۱۳۹۰/۰۷/۱۷ | ۱۴:۱۲

بشکه نفت


بشکه نفتی داخل انبار بود

سالن انبار تنگ و تار بود


عصر جمعه حول و حوش شیش و هفت

برق سالن اتصالی کرد و رفت


عده‌ای هم جمع بودند از قضا

صف کشیده تا کنار پله‌ها


یک به یک می‌آمدند و با ادب

لمس می‌کردند و می‌رفتند عقب


لمس می‌کردند مردان و زنان

هر کسی چیزی گمان می‌برد از آن


این یکی استادکار ذوالفنون

گفت چیزی نیست این غیر از ستون


آن یکی مرد سیاسی با دو دست

لمس کرد و گفت حتما قدرت است


کودکی هم روی آن دستی کشید

گفت اسنک بود با طعم شوید!


کهنه رندی هم رسید و دست زد

گفت ایران هزار و چارصد


عاشقی هم گفت این دعوا خطاست

بی خیال بشکه معشوقم کجاست؟


عاقلی هم میگذشت از آن کنار

گفت مارک و لیره و پوند و دلار


دختری هم ناگهان جیغی کشید

گفت مردی بود با اسب سپید


عده‌ای ناگاه از راه آمدند

شمعی آوردند تا روشن کنند


شمع را با فندکی افروختند

بشکه در دم منفجر شد سوختند


بشنو اما حاصل این گفتگو

ما درون بشکه نفتیم ای عمو


می‌رسد هر کشوری از هرکجا

پای خود را می‌کند در کفش ما


حرف آخر یک کلام است و همین

کاشکی بی نفت بود این سرزمین

 
Bottom