رهبري آيت آلله خميني بود. و اما در رابطه با اين ده سال نخست جدا از آنچه كه خود مردم با رژيم تجربه كرده اند، هنوز كسي از سياستمداران تا نظريه پردازان و . . . جمهوري اسلامي ــ به هر دليلي ــ آن را نقد و بررسي نكرده است. ناگفته نماند كه اكبر گنجي اين جا و آنجا به ضرورت اين مهم اشاره كرده و بس.
غيبت 15 ساله درباره ميرحسين موسوي ظرف 15 سال گذشته آنچه مشخص است اين است كه وي نه فعال روي صحنه بوده و نه پشت صحنه. به عبارت ديگر در انزوا بوده حالا از سر اختيار و مصلحت و يا تحمل و اجبار.درباره ايشان مينويسند‌ كه به نقاشي روي آورده، اما به شخصه از اينكه آيا نمايشگاهي هم در اين مدت از كارهايش ترتيب داده يا نه، بي خبرم.
جامعه مدني و سياست سالم
به باورم جامعه مدني نيازمند پندار مدني،‌ گفتار مدني، و كردار مدني ست كه از رهگذر آن سياست سالم توليد شود و چون اين چند را نداريم و مدعي و خواستار رسيدن به آنيم شايسته است كه از سالم سازي سياست شروع كرد. آيا اصلاح طلبان به گونه اي كه ميرحسين موسوي را به عنوان منتخب خود نامزد انتخابات رياست جمهوري كرده اند، گامي در جهت سالم و شفاف سازي سياست به صورت ساختاري و پنداري برداشته اند؟ و اگر فرضا بپذيريم كه كردار سياسي آنها در اين رابطه مدني و درست است، با چه ادله و گفتار و بحث مدني آن را ثابت كرده اند؟ مشخصا منظورم اين نيست كه استراتژيست هاي اصلاح طلب بيايند تمام طرح و تفكر استراتژيك خود را مو به مو اعلام كنند تا رقيب به راحتي آن را خنثي كند، كه اين ساده لوحي ست؛ بلكه براي اعتماد و انگيزه سازي سياسي و چرخشي ميان تصميم سازان احزاب و مردم بايد باب گفتار به قاعده اي استوار هميشه باز باشد. سعيد حجاريان از چهره هاي برجسته اصلاح طلب بارها در مصاحبه هاي اخيرش به ضرورت كارهاي پايه اي سياسي ــ‌ اجتماعي در ميان مردم تاكيد دارد و بي جهت نيست اگر از اصلاح طلبان بپرسيم كه چرا به ميرحسين موسوي ــ در صورت پذيرش نامزدي راي بدهيم؟ اين "چرا" يعني همان گفتار. كه اصلاح طلبان ميبايست همراه با نامزدي موسوي به عنوان يك حركت سالم و ضروري سياسي به آن پاسخ ميدادند. و اينگونه كار و كردار از مسلمات يك حزب و يا جمعيت مدني ست. بي توجهي به اين "چرا"، يادآور سئوال معروف "جمهوري اسلامي، آري يا نه" است كه "شرط خيز" نيست به اين سبب كه "چراطلب" نيست و چون چراطلب نيست پذيرش تفكر را ندارد و به تبع آن گفت و شنيدي را هم برنميتابد و در اين ميان آنچه طلب ميشود همان شباني و رمگي ست. اما فراموش نكنيم كه يك ربع قرن از آن "آري يا نه" گذشته است و در اين مدت جامعه به "نهان توان"ي دست يافته كه بتواند گزينه هاي زيادي را ميان "آري" و "نه" بر بزند.
و اما چند‌ سئوال
سئوال من از اصلاح طلبان اين است كه خود شما به عنوان فعالان و دورانديشان سياسي براساس چه طرح و برنامه اي از ميرحسين موسوي وي را كانديد خود كرده ايد؟ فراموش نكنيم كه رقيب رقيب سياسي، الزاما دوست سياسي نيست.
۱۳۸۳/۰۶/۱۲ | ۰۷:۲۶
به نام خدای آزادی و انسان
بالا خره مسعود مصطفی جوکار دیروز اومد. بچه که بودم مسعود تو سالن بغلی ما کشتی کار می کرد ، اون مدت کوتاهی رو که کشتی می گرفتم هم از نزدیک باش آشنا بودم. یادمه چند باری بهش گفتم : بابا این هیکل ریزه میزه بدرد کشتی نمی خوره ، بی خیال.
این حرف رو خیلی های دیگم بهش زدن ، ولی حالا همون بچه ریزه میزه و ضعیف البنیه نایب قهرمان المپیک شده. همونی که هیچکی حتی فکر نمی کرد بتونه کشتی رو ادامه بده.
روز 29 هم عروسیشه ، از این که دیدم منو دعوت کرده خیلی تعجب کردم. فکر نمی کردم بعد این همه سال یادش باشه که فردینی هم هست.
یا علی
۱۳۸۳/۰۶/۱۱ | ۰۸:۵۶
علي ، تنهايي ، صبر، قدرت ، تفکر ، سکوت ،انديشه ، ولايت ، خضوع ، اشک ، عطوفت ، خشم ، عشق ، پايمردي ، تنهايي وعلي؛ وقتي مي گويم علي همه اين لغات فشار مي آورد به ذهنم و تراوش مي کند از قلمم و فوران مي کند از چشمم.
نمي دانم ، شايد علي را چون پدر مي دانم براي خويشتنم . همه آن لحظاتي که کمبود پدر را احساس کرده ام ، علي پيدا شده است و همه لحظاتي که در تنهايي خويش ، در گوشه اي کز کرده و اشک ريخته ام ، علي را فرا ياد آورده ام و همه اوقاتي که احساس کردهام که هيچ کس ، هيچم را نمي فهمد ، علي آرامشم بخشيده و حال که عشق تا عمق جانم رسوخ کرده و مرا تاب تحمل اين اتش سوزان نيست ، علي وفاطمه همنشين و آرامش دهنده قلب پاره پاره ام شده اند.
ياد مدينه افتاده امو خيبر و خندق و آن روز که در مدينه به مسجد علي وارد شدم . سادگي اش متعجبم نکرد که علي خود ساده است و سهل الوصول و قريب و البته غريب. مسجدي کوچک بر فراز تپه اي و بدون هيچ تزئين و حتي ديوار گچ اندودي و تا نيمه ديوار به خاکستري رنگ شده و محرابي ساده ساده و ديگر هيچ. ساده ترين مسجدي که ديده ام ، حتي ساده تر از مسجد هاي روستاهاي دور افتاده مملکت خودمان و حتي ساده تر از مسجد بابا باغي و حتي ساده تر از مسجد سلمان.
با علي ، نام نخلستانهاي مدينه نيز در انديشه ام فرياد مي کشد ، همانجا که شير در شب مي ناليد و سر به چاه مي کرد و همان چاهي که به همدمي با علي افتخار مي کرد و مي کند.
و پدر ؛ پدري که فرق مي کند ، پدري که فرزندانش مي نويسد و مي گويد و انها را به راه مي برد و از منکر مي رهاند و مهربان است و بزرگ. پدري که به قلب فرزندانش حکم مي راند و مهرش را بر رويشان مي تاباند.پدري که مي آموزاندشان، مي فهماندشان ، مي خنداندشان ، مي گرياندشان ، مي زياندشان ، مي ميراندشان و...
و کميل ، آه که چه لذت بخش است هم نوا شدن با علي تنها ، همدرد شدن با علي تنها ، همزبان شدن با علي تنها و هم ناله شدن با علي تنها:الهي وربي و سيدي و مولاي ، کم من ذنب اغفرته و کم من قبيح سترته و....
الهي وربي من لي غيرک
يا علي مدد

علي ، تنهايي ، صبر، قدرت ، تفکر ، سکوت ،انديشه ، ولايت ، خضوع ، اشک ، عطوفت ، خشم ، عشق ، پايمردي ، تنهايي وعلي؛ وقتي مي گويم علي همه اين لغات فشار مي آورد به ذهنم و تراوش مي کند از قلمم و فوران مي کند از چشمم.
نمي دانم ، شايد علي را چون پدر مي دانم براي خويشتنم . همه آن لحظاتي که کمبود پدر را احساس کرده ام ، علي پيدا شده است و همه لحظاتي که در تنهايي خويش ، در گوشه اي کز کرده و اشک ريخته ام ، علي را فرا ياد آورده ام و همه اوقاتي که احساس کردهام که هيچ کس ، هيچم را نمي فهمد ، علي آرامشم بخشيده و حال که عشق تا عمق جانم رسوخ کرده و مرا تاب تحمل اين اتش سوزان نيست ، علي وفاطمه همنشين و آرامش دهنده قلب پاره پاره ام شده اند.
ياد مدينه افتاده امو خيبر و خندق و آن روز که در مدينه به مسجد علي وارد شدم . سادگي اش متعجبم نکرد که علي خود ساده است و سهل الوصول و قريب و البته غريب. مسجدي کوچک بر فراز تپه اي و بدون هيچ تزئين و حتي ديوار گچ اندودي و تا نيمه ديوار به خاکستري رنگ شده و محرابي ساده ساده و ديگر هيچ. ساده ترين مسجدي که ديده ام ، حتي ساده تر از مسجد هاي روستاهاي دور افتاده مملکت خودمان و حتي ساده تر از مسجد بابا باغي و حتي ساده تر از مسجد سلمان.
با علي ، نام نخلستانهاي مدينه نيز در انديشه ام فرياد مي کشد ، همانجا که شير در شب مي ناليد و سر به چاه مي کرد و همان چاهي که به همدمي با علي افتخار مي کرد و مي کند.
و پدر ؛ پدري که فرق مي کند ، پدري که فرزندانش مي نويسد و مي گويد و انها را به راه مي برد و از منکر مي رهاند و مهربان است و بزرگ. پدري که به قلب فرزندانش حکم مي راند و مهرش را بر رويشان مي تاباند.پدري که مي آموزاندشان، مي فهماندشان ، مي خنداندشان ، مي گرياندشان ، مي زياندشان ، مي ميراندشان و...
و کميل ، آه که چه لذت بخش است هم نوا شدن با علي تنها ، همدرد شدن با علي تنها ، همزبان شدن با علي تنها و هم ناله شدن با علي تنها:الهي وربي و سيدي و مولاي ، کم من ذنب اغفرته و کم من قبيح سترته و....
الهي وربي من لي غيرک
يا علي مدد

ظ†ظˆط´طھظ‡ ط´ط¯ظ‡ طھظˆط³ط· ظپط±ط¯ظٹظ† ط±ظˆط²ط¨ظ‡ط§ظ†ظٹ
به نام دانای تنها
در بین همه چیز دانها ، فکر می کردم که یگانه ام و همه چیز دان. در بین همه چیز خوانها ، بر این گمان بودم که همه جیز خوانم و در بین هه چیز گوها هم.
و حالا ، در بین تک دانها ، خود را هیچ ندیدم: در بین جامعه شناسها صفر بودم . در میان دینداران زیر صفر و در بین متخصصان علوم مختلف نیز همچنین.شاید تنها جایگاهکم در عرفان باشد و شهود که آن را نیز به تازگی از دست داده ام.
فکر می کردم که همه کار از من ساخته است و نیاز به هیچ کس و هیچ چیز ندارم ولی حال نه؛ یکی می گفت فلانی بمان ، مجموعه به ت و امثال تو نیاز دارد و من می گویم ، نه ! من ک.چکم ، خردم ، لاغرم . باید چاق شوم ، باید لااقل در یک زمینه به اوج برسم ، باید احساس بزرگی کنم تا بتوانم به دیگران بزرگی آموزم. باید بخوانم و بخوانم بخوانم بخوانم بخوانم بخوانم ، بعد بگویم. نباید بدون آگاهی کامل کاری کنم ، بایست ایدئولوژی ساز باشم ، نه عمل کننده مطلق. آگاهی عنصر کمیابی شده است ، جهل در مملکت جولان می دهد و اجازتی کوتاه هم به اندیشه نمی دهد. خورشید اندیه توان دریدن ظلمات توهم را ندارد.
چه باید کرد ، که می داند چه باید کرد ، بلند شو ، بگو اگر می دانی. تلاش کن که بدانی ، هر چند می دانم ، درد دانستن ، عظیم ترین دردهاست. دردمند شو ، دردمند....
یا علی

 
Bottom