۱۳۸۴/۰۸/۰۲ | ۲۰:۳۸
محراب خون آلود
محراب مسجد کوفه را بگو دیگر به انتظار نایستد و از شوق حضور دوست بر خود نلرزد. کوچه های خاکی کوفه را بگو دیگر خویش را مهیا نکنند تا قدوم آسمانی او را در خود بپذیرند. کودکان یتیم چشم انتظار کوفه؛ پیرزنان و پیرمردان مشتاق و بیوه زنان دردمند را بگو دیگر به انتظار او ننشینند تا بیاید و دست نوازش بر زخم های دلشان بکشد ... که او دیگر نخواهد آمد تامرهم دلهای خنجر خورده اشان باشد.آسمان کوفه را بگو به سپیده صبح پیوند خورد که علی دیگر در محراب مسجد، عشق را تفسیر کرد. مرغابی ها را بگو بال در بال هم، سر در آغوش هم بنهید و تا همیشه تاریخ در فراق او بسوزید که دست عشق بر سرهایتان کشید و رفت تا زلال جاری حق را دریابد. مسمار در را بگو نشانه نیز مکن که او خواهد رفت چرا که او عطر آسمانی یاس را از شامگاه قبل به جان دریافته بود و روحش رفته بود پیش از آنکه جسمش رفته باشد.
آری او خواهد رفت و زمین خاکی و آسمان پرستاره شبهای کوفه دیگر هرگز مناجات عاشقانه او را نخواهد شنید که بر زمزمه ملکوتیان سبقت گرفته و ترجمان عشق خواهد بود بر زندگی خاک نشینان آن صدای افلاکی!زین پس دیگر آوای ملکوتی «مولای یا مولای» علی در مسجد کوفه قامت محراب را از شوق خم نخواهد کرد، دیگر چاه نامه دردمند علی را نخواهد شنید و سنگ صبور کلام پر درد علی نخواهد بود که زین پس علی سکون خویش در کنار سنگ صبوری یافته است که بارها و بارها از پی اش سلام فرستاد! زین پس نخل های آشنا صدای قدم های علی را نخواهند شنید که از پی پخش بذر عاشقی در میانشان حرکت کند، این نخل ها که قامت بر افراشته اشان را و سرهای به سوی درگاه دوست بلند کرده اشان را از علی آموخته بودند.دیگر زمینیان و خاکیان نجوای ملکوتی اش را نخواهند شنید و ذرات عالم امکان برای همیشه زمان در حسرت شنیدن طنین خوش الحان مناجاتش خواهند ماند!الا لعنة الله علی القوم الظالمین
به نام خدای علی
امشب تمام شد. امشب اختتامیه حق بود. امشب تنهایی علی به چاه هم سرایت کرد، چاه مدینه هم تنها شد.نمی دانم چه بنویسم، می نویسم علی.......اشکم سرازیر می شود ، می نویسم علی .........تنم میلرزد..........
یادم هست بار اول و اخری که عمره بودم........کنار خانه کعبه ، دور تا دور حرم کنگره کنگره هایی بود که زیر آنها نام خلفا رانوشته بودند و بالاتر از آنها کنگره هایی بود که نام مقدس الله را نوشته بودند و ناگاه درست در لحظه ای که از کنار حجر الاسود می گذشتی و طواف را شروع می کردی می دیدی که تنها جایی که این دو کنگره درست بالای هم قرار گرفته اند ، نام علی با نام الله گره خورده بود ، که یاد این حدیث می افتادی که علی مع الحق و الحق مع علی..........
حال امشب حق را از زمین برده اند .....عجب رسم بدیست ، عجب رسم بدیست ، بد است ..........چرا هر جا حقی هست نا حقی هم باید باشد.......
امشب که برای یتیمان کوفه نان می برد...... امشب که بیچارگان کوفه را یاری می کند ........امشب که برای بیوه زن نان می پزد ........امشب که چهره جلوی آتش تنور می گیرد و خود را از غفلت در حال یتیمان می ترساند..........امشب که به حال خلخال به غارت رفته زن یهودی غصه می خورد .........امشب که برای قاتل خویش شیر می فرستد .........امشب کوفه عجب سکوتی دارد.........عجب فضای کوفه مسموم است.......آی نخلهای کوفه و مدینه امشب آسوده بخوابید که از ضجه های پهلوان عرب خبری نیست..........آی چاههای کوفه و مدینه ، تا امروز به همه چاههای دنیا فخر می فروختید که همدم تنهایی علی شده اید و حال خود چه تنها شده اید.........علی ...امشب شب قدر است ......همه را دریاب ........کمک کن ..........مردانه باش ......یاریمان کن............
یا علی
۱۳۸۴/۰۷/۳۰ | ۲۲:۴۲
به نام خدای علی
به یاد اون بزرگ که رفت به بازار برده فروشها برای خرید غلام.
از بنده ای پرسید که نام تو چیست؟
گفت هر چه که تو خوانی.
پرسید غذای تو چیست؟
گفت هر چه که تو خورانی؟
پرسید اهل کجایی؟
گفت هر جا که تو خواهی.
پرسید اینها چه جوابیست؟
گفت آقا بنده مقابل صاحبش کیست که اظهار وجود کند.
....................
آری ببین من و تو کجاییم در بندگی!
۱۳۸۴/۰۷/۲۳ | ۱۷:۲۷
:یه چیزکی نوشته بودم واسه تحقیق خواهرم گذاشتمش اینجا
در تفاوت جمهوري اسلامي با مشروطيت

جاي دارد که ميان ايده‌ها، عقايد و ادبياتي که به مشروطيت منجر شد با آن افکار و ادبياتي که انقلاب سال ١٣٥٧ را شکل داد، مقايسه يي اساسي صورت بگيرد.از آن جايي که، اکثريت شرکت کننده در هر دو انقلاب مهم ايران، در نهايت، قصدشان، حٌريت و عدالت و استقلال، و يا رهايي و سربلندي ملي بود، بسياري، آن دو را ماهيتاً يکي پنداشته‌اند. برخي نيز فراتر رفته انقلاب اسلامي را تکامل و ادامه‌ي مشروطيت معرفي کرده‌اند.اما به رغم وجوه مشترکي که ميان دو واقعه بزرگ تاريخ ايران، به طور ظاهري ديده مي‌شود، مي‌توان به جرئت ادعا کرد که عقايد و ادبيات و ذهنيتي که به مشروطيت منجر شد، با آن ادبيات و افکاري که انقلاب اسلامي را به وجود آورد، کاملا متفاوت است و دره‌ي افتراق عظيمي، ميان آن دو يافت مي‌شود.اين نوشته‌ي کوتاه اشاره‌يي به برخي از آن تفاوت‌هاست:نخست اين که مشروطيت نتيجه‌ي پسين ايده‌هاي پيشيني بود که منورالفکران و متجددان ايراني در ، در انتقاد از دين و دولت، روحانيت و حکومت، آداب و سنت، اخلاق و نوع زندگي و روابط فردي و جمعي مردم ايران مطرح مي‌کردند
. آن‌ها با "معيار قراردادنِ" افکار ليبرالي و عوامل ترقي جوامع اروپايي ، استبداد شرقي را بي رحمانه مي‌کوبيدند. مذهب و روحانيت را شجاعانه و با آگاهي نقد مي‌کردند. بدآموزي‌ها و بداخلاقي‌ها و جهل و خرافات و عقايد پس مانده‌ي رايج ميان توده‌ي مردم را، بي هيچ واهمه يي از مردم، زير تيغ تيز نقدهاي عريان خويش قرار مي‌دادند.در آثار بانيان ادبيات مشروطه از آخوندزاده، طالبوف، کرماني، صابر شاعر، نسيم شمال، و ايرج و عارف، گرفته تا جمالزاده، کسروي، هدايت و نيما... که فرزندان مشروطيت و متاثر از آن بودند، چيزي به نام توده‌ي خلقِ به زور عقب نگهداشته شده و يا قرباني توطئه غرب استعمارگر وجود خارجي ندارد. آن‌ها خودِ توده ايراني مسلمان را مسئول اصلي عقب ماندگي، بدبختي، شکست و سرشکستگي‌هاي خويش مي‌شناختند. در واقع امر، در نظام حکومت‌گري ايلي و استبدادي، در آداب و عادات دست و پا گير، در مذهب و ذهن خرافات زده، در روح مرده و برده وار توده مسلمان ايراني، ريشه‌ي بيچارگي‌ها و سرشکستگي‌هاي ايراني را جستجو مي‌کردند.آن‌ها، در آن شريعت وطريقت و سلطنت استبدادي- قرون وسطايي ايراني، چيزِ دندان‌گيري، به عنوان هويت ويژه، اصل متعالي اسلامي و يا خويشتن خويشِ ايراني نمي‌ديدند تا در جستجويش باشند و از شوق بازگشت به هويت اصلي و يا خويشتن خويش جامعه سوزي و خود- ويرانگري کنند. هر چند، ايرانِ باستان و عصر پيش از اسلام را مي‌ستودند، اما در فکر بازگشت به آن عصر پايان يافته نبودند و چاره‌ي کار ايرانِ ويران را در بازگشت به هيچ اصل و خويشتن و هويتي نمي‌ديدند. در ديده‌ي روشن بينان و بانيان فکري مشروطيت، چاره‌ي مشکلات ملت و مملکت ايران، در بيداري توده از خواب قرون و اعصار، در توجه به علوم و فنون مدرن، در تعليم و تربيت نوين، در قانون خواهي در رفع تبعيض و ستم نسبت به زنان و دختران در برابري اجتماعي، در نظام حکومتي مبتني بر قانون و انتخابات، در حٌرّيت، ميهن دوستي، و ورود به جامعه جهاني و اخذِ فرهنگِ مدرنِ اروپايي و دوستي با دنياي غرب بود.در ادبيات مشروطيت اگر همدردي و دلسوزي بود، دلسوزي نسبت به توده‌ي ملت، دلسوزي نسبت به فقرِ فکري و ذهني مردم بود نه فقر اقتصادي و مالي. زيرا فقر اقتصادي و ناداري را نيز زاييده‌ي فقر فکري و ناداني تلقي مي‌کردند.به اين سبب بود که روشنفکران عصر مشروطه به دور از توده فريبي يعني بي هيچ ملاحظه يي به زنجيرهاي ذهني توده‌ي مردم ايران سخت حمله مي‌کردند. آخوندزاده که پيشگامِ روشنفکرانِ مشروطيت بود مي‌تويسد:"حيف‌اي ايران، کو آن قدرت، کو آن سعادت، عرب‌هاي برهنه و گرسنه يک هزار و دويست و هشتاد سال است که ترا بدبخت کرده‌اند. زمينِ تو خراب، اهلِ تو نادان و از تمدنِ جهان بي خبر و از نعمت آزادي محروم و پادشاهِ تو دسپوت (جبّار) است. تاثير ظلم دسپوت و زور علماء به ضعف و ناتواني اهل تو باعث شده و جوهر و قابليت ترا زنگ آلود و ترا به دنائت طبع و رذالت و ذلت و عبوديت و تملق و ريا و نفاق و مکر و خدعه و جبن و تقيه، خوگر ساخته و جميع خصايص حسنه را از صداقت و عدالت و وفا و جوانمردي و شجاعت و علو طبع و بلندهمتي و بي طمعي از طبيعت تو سلب کرده و طبيعت ترا با ضد اين صفات معدوده مخّمر نموده و يحتمل چندين صد سال خواهد گذشت که رونق نخواهي يافت و به آسايش و سعادت نخواهي رسيد و ملت تو با ملل متمدن شده برابر نخواهد شد"همين گونه داوري را در آثار روشن بيناني که متاثر از مشروطيت بودند در اشکالي ديگر باز مي‌بينيم. کسروي تبريزي مي‌نويسد:"توده‌ي ايراني با حال امروز با توده‌هاي اروپايي درخورسنجش نيست. اين بديها که ما از ايرانيان مي‌بينيم تنها يک معني دارد و آن اين که آلودگي اين توده بيش از آن است که پنداشته مي‌شد... شما {ايرانيان} خود دشمن خودتان مي‌باشيد. آنچه شما را زبون گردانيده و به زيردست بيگانگان داده آلودگي‌هاي خودتان است... دل‌هاي ايرانيان يک لجن زاريست، يک باتلاقي است که همه چيز را تواند گرفت و در آن لجن زار ناپاک فرو بَرَد... باورهاي امروزي ايرانيان درهم آميخته‌ي آن بدآموزي‌هاي کهن آسيايي با بدآموزي‌هاي نوين اروپايي است. بي دليل نيست که آن‌ها را لجن زار ناپاک مي‌خوانيم... از جمله در ايران که در توده اين همه آلودگي و گرفتاري پيدا شده است و بيش از همه مايه بدبختي اين‌هاست. اين است که به ايرانيان گران مي‌افتد که به بدي خود گردن گزارند و در انديشه چاره به آلودگي‌هاي خود باشند. اين به خودخواهي آنان برمي خورد. اين است که همه گناه را به گردن انگليس انداخته خود را کنار مي‌گيرند" آنچه از آخوندزاده و احمد کسروي آورديم، نمونه‌ي روشني از دلسوزي منورالفکران مشروطيت با توده ملت و در نهايت کوشش آن‌ها جهت رهايي فکري جامعه و بيدار کردن "آن خفته‌ي چند" است.اما در آثار ادبي و سياسي شکل گرفته پس از کودتاي ٢٨ مرداد ١٣٣٢ که افکار و احساسات و ذهنيت انقلاب ١٣٥٧ ايران را شکل داد، از استثناها اگر بگذريم، ديگر انتقادي از سنت و جامعه و توده‌ي عقب مانده‌ي به خواب رفته نمي‌بينيم. "غم آن خفته‌ي چند" جاي خود را به "غم اين گشنه چند" مي‌دهد. يعني آنچه گفته و سروده و نوشته مي‌شود، عمدتاً نوعي آه و زاري بر فقر وناداري فقرا و يا همدردي ساده لوحانه با درد و رنج معيشتي توده‌هاي زحمتکش است.در ادبيات نارضايتي و انقلابي آن سال‌ها، آن چه بر زبان و قلم نويسندگان، فعالان سياسي، روشنفکران انقلابي و يا روحانيان منتقد دولت جاري مي‌شد، عمدتاًَ حمله به شاه بود. گله از غرب و دمکراسي غرب بود و در نهايت، انتقاد خصمانه از آمريکا. زيرا در"طّب سياسي" آن دوره، ريشه‌ي هر درد و رنج و مرضي را در سلطه‌ي آمريکا مي‌ديدند. يعني آمريکا و عاملش، محمدرضا شاه را مسئول اصلي همه مشکلات و معايب و مفاسد موجود در مملکت ايران، عامل عمده‌ي فقر و ناداري زحمتکشان و علت العلل عقب ماندگي و پريشاني حال جامعه مسلمانان معرفي مي‌کردند.از سوي ديگر، ستايشي بود که از توده‌هاي استثمار شده، از خلق در زنجير ايران، از آداب و رسوم و اخلاق، از مذهب و عرفان نقد ناشده، از سٌنن ملي و قومي، و در يک کلام از "آنچه خود داشت" انجام مي‌گرفت.کارِ تعريف و تمجيدها از هويت ويژه ايراني، از الهيات رهايي بخش اسلامي- عرفاني، از گذشته‌ي پرافتخار باستاني، از هويت شرقي، ضمن محکوم کردن دمکراسي و فرهنگ غربي، به آنجا کشيد که بخشي از گردانندگان نظام شاهنشاهي نيز وارد گود شدند. در نتيجه، بازگشت به "خويشتن خويش" به عنوان پاسخي به مشکلات گوناگون جامعه با تاکيد بر پرهيز از راه حل‌هاي غربي و "غربزدگي" مورد پذيرش بسياري از "متفکران" جامعه وايدئولوگ‌هاي انقلاب بهمن ١٣٥٧ قرار گرفت.علي شريعتي که انقلاب ١٣٥٧ عميقاً تحت تأثير افکار او بود در "بازگشت به خويش" مي‌نويسد:"امروز که غرب همه‌ي انسان‌ها را از پايگاه ذاتي و فرهنگي و خودزايي و خودجوشي درآورده و آن‌ها را به صورت برده‌هايي نيازمند و ذليل و زبون و چسبيده و مقّلد ساخته است چه بايد کرد؟" بايد به خويشتن بازگشت. اين خويشتن چيست و کجاست؟ "به کدام خويشتن بازگرديم؟" شريعتي پاسخ مي‌دهد: "در يک کلمه مي‌گويم: تکيه ما به همين خويشتن فرهنگي اسلامي مان است و بازگشت به همين خويشتن را بايد شعار خود کنيم".اين حقيقتي است که، تبِ بازگشت به خويش يا حفظ هويت خويش، عمده ادبا و فضلا و فعالان سياسي مملکت را از چپ و راست تا اسلامي فرا گرفته بود.اگر ادبيات مشروطه، مروج ترقي خواهي و فکرغربي شدن و نوشدن بود، ادبيات نارضايتي مقدم بر انقلاب ١٣٥٧، مبلغ آتشين شرقي ماندن، دوري از فرهنگ غرب، بازگشت به سنت و مذهب و عرفان خودي، و هويت جويي بود.در واقع پيام اصلي دومي‌ها اين بود که: " آنچه را خود داريم از ديگران چرا تمنا مي‌کنيم". زيرا اسلام و قرآن و ادبيات عرفاني و معنوي ما، پاسخ همه چيز را داده است. "اروپا و آمريکا هم با سودجويي زيرکانه از اسلام و قرآن و عرفان ما به ترقيات شگرف کنوني رسيده است". اين سروده‌ي شاعر بزرگ ما شهريار است که در مقايسه‌ي شرق و غرب مي‌گويد:آفتاب حکمت از مشرق به مغرب مي‌رودچشمه‌ي زاينده‌ي اشراق و عرفان پيش ماستمشعل افروزان عالم روغن از ما مي‌برندآنچه بازار جهان دارد چراغان پيش ماستاين طبيبان دغل در کار خود درمانده اندما دواي عافيت دانيم و درمان پيش ماستدر سواد شب توان خواندن چراغ آسمانشمع بزم صبحدم با ما و قرآن پيش ماستو نيز ادعاي اقبال لاهوري است که:حکمت اشياء فرنگي زاد نيستاصل او جز لذت ايجاد نيستنيک اگر بيني مسلمان زاده استاين گهر از دست ما افتاده استاين پري از شيشه‌ي اسلاف ماستباز صيدش کن که او از قاف ماست.جالب اين که برخي از مارکسيست‌ها و روشنفکران چپ انقلابي نيز در ويرانه‌هاي گذشته، در فرهنگ و تمدن باستاني ايران، در عرفان و اسلام... در جستجوي زرناب افکار سوسياليستي و يا افراد انقلابي در اِشل جهاني بودند.مي گفتند: گئوماتاي مغ در زمان هخامنشيان، مزدک عصر ساسانيان، منصور حلاج و عمادالدين نسيمي مسلمان، مانند ده‌ها عارف و زاهد و صوفي ديگري که دوباره کشف شده بودند، در حقيقت، انقلابي‌ها و مناديان راستين سوسياليزم و حقوق زحمت کشان در قرونِ پيشين بودند، با چنان شعاعي از افکار انقلابي و ضد سرمايه داري که مي‌توانست راه مبارزان انقلابي قرن بيستم ايران و شرق را نيز روشن سازد...در آن خيز جمعي به سوي گذشته، ناسيوناليست‌هاي شاهنشاهي ازمخالفان خوني سياسي خود عقب تر نبودند.اگر شماري از مارکسيست‌ها ومسلماناي انقلابي، گئوماتا و مزدک و يا امام علي را نخستين سوسياليست‌ها و يا مولانا را کاشف "تضاد" و هگل شرق، يا نهضتِ مذهبي افراطي سربداران را از نخستين حرکت‌هاي سوسياليستي- انقلابي جهان معرفي مي‌کردند، اين‌ها، يعني گردانندگان فکري نظام شاهنشاهي هم، انگشت تاکيد بر کورش کبير داشتند که گويا ٢٥٠٠ سال پيش ازين، اعلاميه‌ي جهاني حقوق بشر را در فرداي فتح بابل، براي اولين بار به جهانيان عرضه و اعلام کرده است. يادمان باشد که انواع مراکز فرهنگي باحمايت مالي "دولت شاهنشاهي" شکل گرفته بود تا با بازگشت به هويت ويژه ايراني، کشف خويشتن خويش ايراني، راه و روشِ ايراني را در رسيدن به عظمت و "تمدن بزرگ" آتي ترسيم کنند. خلاصه‌ي پاسخ نظريه پردازان "نظام آريايي" هم اين بود که دمکراسي غربي به آخر خط رسيده، نه تنها با ويژگي‌هاي ايراني نمي‌خواند، به درد هم نمي‌خورد. در نتيجه، چاره‌ي کار در بازگشت به نظام و سنن" پرشکوه شاهنشاهي باستاني" است که گويا "روح" آن با جسم و جان ايرانيان سخت آميخته و پاسخ همه مشکلات مهم امروزي ايران را مي‌تواند بدهد.تشکيل حزب رستاخيز، ايجاد نظامِ تک- حزبي با تکيه بر قدرت مطلق شاهِ پهلوي، آن هم در يک کشور مدعي مشروطه، حادثه اعجاب آوري بود که تنها از دل آن جريانِ بازگشت به "خويشتن شاهنشاهي خويش" و از معرکه‌ي دشمني با دمکراسي غربي مي‌توانست بيرون بيايد، که آمد و راه صاف کنِ بزرگ انقلاب اسلامي ١٣٥٧ شد. فراموش نکنيم که از خود محمدرضا شاه گرفته تا انبوه رجال کشوري و لشگري ايران هر چند دوست و وابسته‌ي غرب و آمريکا بودند، اما، دمکراسي‌هاي غربي و سيستم سياسي آمريکا را براي ايران اصلا، ابدا نمي‌پسنديدند. شخصِ شاه، خاصه پس از افزايش قيمت نفت اوپک از هر موقعيتي در تمجيد از نظام فردي شاهنشاهي و در تحقير و نفي دمکراسي‌هاي غربي استفاده مي‌کرد. در طول چند دهه سلطنتش هم، در هر فرصتِ مناسبي، از قدرت نهادهاي انتخابي و مردمي کاست و بر قدرت نهاد سلطنت و شخص خود افزود.در اين مورد، مقايسه‌ي ميانِ مظفرالدين شاه با محمدرضا شاه که اولي در شکل- گيري و پيروزي مشروطيت و دومي در زمينه سازي براي انقلاب ١٣٥٧ نقشي تعيين کننده داشت، حايز اهميت و گوياي حقايق بسياري است.مظفرالدين شاه قاجار که بدون همکاري او پيروزي مشروطيت در آن برهه از زمان غيرممکن بود، قبل از ماجراي مشروطه خطاب به امين الدوله مي‌نويسد:"سلطنت ايران بر حسب شان و مقام خود به مقتضاي وقت و زمان بسيار عقب افتاده. خيلي بايد جد و جهد و کوشش کرد تا به همسايگان و دول مجاور خود برسيم. لذا تعويق در اجراي اصلاحات و تامل در کارها ابداً روا نيست، چه هر قدر زودتر به اصلاحات بپردازيم دير است بايد دو اسبه تاخت تا به منزل رسيد.جناب امين الدوله- ما خود سبب تعلل و تامل شما را در اجراي اصلاحات مي‌دانيم که به ملاحظه اختيارات مطلقه ماست، اين نکته را خودمان کاملا دانسته ايم، و هرگاه رضا به محدوديت نبوديم. چنين تکليفي نمي‌نموديم.شما را با کمال اطمينان امر مي‌نماييم که با قوت قلب و استقامت رأي به اصلاحات لازمه ولو آنکه منافي با اختيارات مطلقه ما باشد سريعاً و عاجلاً به پردازيد. از اين به بعد هيچ عذري پذيرفته نخواهد بود. ترتيب اصلاحات را بدهيد به حضور آورده امضاء فرماييم"ناگفته نگذاريم که در جنبش مشروطيت، به حکم علماء بزرگ شيعه، شيخ فضل الله نوري را به جرم همکاري با استبداد و ضديت با مشروطه به چوبه‌ي دار سپردند.اما در زمينه سازي براي انقلاب ضد محمدرضا شاهي، روشنفکران، صاحب نفوذي چون آل احمد، شيخ فضل الله را نماد استقلال خواهي ناميدند و در انقلاب اسلامي ١٣٥٧ مقامش را به عرش اعلي رسانده، تاج سر نظام فقاهتي کردند.نتيجه اين که، ادبيات مشروطه، نقد دين و سنت و سلطنت براي ساختن جامعه‌ي نو و متجدد، يعني ايراني مدرن و مترقي بود. اما ادبيات و تعليماتِ سازنده‌ي انقلاب بهمن ١٣٥٧، نقد جامعه نو، نفي تجدد، درهم ريختن فکري و سازماني ايرانِ نيمه مدرن بود براي بازسازي اسلام و سنت و سلطنت...نکته دوم، اين که، نهضت مشروطه خواهي، برخلاف نهضتي که به انقلاب ١٣٥٧ منجر شد، غرب ستيز و ضدخارجي نبود. مشروطه خواهان و روشنفکرانِ باني آن، با دخالت خارجي‌ها خاصه با سلطه‌ي روسيه تزاري در ايران سخت مخالف بودند، اما ايدئولوژي ضد روسي نداشتند اين خودِ امپراتوري روسيه بود که عليه مشروطه طلبان ايراني شمشير کين کشيده از استبداد محمدعلي شاهي حمايت نظامي مي‌کرد.اما انقلاب ١٣٥٧ اساساً با ايدئولوژي ضد آمريکايي و غرب ستيزي افراطي صورت گرفت به طوري که پيکار با آمريکا و متحدش اسراييل به يک ارزش مذهبي- ملي تبديل گرديد.در اين انقلاب، فرض بر اين بود که ايرانِ محمدرضا شاهي مستعمره‌ي غرب و آمريکا، شاه هم عامل گوش به فرمان ايالات متحده است.اين ايدئولوژي آمريکا ستيزي که از جنگ عقيدتي- سياسي شوروي و بلوک کمونيستي عليه آمريکا و غرب، عميقاً تأثير پذيرفته بود، به بخش ماندگار ايدئولوژي انقلاب اسلامي و گره اصلي مشکلات داخلي و خارجي نظامِ برآمده از انقلاب ١٣٥٧ تبديل گرديد.در بيان تفاوت طرز فکر مشروطه خواهان با انقلابيون سال ١٣٥٧ همين بس که مشروطه خواهان در سفارت انگلستان بست نشستند، حمايت غرب را جلب کردند در انقلاب اسلامي، سفارت آمريکا را اشغال کرده و بستند.نکته سوم اين که، در نهضت مشروطه خواهي، انقلابي گري و رژيم افکني و يا مبارزه جويي با دولت و پادشاه وقت به ارزش و اعتبار مستقلي تبديل نشده بود.هدف از مشروطه خواهي، تطبيق سلطنت با دمکراسي، اصلاح امور دولت و ملت، ترقي کشور و رفاه حال رعيت بود.هيچ شخص و فرقه‌ي سياسي مهمي، سرنگوني سلسله‌ي قاجار و يا برافکندن سلطنت را به هر قيمتي به مشغله‌ي ذهني خود تبديل نکرده بود. کما اينکه، پس از خلع محمدعلي شاه قاجار از سلطنت که با اقتدار و قدرت تمام صورت گرفت، مشروطه خواهانِ پيروز، فرزند او احمد شاه قاجار را به پادشاهي کشور مشروطه ايران برگزيدند. يعني تداوم سلطنت قاجار را در قالب نوين قبول کردند. در واقع، مشروطه، انقلابي بود که انقلابي حرفه يي نداشت، افرادي چون حيدرخان بٌمبي هم بيشتر تحفه قفقاز بودند، تا سر برآورده از انقلاب مشروطه.اما در تعليماتي که انقلاب بهمن ١٣٥٧ شکل داد، رژيم افکني، آمريکاستيزي، سازش ناپذيري، انقلابي حرفه يي بودن، ترويج کينه طبقاتي، کاربرد قهر و خشم انقلابي،... متاثر از انقلابات روسيه و چين و جهان سوم، به ارزشي يگانه و عالي و والا تبديل گرديد.کيش پرستش انقلاب همه جا را فرا گرفت. شوق پيکار با رژيم شاه و امپرياليسم آمريکا، دين و آيين انبوهي از دانشجويان و روشنفکران و روحانيون شد.انقلابيگري، در جامعه روشنفکري، در دانشگاه‌ها، در حوزه‌هاي ديني و مذهبي، و در موضع گيري بسياري از شخصيت‌هاي صاحب نفوذِ ملي و مملکتي اثري باورنکردني گذاشت به طوري که روشنفکر بودن اما انقلابي يا ضدآمريکايي نبودن، دانشجو بودن اما مبارزه نکردن، حکمي تناقض آميز مي‌نمود. و در حوزه‌هاي مذهبي نيز روحانيون غيرمعترض و ساکت و ميانه رو، مٌهرِ وابستگي به رژيم شاه را مي‌خوردند.يادآوري برخي از شعارهاي آن عصر انقلابي مي‌تواند روشنگر باشد:"من مبارزه مي‌کنم پس هستم". "تا شاه کفن نشود اين وطن وطن نشود". "انقلابِ سرخ از مطّهرات است". "اول، حّي علي السِلاح بعد حّي علي الصلاح"...از ياد نبريم، در جوي که به افکار و برنامه‌ي گروه‌ها و شخصيت‌هاي موجود در جامعه، برحسبِ درجه‌ي انقلابي بودن و شدت مبارزه شان در برابر شاه، نمره‌ي ردي يا قبولي مي‌دادند، در موقعيتي که شدت مبارزه يک انقلابي، محتواي ناچيز پيام و سطح نازل دانش و بينش او را تحت الشعاع قرار مي‌داد، در چنان فضايي بود که فقهِ انقلابي آيت الله خميني، با تاکيد بر اين که تقّيه در برابر محمدرضا شاه جايز نيست، بل حرام است به کرسي حقانبت نشست و شخص او، که در ديده‌ي انقلاب پرستان، جامعِ جميع صفات يک رهبر سازش ناپذير و تندرو مي‌نمود، پيشواي کاريزماتيک و دايرمدار قدرت شد.نکته چهارم اين که، مشروطيت، نهضتي ايران خواه و ملت ساز بود. مشروطيت در نظر و نقشه و عمل، براي ساختن ايران و براي ايران به وجود آمد. آن جنبش مترقي، در خط عشق به ايران، گسترش ميهن دوستي و مردم گرايي شکل گرفت و سپس، آنگاه که استقرار يافت، به حد اعلي درجه به ايراندوستي و ملي گرايي سازنده دامن زد.اساساً، ايده‌ي وطن شناسي و ميهن دوستي فرآمد کار سياستمداران و روشنفکرانِ باني مشروطيت بوده. از اميرکبير و آخوندزاده و طالبوف گرفته تا پيکارگراني که در انقلاب مشروطه، مستقيما دست داشتند، با جان و دل و زبان و قلمشان عشق به ايران و مردم آن را به ثبوت رسانده ترويج کردند...همين عشق بود که رزم آور بزرگ مشروطيت ستار نامدار را در پاسخ به پيشنهاد کنسول روس، به فرياد آورد! " از من مي‌خواهيد که به زير پرچم روسيه درآيم، خير، هفت دولت بايد به زير پرچم ايران درآيد".براي فرزندان مشروطيت هم، ايران خواهي و عشق به ميهن و مردم، سرلوحه‌ي همه‌ي کارها بود.کسروي تبريزي مي‌نويسد:"دل بستگي به استقلال ايران، و از دست ندادن هيچ گوشه‌اي از آن بايد مقصد اول باشد. ايرانيان بايد استقلال خود را ارج گذارند و دلبستگي نشان دهند. بايد به همه‌ي توده معني آن را بفهمانند. اين سرزمين ماست. اين خانه ماست. ما اينجا مي‌نشينيم و زندگي مي‌کنيم... هر چه داريم از اينجاست. بايد قدرش را بدانيم و به آباديش بکوشيم..."و نيز سخنان بر زبان آمده‌ي شخصيت بزرگ مشروطيت، محمد مصدق است که گفت:" مسلک من، مسلک سيدالشهداست، يعني آنجايي که حق در کار باشد، با هر قوه يي مخالفت مي‌کنم. از همه چيز مي‌گذرم. نه زن دارم. نه پسر دارم. نه دختر دارم. هيچ چيز ندارم. وطنم را جلو چشمم دارم".اما در انقلاب بهمن ٥٧، در حرکت اسلامي راديکالي که آيت الله خميني رهبري مي‌کرد، ميهن دوستي و ملي گرايي نه تنها محلي از اعِراب نداشت، بل جرم و خيانت و خروج از دين شمرده مي‌شد، فراموش نکنيم که حتي به ملي- مذهبي‌هاي خادم جامعه رحمي نشد... مشروطه اگر نماد ملي گرايي يعني مصدق و هم- فکرانش را به دل توده ايراني کوچه و بازار برد، انقلاب ١٣٥٧، نام او را از هر کوچه و بازاري شست و مرتدش خواند.مشروطه خواهان اگر مشروطه را براي ايران و آبادي آن مي‌خواستند، آيت الله خميني علنا مي‌گفت که ايران را براي اسلام مي‌خواهد.آن انقلاب حتي در شکلِ شبه مشروطه نيز ايرانسازي کرد، اين انقلاب از ابتداي امر ويرانگري و ايران- ستيزي کرد. مشروطيت، دولت‌هايي چون دولت قوام و مصدق... را داشت که حفظ آب و خاک و منافع و آبروي ايران، دل مشغولي لحظه به لحظه شان بود. انقلاب اسلامي رهبراني چون شخص آيت الله خامنه يي را دارد که دل مشغولي شان، حفظ مسجدالاقصي، پس گرفتن تپه‌هاي جولان و يا تقويت مواضع حزب الله در لبنان است.نکته پنجم در بيان تفاوت مشروطيت با انقلاب اسلامي ١٣٥٧ اين است که، مشروطيت، جرياني غيرايدئولوژيک، غيرمکتبي بود. الهام گرفته از ليبراليسم و افکار عصرِ روشنگري.اما انقلاب بهمن ٥٧، جرياني عميقا مکتبي، ايدئولوژيکي، ضد ليبرالي بود، متاثر از مارکسيسم روسي و انقلابات ضد امپرياليستي جهان سومي...در تاييد ادعاي فوق مي‌توان گفت که:١. مشروطه خواهان، اتوپيا نداشتند. هيچ مدينه‌ي فاضله و جامعه‌ي کامل و بي عيبي و نقصي که معمولا در جريان‌هاي ايدئولوژيکي و مکتبي سخت به آن معتقدند، در مد نظرِ سران آن نهضت نبود. اما در انقلاب ١٣٥٧، دو نيروي شکل دهنده آن، يعني چپ‌ها و اسلامي‌ها، مدينه‌ي فاضله و اتوپيا داشتند. هدف چپ، جامعه‌ي بي طبقه کمونيستي بود. پيروان شريعتي و مجاهدين ايستگاه آخرشان جامعه‌ي بي طبقه‌ي توحيدي خالي از استثمار بود. انبوه طرفداران آيت الله خميني هم متاثر از همان افکار يوتوپيايي، جامعه‌ي ايده آلي را مي‌خواستند تا امکان ظهور امام غايب شيعيان به وجود آيد.اين نکته نيز مهم است که: نهضت مشروطيت، اهداف روشني چون: تاسيس مجلس قانونگزاري، نوشتن قانون اساسي، محدود کردن قدرت سلاطين، حکومت قانون، سازندگي و نوگرايي، کسب علوم و فنون جديد را آشکارا تبليغ مي‌کرد. در واقع هرچه مي‌خواستند براي ايران و رفاه حال ملت آن بود. نه ادعايي براي نجات ساکنان کره‌ي زمين داشتند و نه چنان ادعايي را در توان خود مي‌ديدند.اما در انقلاب ١٣٥٧، چپ‌ها و اسلامي‌ها، سواي براندازي شاه و پايگاه امپرياليزم جهاني در ايران در فکر نجات بشريت از سرکوب و استثمار و استکبار جهاني بودند يعني انقلابي را مي‌خواستند که جهانشمول باشد.٢. در مشروطيت نوعي رهبري جمعي وجود داشت. مراکز فکري و مذهبي متعددي آن نهضت را رهبري مي‌کردند يعني، رهبري واحدي با قدرت مطلقه که از ويژگي‌هاي نهضت‌هاي ايدئولوژيکي است در مشروطيت نبود.اما در انقلاب اسلامي ٥٧، از احزاب و شخصيت‌ها و تحصيل کرده‌ها گرفته تا انبوه توده‌هاي عادي مردم، با مسلوب الاختيار کردن خود با پيشواي کاريزماتيک انقلاب بيعت کردند و گوش به فرمان او آماده جانفشاني شدند.٣. مشروطه خواهان، حقانيت خواست‌ها و کارهاي خود را از رأي و خواست روشن و آشکار مردم مي‌گرفتند. هدف نهايي شان حاکم کردن مردم بر سرنوشت خودشان بود.اما در انقلاب بعدي، مارکسيسم- لنينيزم براي چپ‌ها، اسلام هم براي اسلامي‌ها، منشأ و منبع حقانيت و مشروعيت شد. به آن سبب بود که انقلاب بهمن ١٣٥٧، حقانيت سياست‌هاي داخلي و خارجي خود را از مکتب ولايت فقيه کسب مي‌کند نه از خواست‌هاي ملي و رأي اکثريت مردم...٤. برخورد راديکال با امور سياسي و حکومتي، تقسيم جامعه به انقلابي و ضدانقلابي، دوست و دشمن، و در نهايت به خائن و خادم، از مشخصات اصلي نهضت‌هاي ايدئولوژيکي و مکتبي است.ازين لحاظ، مشروطيت جرياني اعتدالي، اصلاح طلبانه، به دور از راديکاليسم و بنيادگرايي بود. اما انقلاب بهمن ٥٧، جامعه را به مکتبي و غيرمکتبي، انقلابي و ليبرال، مستکبر و مستضعف و در نهايت به خودي و غيرخودي تقسيم کرد...آن نهضت چارچوبي براي وحدت ملي فراهم آورد، اين انقلاب مکتبي را بر ملت تحميل کرد، که در دايره‌ي تنگ آن حتي شمار اندکي از خود فقها هم نمي‌گنجند.پايان سخن اينکه، مشروطيت حاکميت ملي و مردم سالاري، همراه با اصلاح امورِ دولت و ملت را مي‌خواست.انقلاب بهمن ١٣٥٧، سلطه‌ي مطلق "مکتب و مذهب" را بر جامعه طلب مي‌کرد.اولي کوشيد تا از سلطنت و دولت افسون- زدايي کند اين يکي، با مذهب و ايدئولوژي انقلابي آن‌ها را در افسون و افسانه و تقدس فرو برد...آن، از ايراني، فردي مترقي و خوشبخت مي‌خواست بسازد. اين، تربيت انسان مکتبي را وظيفه‌ي اصلي خود اعلام کرده...آري، ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است.
-------------------
منابع:مکتوبات ص، ٢١-٢٠، ميرزا فتحعلي آخوندوف پرچم سال ١ ص، ٢٢-٢١٢-٤٠٦
بازگشت به خويش
ص، ٢١ علي شريعتي همان منبع ص، ٢٧ همان منبع ص، ٣١ روزنامه‌ي حبل الامتين- شماره ١ جمادي الثاني ١٣٢٤- سوم آگ١٩٠٦مصدق در محکمه‌ي نظامي، جلد دوم، ص، ٤١٣ سرهنگ بزرگمهر
انقلاب مشروطه ايران، احمد کسروي
تاريخ هجده ساله اذربايجان ، احمد کسروي
مشروطه سازان محمد علي سفري
۱۳۸۴/۰۷/۲۲ | ۱۶:۴۵
۱۳۸۴/۰۷/۱۸ | ۲۰:۵۱
یا علی گم شده ام
به نام خدای علی
یه با ر ا ز یه خانواده نوشتم که در نزدیکی ما زندگی می کنن و از مشکلاتشون . همون دو دختر و مادرشون که مبتلا به سرطانه و پدر خانواده که از ر داربست پرت شده و فوت شده.
امروز مادرم یه خورده غذا براشون برد و حالتش بعد برگشتن دیدنی بود، میگفت که مادره وضعش خیلی بدت از قبل شده و هی رو تخت خوابی که تازگی ها از یه خانواده که مادر بزرگشون فوت شده گرفتن غلت میزده و ناله میکرد و التماس که تورو خدا به هر چی اشنا دارین بگین صدقه سریاشون رو بیارن واسه ما.
می فت دختر کوچیکش که دانشجو علوم قرانی دو و و شب رو تو تهرون ، هلال احمر با یه بیسکویت تو صف دارو بوده. 4 بسته قرص 400 هزار تومن. پول طلاهای خواهر بزرگه که شوهر کرده.
چون پول شیمی درمونی ندارن ،دستوراتش و گرفتن خودشون تو خونه دوا درمون میکنن. قبلا یه کلیه اش رو هم در اوردن و حالا م کرده.
از وضع زیرزمن استیجاریشون گفت و از دو تا پتو مندرسی که انداختن زر پاشون و من خیس خجالت که انقدر شرف ندارم که از حقوقم واسشون کنار بزارم. که اونقدر تونایی ندارم که زیر پر وبالشون رو بگیرم.
فقرو فساد وتبعیض احمدی نژاد به پا خیز
چی شد پس
چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
خداااااااااااا
کمیته مثلاامداد کجاست؟
چهار طرف ورودی ملایر رو نوشتن به شهر واقفین خیر اندیش خوش اومدین
پس کجان این واقفین خیر اندیش؟
آه
یا علی
۱۳۸۴/۰۷/۰۹ | ۱۹:۲۲
به همه عزيزان و مشتاقان حضرت
دير هنگامي است که چشمان انتظار به راهت دوخته ايم و جان و دل به شراره هاي اشتياقت سوخته ايم
باغ آرزوهايمان به شوق بهار روي تو خزان ها را مي شمارد و چکامه هاي خونين شقايق را مي نگارد نرگس ها داغ هجر تو بر سينه دارندو عروسان چمن جز به مژده جمال دلارايت سر زحجله عيش برنيارند مهديا! معراج نشيني بگذار و از پرده غيبت به درآي و رخسار زيباي محمدي بنماي؛ که خيل منتظران جان بر لب آمده را، جان به آخر رسيد و چشم بر بلنداي وعده ديدار تو دارنداي زينت عرش الهي! آرمان انتظار را به کوله بار صبر و يقين، بر دوش مي کشيم و به ترنم آواي ظهورت سرخوشيمهر بامداد، ياد طلوع تو را در سينه مي پرورانيم و پرتو چهره تو را در ديده نقش مي زنيم عمري است که اشک هايمان را در کوره سوزان حسرت ها انباشته ايم و انتظار جمعه اي را مي کشيم که جويبار ظهورت از پشت کوه هاي غيبت سرازير شود، تا عطش تشنگان را به آب وصال سيراب گرداني و آن حسرت ها را به دريا ريزيمو با موج همنوا شويم و تن خسته مان را در زلال آن بشوييماي اميد بي پناهان بيا، بيا، بیا،... که دیر شداز ثري تا به ثريا، دل هاي بي قراران، شيداي يک نگاه توست در هر دو دنیا جانهاي عالمیان، نثار قدم هاي تو باد بيا و روزه داران غيبت را به افطار فرج برسان و عهد انتظار را دستي برافشان به امید ظهورت
 
Bottom