۱۳۸۸/۱۰/۰۸ | ۱۴:۲۰
عاشورا
به نام شاهد شهدا
اسمان، اسمان خون و رنگین کمان
ماه بین امده دامن کشان
عطش و خستگی، دل و دلبستگی ، نور پیوستگی ،
شمس عازم به غروب است به آهستگی
اوج امادگی ،دل و دلدادگی ،
امد از خیمه برون سیزده ساله یلی
روی دوشش سپری
،تیغ اویخته بر کمرش بسته به جنگ
با همه سادگی،
سر که اورد فرود پیش پای قدم لطف عمو ،
به چه افتادگی
به زمین لرزه فتادست از این هیبت و استادگی
دست بر قبضه تیغ،
دست دیگر ز ادب، به روی سینه گذاشت
نامه ای داد به دستان عمو ،
که ببین جان عمو، اذن میدان داده ، به تو فرمان داده دستخط پدرم ،
اشک از دیده خورشید سرازیر شده ،که عمویت به همین نامه زمین گیر شده
من اگر می گویم تو به میدان نروی ،
آخر ای ماه جبین تو امانت هستی،
نامه ای اوردی ،باز دستم بستی
گفت با خواهر خود که بپوشان رخ ماه ،
که عزیز حسنم ، نخورد چشم از این خیل سپاه
ماه منشق شده ای ، امد از خیل سپاه کم ارباب برون ،
شورشی افتاده به سپاه کافر ، از چه پوشیده شده صورت این قرص قمر
کیست این ماه پسر ، کیست این شیر جگر
نعره ای زد که منم ، برق شمشیر خدا ،
پسر شیر خدا ، پسر قبله نور ، پسرکعبه تور
و مبارز طلبید و چنان تیغ کشید
و چنان دور سرش چرخانید
که از ان سرعت دست هیچ کس تیغ ندید ،
لحظاتی نگذشت ،که به تیغ علوی پسر پور علی
که یلان روی زمین افتادند ،
دست پرورده عباس علی زد به قلب لشکر
و صدا زد به تمام نفسش یا حیدر ...
لرزه در خیل سپاه ،اذرخشی زده در اهل گناه ،
بست بر دشمن راه ،پشت سر ال الله،
نفس ثارالله ، دم لا حول و لا قوه الا به الله ،
دید دشمن که حریف پسر فاطمه نیست ،
به جز از نامردی جنگ را خاتمه نیست ،
دور او حلقه زدند ، همگی دست به سنگ ،
اسمان ابر پر از سنگ شده ،
سیل خون جاری شد ،ز رخ ماه جبین ،
تیغ افتاد ز دست ، ماه افتاد زمین ،
تیر ها از یک سو ،نیزه ها از سویی ،
سنگ ها از یک سو ،تیغ ها از سویی ،
هر که از راه رسید پنجه بر ماه کشید
ناکسی گفت دگر از نفس افتاده ،
نعل ها سرخ شدند سرخی خون حسن ،
یکی از راه رسید خنجری در دستش ،
خود از سر برداشت پنجه در کاکل اهوی بنی هاشم کرد ،
عمو از راه رسید ...
۱۳۸۸/۱۰/۰۱ | ۱۰:۰۳
سید رضا شکراللهی: خوابگرد: سلام آشیخ‌ حسین‌علی
نمی‌توانم ننویسم. نمی‌توانم هم بنویسم. از صبح که ویران شده‌ام با خبر آزاد شدن‌ات، ذهنم را پرده‌ای فراپیش آمده از آن همه داستان تلخ که من فقط گوشه‌ای از آن را تماشاگر بودم در آن‌سال‌ها. نمی‌توانم بنویسم آشیخ‌ حسینعلی. فقط آمده‌ام تابه جای آیت‌الله منتظری، همچون آن سال‌های دور انگار که پدرم را صدا کنم، تو را به همان نام محبوب و محلی، آشیخ حسین‌علی بخوانم؛ شاید این دل کمی آرام بگیرد.آشیخ عزیزپدرت حاج‌علی را یادم می‌آید که شماری از هم‌نسلان من در نجف‌آباد، شاگرد درس اخلاق و احکامش بودیم. همو که معلم اول خودت بود، اما هیچ‌گاه عمامه بر سر نگذاشت. همو که با مقام استادی‌اش، پشت سرت به نماز می‌ایستاد. همان حاج‌علی رعیت که وقتی برای قائم‌مقامی‌ات صلوات فرستادند، پیغام داد که بگریز حسین‌علی از این هیاهو. یادت می‌آید آشیخ عزیز؟ وظیفه می‌دانستی ماندن و ایستادن را. و ماندی و ایستادی. نه برای هیاهو و حفظ قائم‌مقامی، که برای اصلاح امور. نشد آشیخ‌حسین‌علی، نگذاشتند...آشیخ حسین‌علیبیست سال پیش را یادم می‌آید. زمانی که تبر مهدی هاشمی را بر اندام درخت استوار بیت‌ات کوبیدند. فرو نریخت. فرو نریختی. حسینیه‌ات را شکستند و برهم زدند و بستند، اما در اتاق کوچک‌ات نشستی و لبخند زدی به ما آشوب‌دلان، و گفتی: می‌گذرد این روزگار، غصه نخورید، خداست که آدم را نگه می‌دارد، به شرطی که فقط پرهیزکار باشید.یادت هست آشیخ؟ بعدتر همان در کوچک خانه‌ات را هم بستند به روی ما و به روی تو آشیخ. چند سال آن تو ماندی آشیخ؟ یادت مانده؟ یا مثل همه‌ی آن سال‌های ۱۳۴۰ تا آبان ۱۳۵۷ تبعید و زندان، همه را به خاطر مبارزه با ظلم حق‌طلبی‌ات در آن روزگار فراموش کرده‌ای؟ از زندان تهران تبعید به مسجد سلیمان، از آن‌جا به قم، از قم به نجف‌آباد، از نجف‌آباد به زندان قصر، از زندان قصر به قم، و از قم باز به نجف‌آباد، و از نجف‌آباد به طبس، و از طبس به خلخال، و از خلخال به سقز، و از سقز باز به زندان اوین و شش ماه سلول انفرادی، و پس از آن باز ده سال محکومیت...آشیخ سربلنددلم می‌گیرد وقتی یادم می‌افتد آن روز را که با لبخند گفتی: حصرخانگی هم لابد قاعده‌ای دارد، فقط نمی‌دانم چرا شب‌ها روی پشت‌بام راه می‌روند و پای‌شان را محکم می‌کشند، برای همین کم‌خواب شده‌ام. آشیخ سربلند، لابد آن لالایی شبانه‌ی چندساله را هم از یاد برده‌ای، نه؟آشیخ حسین‌علییادت هست چه کردند تا محو شوی از ذهن‌ها و کتاب‌ها و خیابان‌ها و شهرها و رسانه‌ها؟ حالا می‌بینی آشیخ که نام‌ات چه‌قدر بلند شده است؟ آشیخ، هیچ می‌دانی آن‌ها که برای تو سینه‌چاک‌ترند، حتا سن‌شان هم آن‌قدر نیست که اصلاً خاطره‌ای از آن همه رنجی که کشیدی داشته باشند؟ آشیخ، انبوه این جوان‌های سبزاندیش در فکر و پی ادای احترام به پدر معنوی جنبش‌شان هستند و شمار انبوهی هم چون من، در پی آبی هستیم تا بر آتشی که با رفتن‌ات بر جان‌مان افتاده بریزیم. آشیخ، کجایی تا باز بخندی و پیش‌ات کم بیاوریم؟آشیخ حسین‌علیصبح که خبر آزادشدن‌ات را شنیدم، فکر کردم در چه غربتی با تو وداع خواهیم کرد، اما اکنون که روز به آخر رسیده، مبهوتِ فضای باشکوهی هستم که جوان‌ترها مهیای خداحافظی با تو کرده‌اند. آشیخ، هیچ می‌دانی بر چه قلب‌های پرشمار و پرشوری حکومت می‌کنی؟ حالا دیگر نمی‌دانم از یتیمی‌ ست که اشک می‌ریزم یا از شوق این همه ستایشی که می‌بینم و می‌شنوم.یادت هست آشیخ، که نوزده سال پیش به گویش نجف‌آبادی‌ات «سیدچی» خطابم کردی؟ می‌دانم یادت نیست. آن روز چنان امیدواری‌ام دادی که انگار به فرزندت، و از سال‌هایی گفتی که خواهند آمد و همه چیز روشن خواهد شد و همه چیز درست خواهد شد. یادت هست گفتی پی تو نباشیم؟ یادت هست گفتی فقط پی‌جوی حق باشیم؟ آشیخ، «سیدچی»‌ها و «آدم‌چی»های حالا بسیارند و پرشمارند و بیدارند و همه با هم‌اند. آشیخ، ماندی و دیدی که همه چیز روشن شد، اما نماندی تا ببینی همه‌چیز درست هم خواهد شد.خوب بخوابی حالا آشیخ..
 
Bottom