۱۳۸۶/۰۳/۰۶ | ۱۱:۲۴
به نام حق
این هم داستان دوم منه، امیدوارم کسی پیدا بشه که بخونه و نظر بده.
یا حق
سر بالایی
خرداد بود ،وسطهای خرداد. گرمای هوا دمار از روزگارمان در آورده بود،توی کوچه ها ،اواسط روز ، تنها صدایی که گاه و بیگاه بلند می شد ، صدای بستنی فروش دوره گردی بود که بستنی و یخ در بهشت می فروخت. بعد از آن انفجار هولناک اردیبهشت ، جرئت بیرون رفتن بعد از ظهر ها هم در من مرده بود. سگهای شهر ، پارسشان بوی مرگ می داد.
از کنار درهای سوراخ سوراخ شده که می گذشتی و آن دیوارهای سیمانی که با ترکش انگار رویشان نقاشی شده بود ، به سراشیبی می رسیدی که بالا رفتن از آن در زمستان عرق آدم را در می آورد چه رسد به خرداد و گرمایش. یک قلوه سنگ بزرگ بعد سالها ، هنوز وسطهای سراشیبی مانده بود ، همان قلوه سنگی که یادگاری سمت راست صورتم از آن است. سال شصت بود یا شصت ویک نمی دانم ، بچه بودم ،نمی دانستم که ترمز جلوی دوچرخه را نباید در سرپایینی گرفت ، نمی دانستم که آدم پرت می شود، کله ملق می زند و با سر به سنگ می خورد ، یعنی کسی به من نگفته بود ، و من ترمز گرفتم و این یادگاری روی صورت تا امروز اذیتم می کند هنوز. زشت شده بودم ، زشت شده بودم ، از رفتن روبروی آینه می ترسیدم ، بدم می آمد کسی به سمت راست صورتم زل بزند ، تا چه رسد که لمس کند ، دست بکشد ؛ و محبوبه اینکار را کرد، نباید می کرد ولی به بد اخمی من توجهی نکرد و دست کشید. می گفت : "چرا عملش نمی کنی؟" می گفتم :" به فکرش هستم ، اگه دانشگاه قبول بشم ، اگه مهندس بشم ، اگه جای خوبی کار گیر بیارم و پولدار بشم، چرا که نه ، عملش می کنم ، خوشگل می شم ، اینچوری شاید تو از من خوشت بیاد...". می گفت :"دیوونه ! مگه الان ازت بدم میاد، من که حرفی ندارم ، من که راضیم ، من که از خدامه . ولی حرف خانوادم برام خیلی مهمه ، اونانکه حرف اول و آخر رو می زنن، می فهمی چی بهت می گم؟"
می گفتم:" پس چرا همش سرکوفت این زخم لعنتی رو بم می زنی ؟ چرا هی بهش زل می زنی؟ بخدا می خوامت ، خیلی هم ، میدونی چقدر ؟ اینقدر که اگه بیست سی سال دیگه قیافت دیگه اینی نباشه که هست، دیگه به زیبایی امروزت نباشی ، برام هیچ فرقی نمی کنه ، چون خود تو برام اهمیت داری ، خود تو ، می فهمی ؟ ولی تو از الان می خوای صورت منو عوض کنی ، اینه که حرص می خورم ، اینه که می گم علاقم یه طرفس، می فهمی؟"
گریه کرد ، یعنی می فهمید، یعنی دوستم داشت. می گفت "تو نمی فهمی، تو سرت درد می کنه واسه دعوا.تو نمی خوای وضع منو درک کنی ، تقصیر خودته که زود اقدام کردی."
تازه رسیده بودم وسطهای سربالایی ، نفسم بالا نمی آمد ، با محبوبه قرار داشتم، همان جای همیشگی؛ خیلی دوست داشت بلافاصله بعد حمام کردن من را ببیند، می گفت "همه طراوت و تازگیم تو این لحظه جمع می شه." می گفت :" وقتی تمیزم ، یه برقی تو چشات میاد که حال می کنم، دوس دارم بپرم تو بغلت ، منو ببوسی ، بالا پایین بندازی ، تابم بدی ، برقصونی . حال می کنم با چشات ، با برق چشات ، با اون عشقی که تو چشات برق می زنه..."
حمام بالای سر بالایی بود، نمی دانم چرا آنجا ساخته بودندش، شاید چون به چشمه های آب گرم نزدیک بود، شاید چون آب آنجا فراوان بود، ولی هر احمقی می داند که آب پایین می آید ، که کافی بود نهری ، لوله ای ، چیزی بسازند تا پایین و حمام را پایین بسازند. تازه حمام دو شیفته بود ، صبحها مردانه و بعد از ظهر ها زنانه؛ یعنی از 12 شب تا 12 ظهر مردانه و از 12 ظهر تا 12 شب زنانه. و زنهای بیچاره مجبور بودند آن سربالایی را بعد از ظهرهای گرم خرداد بالا بروند و آبی به خود بزنند و برگردند. البته یک حسن داشت، وقتی بالا می رفتیم چرکمان زود تر در می آمد و دیگر نیازی به سفید آب نبود ، کیسه که می کشیدی ، فتیله های چرک بزرگ می شد و بزرگتر و ما تمیز میشدیم و تمیز تر.
سر راه از مغازه معطر، تخمه شمشیری خریده بودم ، بد جوری معتاد شده بودم به آن ، طعم خاصی می داد . ریخته بودم توی جیبم و تخمه خوران از سربالایی بالا می رفتم . داشتم می رسیدم ، قلبم "تالاپ تولوپ" می زد، نه که از خستگی راه ، نه ، که از حسی که نسبت به محبوبه داشتم. همیشه اینطور میشد ، ولی اینبار بیشتر بود. ناگهان آسمان بالای سرم لرزید. نگاه کردم، هواپیماهای عراقی با سرعت دیوار صوتی را می شکستند. زمین زیر پایم تنوره کشید، صدای انفجار بلند شد، مثل اردیبهشت که بیمارستان را زده بودند . هوا گرمتر شد ، خوابیدم روی زمین. بلند شدم ، دسته دسته ، زنهای لخت و عور از کنارم می گذشتند . آنقدر ترسیده بودم که حتی شهوت هم از دیدن این صحنه ها جرات سر بر آوردن نداشت. حمام را زده بودند .
دویدم ، نکند محبوبه هم لخت از حمام بزند بیرون، نکند بلایی سرش آمده باشد. خودم را دلداری دادم ، دویدم ، بچه تر که بودم خیلی دلم می خواست داخل حمام زنانه بشوم ، محبوبه را بغل کنم ، ببوسم ، بدنش را بدون لباس ببینم. داخل شدم ، همه جا را دود و گرد و خاک گرفته بود، جلوتر رفتم . شرمم می شد جلوتر بروم ولی باید می رفتم .وسط حمام ، کنار حوض ، محبوبه افتاده بود ، لخت لخت ولی سرد سرد. دیگر نمی خواستم ببوسمش ، نمی خواستم بغلش کنم ، کاش...
امروز 31 اردیبهشت 86 است. بعد سالها برگشته ام به شهرم ، به وطنم. دارم از سربالایی بالا می روم ، یاد محبوبه افتاده ام ، یاد بدن لخت و زیبایش ، حسی ندارم ، اصلا حسی ندارم. کاش بغلش می کردم ، آرزو به دل نمی ماندم لااقل.
31 اردیبهشت ماه 86
مرکز تحقیقات مهندسی
فردین روزبهانی
۱۳۸۶/۰۳/۰۱ | ۱۱:۴۴
به نام صابر
سلام بانوی صبر و یقین! سلام بانوی مهر و عشق! سلام بانوی دل و دلدادگی! سلام بانوی دلاور خطبه خوان! سلام شیر زن حماسه آفرین که هر کلامت صاعقه ای بود که بر وجود سیاه و به شب نشسته دشمنان فرود آمد و پایه های کاخ ستمگری اشان را به لرزه در آورد تا آنگاه که از اساس ويران ساخت و شوکت و شکوه ظاهری که ساخته بودند و به آن غره شده بود مدار بر هم زد ! بانو ... کلام تو شیواتر است پس بگو چه بر دلت گذشت آنگاه که کهنه پیراهن سر آغاز یک جدایی شد؟ بگو چه بر دلت گذشت آنگاه که خنجر طفل آفتاب و شهادت بوسه گاه تیر خصم شد، چه بر دلت گذشت آنگاه که دستان گل یخ کرد و سکوت و آرامشش با سکوت و آرامش خرابه یکی شد، چه بر دلت گذشت آنگاه که چوب دندانهای مبارک را به سخره گرفت !؟... بگو چه بر دلت گذشت آنگاه که ندای آسمانی (ام حسبت ان اصحاب آلکهف و الرقیم کانوا من آیاتیا عجبا ) از خنجر بریده، طنین ملکوتی ندای پیامبر علیه السلام را در وجودت زنده کرد آنگاه که آیات وحی را از بیان مبارک جاری می کرد!
و تو بانو ... بانوی مهر آفرین ... تو که عاشقانه ترین نام و جاودانه ترین یادی ... لب فرو مبند که اینک نیز زمان خطبه خوانی توست؟ زمان دلاورانه ایستادن و جان خویش فدای عشق کردن! بانو ... دوباره خطبه بخوان و ارکان ظلم را بلرزان، دوباره خطبه بخوان و دردهای کهنه و لجوج که در من سکنی گزیده اند را درمان بخش!بانو ... در میان من و تو فاصله هاست و من این فاصله را ایجاد کرده ام با غفلت هایم، گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!تو توانایی بخشش داری ... دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشی. چشم های تو به من آرامش می بخشد و تو چون مصرع شعری زیبا ... سطر برجسته ای از زندگی من هستي! دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر ... رونقی دیگر هست!اما بانو ... به یاد داشته باش که من اگر سوی تو بر می گردم ، دست من خالی نیست، کاروانهای محبت با خود ارمغان آورده ام !بانو ... مرا دریاب که اینک به سوی تو آمده ام تا در کنار تو پر آواز شوم، در کنار تو به تنهایی و غم خنده زنم .آمده ام تا با تو همراز و همدل شوم و تو سنگ صبورم شوی و کلام شور آفرینت را در گوش جانم طنین انداز گری و من آرامش خود را دریابم. و اینها .... آرزوی دل تنهای من است!

۱۳۸۶/۰۲/۱۹ | ۱۵:۱۷
به نام حق
این داستان را تقدیم میکنم به جناب دکتر احمدی نژاد که نفت را سر سفره هامان آورد.

چهار پله
چند سالی می شد که به این محله آمده بودیم .کنار آن دیوار زرد رنگ ، با آن نوشته های مشوش و درهم و برهمی که سالهای طی شده را به یاد می آورد ، کنار جوی آبی که هنوز ، مثل قدیم ها آب تازه چاه در آن روان بود، پدر خانه ای پیدا کرده بود . زیاد بزرگ نبود ، صد و پنجاه ،شصت متری می شد. نما کاری نشده بود ؛ آجرهای ضمخت و سیاه و قرمز و سفید . قطرات خشک شده سیمان و گل و گچ ، نمای ان را تشکیل می داد. به کوچه دو پنجره بیشتر نداشت؛ یکی پنجره آشپزخانه که مثل زندان ، نرده هایی آن را می پوشاند و دیگر، پنجره حمام که زنگ زده بود و قرمز رنگ می نمود. اتاق ها عبارت بودند از یک اتاق خواب ، اتاق پذیرایی دراز و بد قواره ، هالی که با راهروئی به حیاط منتهی می شد، و یک آشپزخانه که چهار پله می خورد به بالا. بدون هیچ گونه تزئینات اضافه ، به قول مامان ،"همین چهار دیواری هم از سرمون زیاده " .حیاط باغچه ای داشت که درخت خرمالویی و بوته انگور و یک درخت آلبالو در آن بود. درخت آلبالو از پایین دو شاخه شده بود ، پس دو تا درخت آلبالو(شاید باید واحد شمارش درخت را اصله می آوردم یا چیز دیگر، چه فرقی می کند ، می کویم دو تا، همه می فهمند؟!).
گوشه سمت راست حیاط ، درست روبروی باغچه ، تنها توالت خانه بود و کنار آن پله هایی که به زیر زمین می رفت، درست چهار پله.
روزهای اولی که به این محل امد بودیم ، هنوز اطراف پر از گندمزار بود و درختان میوه و جوی های آب ، که تابستان ها دوست داشتی لخت شوی و تنی به آب بزنی و لااقل پاهایت را به خنکی آب بسپاری و بعد فکر کنی و فکر کنی و فکر.
صدای زنگ در بلند شد،حتما احمد بود، حکما امده بود برای آشتی. دیروز که باز زنگ زده بود حرفی زد که نباید می گفت، شاید هم بهتر شد که گفت، اصلا به من چه ربطی داشت، ولی اگر نداشت که به من برنمی خورد."مرتیکه پا شده رفته از نور گیر خونه همسایه ، زن و مرد همسایه رو تو حال... دید زده، غلط کرده پسره چشم هیز عوضی؟!" من که پدرش نبودم ، هر کاری که کرده به خودش مربوط بود، به من چه ربطی داشت. ولی چه به من ربط داشت و چه نه ، با او قهر کرده بودم و حالا آمده بود برای معذرت خواهی.
در را که باز کردم ، سرش را پایین انداخته بودو اشک گوشه چشمهایش را پاک می کرد.
گفتم :"چته احمد، بچه شدی ، خوب یه غلطی کردی ، اون بالایی هم می بخشه ایشالله ، حالا چرا اینجوری می کنی؟ لااقل مرد باش مسخره؟!"
هق هقش بلند شد:"نمی ذاره بخوابم ، هرچی دلش می خواد بهم می گه ،فکر کرده بچه ام ، به خدا دیگه بزرگ شدم ، خسته شدم انقدر غرغر می کنه ، اگه بابام بود ...اگه..."
خنده ام گرفته بود ، یعنی احساس بزرگی می کرد، پس این گریه های کودکانه چه بود،"مسخره!" .
دستم راگذاشتم روی سینه اش، شاید اینطور آرام می شد، لااقل آرامتر می شد. همین طور هم شد ، آرام شد ، آرام آرام.

دو سال پیش بود ، اردوی مشهد دبیرستان ، می شناختمش ، توی یک محله بودیم ، من سال سوم بودم و او سال دوم. آن موقع ها فکر می کردم یک سال اختلاف سن خیلی است؛"اصلا یعنی چی که بعضی ها با کوچیکترا دوستی می کنند،حتما غرضی دارن ، مرضی دارن، وگرنه چه معنی می ده ، آدم قحطه مگه!" ، بین بچه های اتوبوس آنقدر آرام بود که به چشم می آمد. ازش خوشم می آمد، می خواستم به او نزدیک تر شوم ، حس می کردم چیز مشترکی بین ما هست. آن موقع ها ، هر وقت از کسی خوشم می آمد ، تخیلات امانم نمی داد ، فکر می کردم شاید بچه سر راهی ام، شاید با او برادرم ، شاید اصلا ایرانی نباشیم ، دو بردادر که در کشوری دیگر یتیم شده ایم و به نحوی ما را به ایران آورده اند، دوست داشتم ایتالیایی باشیم و... ذهنم به هزار راه و هزار وسیله متوسل می شد تا مرا به او بچسباند .آن موقع هم همینطور شد ، حس می کردم برادرم است، آخر برادر نداشتم ، سه خواهر دارم ، یعنی داشتم.
در طول سفر خیلی سعی کردم به او نزدیک شوم ، یکبار نشستم کنارش . کتاب می خواند ، نام کتاب یادم نیست ، جایی از کتاب در مزایای صلوات نوشته بود ، هر قسمت را که می خواند صلواتی می داد . من هم مشغول شدم ، قسمتهای مختلف را با هم می خواندیم و صلوات پشت صلوات. مهرش به دلم افتاده بود ، وقتی میدیدمش ، چیزی ته قلبم می لرزید . شاید عاشق شده بودم ، ولی مگر امکان داشت ، شنیده بودم عشق فقط مخصوص دو جنش مخالف است:" عشق مرضی است چون مالیخولیا که تمرکز ذهن است بر صوری از مصورات حق و چون برکسی اوفتد ، هیچ در بر او نماند و جسم رو به کهولت نهد جز چشم که به سبب زیادت گریه فراخ تر می شود و زیباتر و چون دم بر وی منقطع گردد ، آه بسیار می کشد."
در طول سفر از هر فرصتی برای نزدیک شدن به او استفاده می کردم، چرا ، نمی دانستم؟بعدها دوستی شکل گرفت که تا به حال هم باقی است، نه مثل قبل ولی باز جای شکرش باقی است ، باقی است ، باقی است ، باقی است ، هوالباقی...
احمد گفت :"پسر تو عجب آدم ابلهی هستی ها ، آدم یا از یکی خوشش می یاد یا نمی یاد، اگه می بینی خیلی دوستش داری ، برو جلو ازش خواستگاری کن ، بعضی وقتا فرصتا دوباره تکرار نمی شن ها ، محسن می گفت ،با کسی زندگی نکن که بتونی باهاش زندگی کنی ، با کسی زندگی کن که بدون اون نتونی زنده بمونی؟! ها ، فهمیدی ، دیگه ناراحتی نداره خره! برو جلو ، نترس."
گفتم :"از چی بترسم ، حرف من این نیست که ، دختره عجیب غریبه ، راستی این محسن کیه دیگه؟"
- "یکی از رفقاست، هه! یادم نبود چند سالیه رفقامون مشترک نیستند؟"
- "می دونی احمد ،خیلی دوستش دارم ، ولی اصلا نمی تونم بهش اعتماد کنم ، نمی دونم این چه حس لعنتیه که دارم، هم می خوام هم نمی خوام."
- ا"گه اینطوریه که اصلا بیخیالش شو، دختر که قحط نیست ، اگه اهلش بودی یه راه حل می ذاشتم جلوت که دیگه بی خیال عشق و عاشقی و زن و زن خواهی بشی، حیف که جانماز آب می کشی."
- "بی خیال ، مارو باش که رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!"

دختره اسم داشت، رویا بود ، رویایی هم بود. مهندسی کامپیوتر می خواند ، دیشب خبر دادند که خودکشی کرده ، مرده. جنازه اش را بعد سه روز در اتاقش پیدا کرده بودند، حلق آویز.
یک نفر گفت"وقتی پیداش کرده بودن هنوز داشت تاب می خورد."
گفته بود تاب بازی خیلی دوست داردولی نه در این حد، اول که گفتند باورم نشد ولی وقتی یاد علاقه اش افتادم ، مطمئن شدم که راست است،که تا آخرین دقایق تاب می خورده است، که تاب بازی خیلی دوست داشت؛"خیلی دوست دارم تاب بخورم،خیلی، تا ابد ، تا نهایت ، تاب تاب عباسی ، خدا منو نندازی ، تا...."

چه می گفتم ، آهان ، از احمد می گفتم که ادای پیرهای فامیل ما را در می آورد، که مدام نصیحت می کرد و نصیحت ، یا شاید از رویا می گفتم ، که تاب خوردن خیلی دوست داشت، یا نه داشتم از خانه مان می گفتم و آن دیوار زرد لعنتی با آن نوشته هایش ، آن کلمات که از کودکی تا بحال نتوانسته بودم معنایش ، معنایشان را بفهمم ؛ نوشته بود :"وبخننیدنند" هیچ وقت نفهمیدم منظور نویسنده اش چه بوده ، شاید نوشته یک بچه تخس بوده که می خواسته من را سر کار بگذارد، مگر به دستم نیافتد.
پارک محله مان را نگفته ام هنوز. وقتی بابا را آنجا پیدا کردند ،چهارده سالم بود ، توی دستشوئی پارک ، چهار پله می خورد به پایین، شاید بابا آنجا را با زیر زمین اشتباه گرفته بود، شاید فکر می کردآنجا از دست غرولند های مامان راحت می شود و حسابی به خودش حال می دهد، شاید نمی خواست من ببینم که دیگر حتی پول یک مثقال از آن گه بو گندو (به قول مامان ) را ندارد، که نپرسم بابا آمپول زنی از کجا یاد گرفتی ، به من هم یاد می دهی...که دخترها پشت سر هم قطار نشوند که بابا تو را به خدا نکن ، نکش ، نشکن ، "نذار مامان بره" ، که نگوید به درک که می رود، "کدام جهنمی می خواد بره زنکه چهار حرفی". این چهار حرفی اش را من به جای ج..ه گذاشتم، مهسا یادم داده ، خیلی وقت است که حرف زشت نمی زنم.
عجب چشمهایی داشت مهسا . آوار نگاهش بر سرم خراب می شد اگر ، چه لذتی داشت.
باز یادم رفت از که داشتم می گفتم. آهان ، گفتم سه خواهر داشتم ، چرا داشتم ؟ چرا؟ خوب چون الان یک خواهر دارم؛ پارسال همین موقع بود که مریم دیپلم گرفته بود و محبوبه دو سال بود پشت کنکور درجا می زد(نمی دانم چرا سرم گیج می رود)، اگر پول داشتیم محبوبه الان سال سوم مهندسی بود ، مگر چه اش کمتر از دختر عمویم بود؛ با هم همکلاس بودند ، معدل محبوبه زیر نوزده و نیم نیامده بود و دختر عمویم همه درسهایش را با کمک محبوبه پاس می کرد. محبوبه بود که درسش می داد ، مشق هایش را می نوشت ، تمریناتش را حل می کرد.ولی عمو اینها یک چیز داشتند که ما نداشتیم،پدر. پدر پول می آورد ، محبت هم می آورد ، عشق هم... ولی ما نداشتیم ، پس پول و عشق و محبت هم نداشتیم، پس محبوبه کلاس کنکور نداشت، نمی توانست داشته باشد ، یک جلسه کلاس کنکور دختر عمو ، شکم مارا برای دو هفته سیر نگه می داشت.
یادم نمی رود که چطور برای محبوبه دفترچه گرفتم ، چطور جیب آن پیرمرد را در صف توزیع دفترچه زدم ، و چه ذوقی کرد محبوبه. مادرم می گفت "به فرض که قبول شه ، آخه بچه پول و خرجش رو از کجا بیارم؟"و محبوبه می گفت :"خیلی دخترا دانشجو که می شن تو تهران ، خودشون پول و مخارج درسشون رو در می یارن ، تازه نمره هم می گیرن ، خودم شنیدم ، چرا من نتونم."... اما نشد ، مگر زورش می رسید، مگر با آن یک ذره نان و پنیر و ماست و دوغ که می خوردیم رمق درس خواند و فهمیدن داشت. مگر پول داشتیم که کتابهای تست رنگ و وارنگ برایش بخریم و یا کلاس های خصوصی و نیمه خصوصی کنکور و روش تست زنی بفرستیمش ، تازه از شانس محبوبه آن سال شهر ما منطقه یک شد و سهمیه کمتر.
از مهسا بگویم که هیچ وقت دیپلم نگرفت ، از آن دالان لعنتی که چهار پله می خورد به پایین و آن "مرتیکه شارلاتان " که به جانش افتاده بود و نگذاشت که حتی جسدش را ببینیم ، که بعد آن عقد مسخره و عرق خوری های فامیل پدر سوخته اش و آن همه لختی که دور خودش جمع کرده بود و دست می زدند و می رقصیدند و هیچ قباحت نمی کردند ، مهسا را برد و دیگر ندیدیمش. که گفتند منبع درآمد مرتیکه مهساست، که معلوم نبود در آن دالان تنگ و تاریک که چهار پله به پایین می خورد چه غلطی می کرد.که چرا مهسا را آنجا برد، که آن مردهای نکره با آن چشمهای قرمز ، نصف شبها آن جا چه می کردند؟ که چرا مهسا خود را کشت، که چرا جسدش را تحویلمان ندادند ، که چرا ؟ که چرا؟ که چرا؟............چرامادر دق کرد وگوشه خانه افتاد ؟ چرا دیگر حرف نزد؟......آی زندگی .....آی ....هوار.


محبوبه را که اصلا نفهمیدیم چه شد .کجا رفت ، کجاست ، زنده است یا مرده...اگر هم می دانستم نمی گفتم ، خیلی دوستش داشتم ، خیلی دوستم داشت، خیلی ، خیلی،خیلی...

سرم هنوز گیج می رود، داغ داغم.دوست دارم دراز بکشم، دوست دارم باز حرف بزنم ، حرف بزنم و حرف بزنم.
الان از پله چهارم زیر زمین گذشتم،شاید اگر کمی ماست مانده باشد خوب باشد. لااقل می برد این لعنتی ،حال و حواسم سر جایش می آید،آن وقت درد را شاید حس کنم، هر چند که آنقدردرد دارم که بی حس شده ام، یاد بچگی ام افتاده ام؛"تاب تاب عباسی ، خدا منو نندازی ..."

2 اردیبهشتماه 86
مرکز تحقیقات مهندسی
ف.ر.اشک سیزدهم
۱۳۸۶/۰۲/۱۶ | ۱۴:۱۷
سلام
چند وقتیه که مشغول کار و روزمرگی شدم ، محیط کارمم انقدر سرد و خسته کننده و اعصاب خرد کن شده که دیگه حوصله هیچ کاری رو ندارم، خدا نصیبتون نکنه.
یه مدته که زدم تو خط داستان نویسی ، این داستان قبلی مال یکی از داستان نویسای جوون معاصره، اسمش بمونه ، هر وقت داستانام قابل خوندن شد می ذارم اینجا شاید کسی نظری بده.
فعلا یا علی مدد.
 
Bottom