۱۳۸۵/۰۱/۱۱ | ۰۶:۱۲
به نام خدای خالق قدرت علی
....وتنوره دیو باز لرزید.....
امروز صبح ساعت 4:45 اینجا زلزله اومد ، و باعث شد که همه بریزند بیرون ، و یه سری مسائل خوب وبد در مورد خودم وبقیه هم بریزه بیرون:
1- خدا رو شاکرم که همه سالمیم و بیشتر شاکرم که مطمئن شدم از مردن نمی ترسم ، چند لحظه قبل از زلزه بیدار شدم ، خیلی آروم بقیه رو بیدار کردم و بعد رفتم و اماده باش تو چهارچوب در نشستم.حتی تپش قلبم هم فرقی نکرد.
2- خدا رو شاکرم که خانواده خوبی دارم ، همه اومدند مسجد ، نماز صبح و آیات رو خوندند و حالا هم خوابیدن (حتی پدرم) ، در حالی که اکثر مردم شهر ترسیدن و الان بیرونند، سیزده بدر اجباری رفتن.
3- متاسفم واسه خودم که به خودخواهی بیش از اندازم پی بردم ، فقط بقیه رو بیدار کردم و خودم اولین نفر پناه گرفتم ، ایثار تو وجودم اصلا محلی از اعراب نداره، و به هیچکی جز خودم فکر نکردم.ولی انگاری حس سگ پیدا کردم تو این سال ها ، چون قبل از زلزله اونو حس کرد.
4- متاسفم واسه خودم به خاطر غرور و تکبرم، وقتی که مادرم گفت روز اول ربیع الاوله و میگن هر کی صبح نماز صبحشو و با دو رکعت نماز حاجت بره مسجد بخونه حاجتش براورده می شه ، و من گفتم که هیچ حاجتی ندارم. واقعا هم ندارم یا شاید فکر می کنم که نمی خوام محتاج براورده شدن حاجات باشم، هر چه می خواد بده بده ، نمی خواد نده. نمی دونم این خوبه یا بد ؟ به هر حال ندانم که ای ، هر چه هستی تویی!
5- به تنها کسی که فکر کردم یه تازه دوسته که خدایا هر کجا هست به سلامت دارش......
6- و آیه قرانی که اومد آیه 37 سوره نحل: اگر چه بسار حریص و مشتاق هدایت خلق هستی ،ولی خدا گمراها رو هدایت نمی کنه و کمکشون نمی کنه ،(آیه 38) و اونا قسم می خورن که بعد مرگ کسی زنده نمی شه ، ولی قیامت وعده حتمی خداست و اکثر ادما نمی دونن.(39) اون روز میاد تا همه به دروغ و فکر غلطشون پی ببرن(40) ما هر چی رو اراده کنیم و بگیم باش ، همون لحظه می شه.
7- به هر حال امیدوارم جاهای دیگه اتفاق خاصی نیافتاده باشه که این مردم بخدا دیگه تحمل ندارن

و در آخر اللهم عجل لولیک الفرج.
یا حق
۱۳۸۵/۰۱/۱۰ | ۱۷:۲۳
اي محمد(ص)؛ برخيز و بنگر، پس از رحلت تو، نه حرمت ياس را نگاه داشتند و نه حرمت احساس را.
اي محمد(ص)؛ برخيز و بنگر، پس از رحلت تو خانه نازدانه ات را به آتش کين، سوزاندند و جانشين تو را دست بسته به بيعت با شب بردند.
اي محمد(ص)؛ برخيز و بنگر، که چگونه دين را جاهلانه و مغرضانه چپاول کرده اند چگونه اجازه داده اند که خزان، گلواژه هايش را ناديده انگارد.
اينک که روزهاي پاياني زندگاني توست، آغاز رنج فاطمه و آغاز تنهايي علي است.
اي محمد(ص)؛ حرمت سيد جوانان اهل بهشت را پاس نداشتند و باز امروز جگر حسن را به مهماني زهر، پاره پاره کردند و بر طشت به نظاره نشاندند.
ای محمد(ص)؛ در مقابل ديدگانت فرزندت را تيرباران می کنند و او را دوباره با خون پيوند می دهند.
باز امروز، چهره زرد حسن، حکايت درد هجران توست و سيلي مادر، و باز امروز لبهاي خونين حسن، خاطره کربلا را زنده مي¬کند.
اي محمد(ص)؛ برخيز و بنگر که چگونه نور دو چشمانت در همين نزديکي، در بقيع در غربتي بي وصف و در ميان گرد و خاک فراموشي و ناسپاسي مردمان بعد از تو مظلومانه آرميده است.
اي محمد(ص)؛ درد فراق تو، شرري آتشين بر پيکره دل هاي لاله گون زد و اين آغازي بود براي از درد گفتن و ماتم ديدن.سلام خدا و درود ما بر تو و خاندان پاکت و لعنت خدا و نفرين ما بر دشمنان تو و خاندانت.
ان شاء الله.
۱۳۸۵/۰۱/۰۷ | ۰۹:۰۳
به نام خدای علی
- چقدر فرق کرده اي !
- خب همه چي فرق کرده. منم مثل همه چيز.
- تو کوچيک شدي ، يا دنيا بزرگ شده ؟-
دنيا تا هميشه، همين دنياست. ريگ همين ريگه. حجم، همين حجمه.
- اما سبز، ديگه سبز نيست. آبي ، آبي نيست.
- قرارمون صحبت از رنگ نبود. يادت هست... گفتي رنگ، واسه چشمها درست شده نه براي دل. خودت گفتي به چشمهات اعتماد نميکني.
- آره، يادمه. ولي ميدوني چيه ؟ يه چيزايي، منو داره ميترسونه. هرچي بيشتر ميفهمم، بيشتر ميترسم.
-
خب، طبيعيه.
تو داري توي مسيري راه ميري که همه تابلوهاش زنگار گرفته و کسي رو پيدا نميکني که راه درست رو نشونت بده. همه ميگن راه درست همينيه که من توشم. تو راه خودت رو انتخاب کردي و هي داري ميري جلوتر. ميدونم. مبهمه. اين ترسناکه.
- ترسناکتر وقتيه که تو حرف نميزني. از سکوتت ميترسم.
- اما خودت گفتي، براي اين دلتنگي هميشگي، پاداشي جز سکوت نيست.
- براي اين بود که چيز ديگه اي نداشم. دستام خالي بود.
- مثل اينکه حواست نيست. تو بهترين چيزي رو که داشتي بهم دادي.
- نميدونم. به خدا نميدونم. اصلا ... اصلا براي چي اومدم سراغ تو ؟
- چون فکر کردي دلت داره کوچيک ميشه. يادت باشه، تا ريگ همون ريگه، منم همون دلم. از ريگ و از خاک و از سردي خاک نترس. قوي باش ! پاتو محکم بزار روش. همه اين ريگها از نسل تو هستن. باهاشون غريبي ؟
- نه . ازشون نميترسم . باهاشون رفيقم. چون قراره بيشتر عمرم رو باهاشون زندگي کنم. اون موقع، من ميشم تو . اونوقت ميفهمم که چقدر کوچيک بودي يا چقدر بزرگ .
- همون موقع امانتت رو پس ميگيري.
- کدوم امانت رو ؟
- سکوت
همه جا ساکت شد. من موندم و سکوت.باز هم يه عالم سوال بي جواب.خسته شدم. فقط راضيم به اينکه هنوز دارم راه ميرم و باکي ندارم.چراغ نفتي کهنه که ارثيه خاندان نشناخته ام هست، با منه و هنوز خاموش نشده و راه هم هنوز که هنوزه ادامه داره.مقصدم، شايد، اول يه راهه. يه راه درست.خدا کنه راه درست ، همين باشه.بالاخره يه روز ميفهمم... يه روز، يه شب.آره ...گيرش ميارم.
۱۳۸۵/۰۱/۰۳ | ۲۳:۰۰
به نام خدای حق ، خالق علی
می خوام دوباره اراجیفم رو اینجا بنویسم ، شاید بشه اسمشون رو شعر گذاشت:

همه گویند خدایا که درخت
خشک گشته ، به صحرای عدم پیوسته
"قاتل سرخ ابدیت باقی است!"
یک کسی گفت به تندی با من
و شنیدم ز همو گفت به من
که سیه چیره شده ، آبی دریا مرده
و نخواهم به خدا، این همه درد
سرطان قاتل سرخی است و دل ، باز آبی است
چه شود گر آید
به سراغ این من
نشود قصه مردی پرپر
قاتل سرخ ابدیت به کنارم باقی است!
۱۳۸۵/۰۱/۰۱ | ۲۲:۳۵
به نام خدای علی
نمی دانم امشب چرا اینگونه ام، چرا نمی توانم اندک تمرکزی کنم و اندک مطالعه ای. به هم ریخته ام انگار.
روز اول سال و این همه پریشانی از چیست، درد نامربوطی در خود احساس می کنم که مرا می ترساند، نکند دارم به خطا می روم باز، نکند؟
یکی از آن شبهاست که حوصله هیچ کس را ندارم ، حتی خود را . دلم گرفته است ، از چه و که نمی دانم ، ولی گرفته است. مگر دل گرفتن دلیل می خواهد ، این را هم نمی دانم .
شاید هم دلتنگ باشم ، این هم امکان دارد، شاید هم گیج شده ام ، گیج شده ام که واقعا چه می خواهم از این زندگی، چه باید بکنم . صنعت را امتحان کرده ام ، می دانم که در آنجا خیلی می توانم موفق باشم ، طرح و ایده هم دارم حتی.
ولی نمی شود ، اقناعم نمی کند ، هیچ حسی در من بر نمی انگیزد ، اصلا روح ندارد ، اعصابم را به هم می ریزد ، زیادی پوچ است و زیادی کثیف.
شاید بهتر باشد که به درس بچسبم و ادامه تحصیل و علم و علم و علم، که باز نمی شود ، 5 سال دیگر ، بدون اینکه بدردی بخورد ، حداقل در این کشور که حداکثر تا فوق دیپلمش به کار می آید و نه بیشتر. که هیچ روی حساب نیست و نیست. و این پروژه ، که نمی دانم تکلیف ؟آینده ام را چه می کند ، مهندسی پزشکی ، نانو ، زیست شناسی ، و قبلها هم که انرژی های نو و پیل سوختی. این همه از این شاخه به آن پریدن ، تنها پریشانی درونم را بازگو می کند ، همین!
آه دکتر چقدر امشب تنهایم، کاش تو بودی ، کاش می توانستم چون تو از همه دل ببرم ، بی خیال همه کس و همه چیز ، بجنگم ، بنویسم و بنویسم ، شاید تنها راه آرام شدن ، و بمیرم چون تو.
راه را گم کرده ام دکتر! خسته شده ام از زندگی ، از درد ، از احساس پوچی ، از بی مایگی ، از دنیایی که شاخصه اش برایم درد است و گناه. تنهایم ، خیلی تنها دکتر! کاش لااقل چاهی بود و نخلستانی ، کاش با علی اینقدر بیگانه نشده بودم ، کاش پاکی ام را انقدر آسان نفروخته بودم ، کاش کمی.............
بابت گوشهایت ممنون دکتر، باز هم پیش ما بیا
یا حق
۱۳۸۴/۱۲/۲۹ | ۰۰:۲۹
به نام خدای خالق علی
پیکر آلاله ها

اينك چهل روز از غروب غم فزاي شهادت شقايق¬ها مي¬گذرد؛ و اينك از صداي نحص شلاق خزان بر پيكر آلاله¬ها، اربعيني مي¬گذرد و اسارت، سيلي، غربت، فرياد و بيدارگري سهم حاملان پيغام قاصدك¬هاي عترت و عظمت شد.
از آن روز تا امروز چهل روز در سوگ ابرمردي نشستيم كه حيات اسلام مديون رگ¬هاي پاره پاره اوست. قصه سر و نيزه، قصه لب¬هاي خونين و قرآن، قصه سيلي و صورت گلگون كودك غمگين و تمام حقيقت¬هايي كه هر سال از پرده چشمان ما مي¬گذرد را شنيده¬ايم. اربعيني با دختر كوچك حسين(ع) مهر را در آغوش گرفتيم، ناله زديم، درد دل¬ها گفتيم و شكوه¬ها روانه كرديم. اربعيني از عمق جان، فرياد يا حسين كشيديم، بر سينه زديم و خنده را حرام كرديم.

... آري چهل روز، روزهايي كه به وسعت تمام زمان¬ها و مكان¬هاست؛ بر زينب، همان دختر زهرا، همان قافله¬سالار كاروان الله مي¬گذرد و عجب اسراري در سينه اوست و چه دردها كه كشيده است.
زينب؛ اي اسطوره صبر و استقامت، اي دختر حيدر، اي نگهبان و منادي جاويدان رهايي، اي اميد كودكان تنها و اي مادر رنج و مصيبت! درود خدا بر تو و بر صبر تو.
در شام جهل چه نيكو به دفاع از برادر مظلوم غريو غيرتمندانه و مردانه خود را سر دادي.
بي¬شك ماندگاري حقيقت رسالت برادر در جانفشاني و پاسداري توست.
اي قافله¬سالار؛ به يقين تو براي شيعه مثل مادري ...
... و تو اي آنكه ديده را در اربعين حسيني به سيلاب اشك جلا مي¬دهي، هنوز كاروان الله در حركت است، از بعد از رحلت رسول الله با تدبير فاطمه، تا كنون. از مدينه، از كوفه، از شام، از كربلا و از تمام ديارها مي¬گذرد و حقيقت را زمزمه مي¬كند. آري اين كاروان در راه است و در دوراهي خدا و شيطان، چشم انتظار مردان مردي است كه جز الله در انديشه هيچ نمي¬پرورانند. اي شيعه؛ شيشه تاريخ را خرد كن، به اندازه تمام اندوه سينه¬ات دست ياري خود را بلند كن و فرياد بزن. برخيز و بنگر؛ حسين هنوز تنهاست.
به پا خيز، ناموس علي را جهل به اسارت برده است و فرزند زهرا را غرض و كينه در زير سم اسبان آمال و آرزوهاي خود، پاره پاره كرده است.
عجب رسمي است كه هرساله علي را خانه نشين مي¬كنند، فاطمه را سيلي مي¬زنند، حسن را زهر مي¬نوشانند و حسين را سر مي¬برند و عجب رسمي است كه هرساله زينب اين خواهر با وفا، به پشتيباني از برادر در شام جهل فرياد مي¬زند.
برخيز، دل را به اين قافله عشق بسپار و همراه شو؛ ديريست كه كوچه¬هاي ايمان، معطر به حضور اين مناديان رهايي است. برخيز و خود را با انديشه¬اي پيوند ده كه زهرا پايه¬گذار آن است. براستي كه اين كاروان از قانون انقلاب زهرا پيروي مي¬كند. فرياد زينب به تاسي از دفاع فاطمه است، خطبه سجاد به تاسي از استدلال مادر است و قيام حسين درس عشق و شور زهراست.
اگر نبود فاطمه، حسين كجا بود و اگر نبود حسين، حقانيت غريو مادر بر انديشه شيعه به جا نمي¬ماند. آري اينچنين است كه انقلاب، حماسه مي¬خواهد.
برخيز اي شيعه، كدام خنجري مي¬تواند فرياد حنجره تو را خاموش كند.
برخيز كاروان الله هميشه در حركت است؛ فراتر از زمان و مكان.
راست بايست، دستان ادب بر سينه بگذار و به بانويي احترام كن كه اگر به غمزه¬اي اشارت كند، آزاده و سرافراز در بزم خون سر را نثار جانان خواهي كرد.
كاروان در راه است.
صدا صداي خداست.
كاروان در راه است.
كاروان الله ...
۱۳۸۴/۱۲/۲۶ | ۲۲:۴۹
به نام خالق علی( که هنوزم منو فراموش نکرده )
دلم امشب بد گرفته است. برای خودم ، برای دوستانم ، برای بهترین تازه دوستم ، برای پدر بزرگ که لالایی هایش هنوز در خواب
شبانه ام ، دلم را با خود می برد ، برای بچگی و پاکی و نفهمی ، که هیچ درد نمی دانستم که چیست .
برای پاکی هم دلم گرفته است ، انگار که گناه آدم و حوا دست از سر ما زمینیان بر نمی دارد. این بهترین شعری بود که می توانستم خواند امشب. نمی دانم از اخوان است یا شخص دیگر :

مشت می کوبم بر در
پنجه می سابم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ امده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آه با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم ،
لب بامی، سر کویی، دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایش به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می آید
با من فریاد کند
۱۳۸۴/۱۲/۲۵ | ۱۲:۴۱
کابوس دیده ام که خدا عاشقت شده
حرسم گرفته بود که چرا عاشقت شده

یک لحظه پله پله زمین قد کشید تا
پایین بیاید او که تو را عاشقت شده

دیدم به پله آخر که داشت می رسید
آمد به خاطرش که کجا عاشقت شده

آدم ، بهشت ، قصه تبعید و وسوسه
شیطان مشو ، چه بسا عاشقت شده

وقتی که سیبهای تنت را یکی یکی
ممنوعه می کند ، به خدا عاشقت شده

اصلا خدای را به عاشق شدن مگر
آخر تو مریمی ، به خطا عاشقت شده

تعلیم عشق می دهد که همه عاشقش شوند
در مکتب نگاه تو ، یا عاشقت شده

از خواب می پرم و شر شر باران نیمه شب
تعبیر می کند که هوا عاشقت شده

مسیر تبریز - ملایر ساعت 1.5 نیمه شب 5 بهمن 1383

۱- مهره هاي شطرنج رو دوست دارم، اما از اينکه هدايت يه لشگر به دست منه، ميترسم.
حريفم خوب بازي نميکنه. شايد چون اون اين بازي رو خيلي بهتر از من بلده، اينطور فکر ميکنم.
از وزير خوشم نمياد اما بهم ياد داده اند که خيلي کارها ميتونه بکنه. حيف که جلوش يه عالم سرباز وايستاده.
تلاش ميکنم تا ديرتر مات بشم.
از تموم اينها نميترسم. از اين ميترسم که وقتي که مات ميشم، هنوز خيلي از مهره هامو حرکت نداده باشم. خدا کنه آخر اين بازي به خير تموم بشه.



۲- صداش، رفاقت هميشگي رو نداشت. خيلي سخت ميشد توش صميميت قبل رو پيدا کرد. چشمهامو که بستم، دورها يه چيزايي ديدم که داشت از من دورتر ميشد. اگه خودش اينطور خواسته، پس حرفي ندارم. فقط ايکاش خودش رو براي کارهاي کوچيک و بي ارزشي که قبلا براش انجام دادم، مديون نميدونست. اون نميدونه که اگه فکر ميکنه مديون منه (اگه اينطور فکر ميکنه)، شايد براي سکوت من مديونه.



۳- دوباره رفتم پيش سهراب. وقتي دلم خيلي پر ميشه سر از اونجا در ميارم.
يا نه... وقتي حرف دارم و کسي نميشنوه يا نيخواد بشنفه ، کوله بارم رو بر ميدارم.
اونجا خوش نميگذره، اما خوب ميگذره.
توي اونهمه همهمه، فرصتي بود تا من هم حرف بزنم.
چقدر دلم ميسوخت. چه صبوره ، سنگ سفيد سهراب !

25 اسفند 84

۴- آهاي ! با توام !
برگشت و به من نگاه کرد. دست و پام رو گم کردم. آخه اون هيچ وقت بر نميگشت. چرا اينجوري نگاهم ميکرد ؟ مگه به من بدهکار نيست ؟ شايد من بهش بدهکارم ؟! اصلا چي ميخواستم بگم ؟!
- ببخشيد ! مزاحم شدم ... شما کار خودتونو بکنيد !
برگشت و رفت و مثل هميشه، کار خودش رو کرد.
و من هنوز يادم نمياد چرا صداش کردم.
به هرحال... باز صداش ميکنم.
۱۳۸۴/۱۲/۲۱ | ۱۱:۵۳
به نام خالق علی
راهی ام به سوی خانه ، باز دل کندن از تبریز برایم سخت شده است ولی باید رفت .
هوای نوشتن دارم و اما هیچ از خودکار آبی در دستم بر کاغذ نمی نشیند . از آخرین بار که نوشتم بر کاغذ ، سالها می گذرد . آن زمان جز نوشتن کاری نمی دانستم .
یادش بخیر چه لذتی داشت ، یاد اعتراف گونه ای که در تاریکی اتاق 301 نوشتم ، چه شرابی شده بود آن متن ! هنوز که هنوز است زیباست برایم ، یا آن نوشته زلزله بم که با اوج غمم همراه بود و هست . و وبلاگم که یادگار دوستی است قدیمی که آنچنان از خود رنجانده امش که دیگر حالی از من نمی پرسد حتی.
چقدر این نوشتن پرده از درونم کنار زده است ، چقدر رسوایم کرده است ولی باز دوست دارمش ، تنها چیزی است که تسکینم می دهد.
دوستی جدید یافته ام که چندان هم جدید نیست ؛ به قولی " عین عین خودمه ! " البته این پندار من است شاید ، بودن با او نیز چون نوشتن است برایم ؛ تسکین دهنده ! آرام و صبور و پخته و جذاب و خونسرد .
گاه سردی اش طعنه یه سرد بودن من می زند حتی . شخصیتش تحسینم را بر انگیخته است به واقع ، راستگویی و رک گویی اش هم .
کاش بیان احساس و غرورم ، انقدر با هم سر ناسازگاری نداشتند و کاش آینده ام انقدر مبهم نبود و کاش تکلیف خویش می دانستم و کاش مثل دوران دبیرستان ، می توانستم به قول عرفا ابن الوقت باشم و در لحظه زندگی کنم و خوش باشم و انقدر حسابگری و آینده نگری و حزم و احتیاط را از خود دور کنم . به هر حال عوض شده ام انگار.
راحت تر فکر می کنم و از درس و مطالعه لذت می برم باز و اطمینانم به خدا و اعتمادم بر خویش ، باز گشته است و توانستن در ذهنم پیچ و تاب می خورد و پیچ و تاب می خورد ....
اینهم داستانکی که در راه نوشتم :

در راه بودند ؛ خسته ، تشنه ، از پا افتاده و گرسنه . دخترک رو به پسرک کرد و با نگاهش ، آنچه که بر آنها گذشته بود مرور می کرد ؛ سرمای وحشت ناک احمد آباد و کلام سردتر مردمش را . مگر می شد فراموش کرد ، مگر می شد آیا ؟
پسرک سرش را تکانی داد ، انگار خوب فکر دخترک را خوانده بود . زبان پسرک مسلسل وار کلمات را به سوی دخترک پرتاب می کرد و فکر اما جای دیگری بود : چشمهایش!
گوشهای دخترک هم هیچ کم نگذاشت ؛ هر چه هجوم کلمات بیشتر می شد ، دخترک بیشتر در افکارش غرق می شد و بیشتر نمی شنید !
دو غریبه دیروز و آشنای امروز !
پسرک گفت : آینده هیچ گاه قابل پیش بینی نیست ، همانگونه که دیروز ، من و تو بودن ما ، به محال می مانست . راست می گفت شاید ، شاید هم نه .....
در راه بودند هنوز ؛ خسته ، تشنه ، از پا افتاده و گرسنه ولی امیدوار.....
۱۳۸۴/۱۲/۱۸ | ۱۲:۱۳
به نام خداي علي
در زندگي درد هايي است كه مثل خوره روح انسان را مي خورد و مي تراشد .....راست تر از اين حرف نمي توانستي گفت صادق!
چند وقتي حسي داشتم و حسي در حال شكل گيري بود كه مرا از واقعيات تلخ زندگي و درسهايي كه در گاه قبل آكوخته بودم غافل كرده بود و بار داشتم به همان راه مي رفتم كه نبايد ....اصولا تعلق و وابستگي و تمركز بي حد به يك موضوع زندگي هر انساني را به هم مي ريزد و از واقعيات دور مي كند و به توهم مي كشد ....
حال اينكه يك انسان چرا بايد حتما دلمشغولكي داشته باشد و تمركزي بايست از علماي روانشناسي پرسيد.....
فرهاديان خسرو ترين شيرين چو رفته است
سنگ بناي عشق را محكم گذاريد
اي قدسيان شادي شما را زيبد اما
غم را براي ما بني آدم گذاريد

يا حق
۱۳۸۴/۱۲/۱۴ | ۲۰:۲۵
سوگنامه غربت
چشمانش را كه گشود موج نگاهش را به درياي نگاه عمه فرستاد. عطر نوازشگر دستان عمه را در هواي ساكت خرابه بوئيد. غنچه كبود شده لبان از هم گشود و فريادي به بلندي بام هاي دنيا در حنجره اش جان گرفت و همچون نجوايي غريب به گوش رسيد كه : بابا....ترنم درد آفرين نهيبش پنجه اي دردناك شد كه بر دل ها چنگ انداخت و باران آشيانه چشمان همگان را با خود شستشو داد. صداي شيون ملائك به گوش مي رسيد در آن گوشه خرابه كه بر پيكر شب سياهي افكنده بود و ماه از شرم سپيدي موهاي سه ساله دختري رخ در نقاب كشيده بود. شهر در پس پرده هاي غبارآلود غفلت و جهالت خفته بود كه ناگاه فريادي به بلنداي تاريخ، چشمان غنوده در بي خبري را بر آشفت و اسطوره ظلم و ستم كه در شرارت خود فنا گشته بود و افسانه بدي و بد خواهي نام گرفته بود، تلاطم شب را به اوج رسانيد آنگاه كه حيرت زده پرسید: چیست اين صدا؟... و پاسخ شنید: سه ساله دختري بابا مي خواهد! كريهانه خنده سر داد و جغدان شرم به شب نشسته با او همنوا شدند و طبق نور وارد خرابه شد و عطر بابا فضاي جانها را از آن خرد كرد. ملائك آرام گرفتند تا سه ساله دختر با قد خميده به پيشواز طبق برود و جام جانش را با بوسه بر لبان پدر لبريز سازد.
عطر آسماني پدر را به شام جان خريده بود و به دنبال بابا مي گشت و چشمان جستجوگرش را بر طبق پوشيده، دوخته بود. دست بر كمر زانو بر زمين نهاد آنگاه كه طبق را مقابل چشمانش بر زمين نهادند. صداي تلاوت نور را مي شنيد و نجواي دلنشين بابا .... عمه را مي گريست كه چشمانش خانه درد بود و رخ به رخش زانو بر زمين نهاده بود. اشتياق چشمان بابا گرم تر و سوزان تر از خورشيدي كه ظهر بر خرابه تابيده بود از پس پرده افتاده بر طبق وجودش را سكرآور از آن خود مي ساخت. چشم ها به او دوخته شده بود و آماده باريدن بود. آه و ناله افلاكيان به گوش مي رسيد و صداي گريه ملائك جانها را به آتش مي كشيد. دست بر پرده نهاد و عمه چشمانش را بست و او با ولع گشود . عطر الهي بابا را از پس پرده شنيده بود و حالا مشتاق ديدار چشمان همیشه سخنگوی بابا و آنچه دید ....... ارکان عرش لرزید و شهر از جان پناه غفلت و نادانی با فریاد جان خراش سه ساله دختري قد خميده به در آمد. طعم پاك چشم هاي بابا هواي خرابه را از آن خرد كرد و نفس هاي بوي عشق گرفت. جمله اش در سراسر تاريخ طنین انداز گشت: يا ابتاه! من ذالذي خضبك بدمائك! يا ابتاه! من ذالذي قطع وريديك! يا ابتاه! من ذالذي ايتمني علي صغر سني! لب بر لب خونين پدر نهاد و هرم داغ عاشورا دوباره در تمام لحظه هاي خرابه پيچيد. با دستان كوچكش تمام مرثیه ها را مقابل ديدگان پدر ورق زد و سوگنامه غريبي را در دیار غريبان به نجوا نشست. دوباره غروب عاشورا زنده شد و دوباره داغ اندوه سنگین تر از هر زمان ديگري جانها را نواخت و قلبها را گداخته كرد ..... و آنگاه كه تاول پر خون پاهايش را در معرض ديدگان پدر نهاد، آخرين جرعه هاي عشق را از لبان پدر نوشید و عطر آسماني پدر را به كام جان خرید و این آغاز صبحي بود با طراوت و روشن در زندگي رقيه سه ساله صبحي كه جان او را پيوندي داد ابدي با جان عاشق پدر و ملائك شيون كردند و صداي گريه شان در افلاك طنين انداز شد و خرابه شام ماند و نجواي همیشه زنده دختركي دردمند در هجران درد آلود پدر! شام ماند و شرمندگی اش كه تا همیشه تاریخ رنج و محنت قد خميده و موهاي سپيد سه ساله دختركي را به دوش خواهد كشيد .... عمه ماند و دردي افزون كه بار امانت از دستش افتاد و نو گلي نازدانه پرپر شد پيش از آنكه عطر روح بخش پدر را دوباره از فضاي شهر مدينه بشنود و سر در آغوش رسول الله (ص) نهد و بغض با او بگشايد. شام ماند و تمام غصه هايش و سوز غربت دختركي كه همه تاريخ را با سوز ناله هايش سوزاند .
۱۳۸۴/۱۲/۱۲ | ۱۱:۲۱
به نام حق
دارم بر می گردم به زندگی چهار سال پیش:یه روز در میون فوتبال بازی می کنم ، یه روز در میون میرم سالن تمرین می کنم ، هفته ای یه بار می رم استخر ، باز دارم فیلم می بینم هر شب ، متون اوستایی می خونم ، الان دارم ارداویرافنامه رو تموم می کنم ، باز می خندم و جوک تعریف می کنم و خلاصه همون سه نقطه خول سابق شدم.
فقط خدا کنه مشروط نشم.اینم به یاد روزای گذشته و عشق به ابراهیم نبوی:
ما منبع نوريم
فدايي، سخنگوي ايثارگران پريروز اعلام کرد«ما منبع نوريم.» به نوشته روزنامه شرق دبيركل جمعيت ايثارگران، گروه حامي دولت در رابطه با وضع كنونى كشور گفته است وضعيت ايران مثل يك نورى است كه دائماً در حال توسعه و گسترش است. بدين ترتيب منبع ساطع کننده هاله نور در سازمان ملل متحد معلوم شد. ظاهرا مشعل اين آقاي خالد مشعل هم از همين منبع نور روشن شده است. به اين ترتيب پيش بيني مي شود اسامي زير تغيير يابد:
برادر حسين شريعتمداري: برادر حسين نورافشان مهندس مصطفي چمران: مهندس مصطفي چراغيانمهندس زريبافان: مهندس نورچشمانبرادر عسگراولادي: برادر نوربالا (ايشان هم موضع نوراني دارد و هم موضع بالا)دکتر غلامحسين الهام: دکتر غلامحسين انواربرادر خاموشي: برادر روشن زادهآيت الله خزعلي: آيت الله نورعليبرادر علي سعيدلو: برادر علي نوربغل (ايشان معمولا همين نقش را دارد.)آيت الله مصباح: آيت الله شاهچراغي (هم جمهوريت ندارد و هم منور است.)دکتر غلامعلي حداد عادل: دکتر غلامعلي نورديده (وي قبلا موجود معقولي بود، ولي از چند سال قبل که دچار نورديدگي شد وضع فعلي را پيدا کرد.)دکتر منوچهرمتکي: دکتر منوچهر نورگيردکتر علي لاريجاني: دکتر علي نورباران
قرار است از اين به بعد به باجناق هم گفته مي شود همچراغ، چون معمولا اين باجناق ها از يک منبع نور مي گيرند. ضمنا اعلام شد علت تغيير آقاي نوربالا از هلال احمر اين بود که وي حق نداشت از نور بالا استفاده کند و فقط رئيس وي حق داشت از نوربالا استفاده کند. علت حمله به دراويش نيز اين بود که رهبر اين گروه بدون اينکه هماهنگي کافي کرده باشد، هم نامش نورعلي بود و هم فاميلش تابنده بود که به همين دليل به دو جرم متهم شد.
نبوس، گازم بگير
!بنا به اعلام منابع آگاه( طبيعتا منظور منابع استکباري است) يکي از اعضاي سابق القاعده اسرارجالبي را در مورد اسامه بن لادن فاش ساخت. وي که جک توماس نام دارد و اهل استرالياست، سه فرزند دارد. وي به علت اينکه قدش کوتاه بود و هيکل ستبري داشت، نتوانست رقصنده باله شود، به همين دليل مدتي پانک شد و چون کار ديگري به ذهنش نرسيد مسلمان شد و چون خيلي عجله داشت که زودتر مسلمان شود، به جاي اينکه نامش را صالح يا صابر بگذارد، اسمش را به جهاد جک تغيير داد. وي که علاقه زيادي به آبجو داشت و هر روز آبجو مي خورد، در مقابل اين سووال دوستانش که تو که مسلمان شدي چرا آبجو مي خوري؟ گفت:«من واقعا به اسلام علاقمندم، اما به آبجو هم عشق مي ورزم.» سرانجام در ماه مارس سال 2001 جهاد جک به افغانستان رفت و مدتي در محضر اسامه بن لادن بود، تا اينکه در ژانويه 2003 دستگير شد. وي در مورد اسامه بن لادن گفته است: «بن لادن علاقه ندارد او را ببوسند، اما مخالفتي ندارد که در آغوشش بگيرند.» ظاهرا يکي از مشکلات اساسي جک جهاد هم در افغانستان اين بود که چرا فقط بايد بن لادن را بغل مي کرد و چرا نمي توانست در حالي که او را بغل کرده بود، بن لادن را ببوسد يا في المثل گازش بگيرد. اخيرا جک جهاد دريافته است که اگر مسلمان مي شد و به ايران مي آمد، چند مشکل مهم برايش پيش نمي آمد. اولا دستگير نمي شد. ثانيا مي توانست مثل بقيه ايرانيان هم آبجو بخورد، هم مسلمان باشد، تازه در عين حال مي توانست اورانيوم هم غني کند. ضمنا هرجور و هر چقدر هم که دلش مي خواست مي توانست رهبران مسلمانان را ببوسد و در ضمن بغل کند. در اينجا براي عبرت ساير مسلمين و استراليايي ها و کساني که دوست دارند در حين بغل کردن بن لادن را ماچ کنند، عکس جک جهاد منتشر مي شود.
ns_jackjahad_01.jpg

بابا اغراق! تو که ما رو به خدا رسوندي!
ظاهرا ما با اين آقاي متکي خيلي اختلاف سني داريم. حاج منوچ، معروف به منوچهر، جوان تازه استخدام شده وزارت امور خارجه، فعلا مشغول بازديد از اقصي نقاط جهان (و خارج) است. وي در يک مصاحبه در تايلند اعلام کرد:«ايران ده هزار سال تاريخ دارد و سرزمين صلح و قانون است.» آگاهان اين جمله را بشرح زير اصلاح کردند. «ايران چند هزار سال تاريخ داشت و سرزمين صلح و قانون بود.» يکي از آگاهان ضمن دادن هشدار به منوچهر از وي خواست دست به چيزهايي که مربوط به خودش نيست نزند و وقتي اجازه نگرفته است از اموال ملي استفاده نکند. همچنين منوچهر وقتي در يک گفت و شنود در پارلمان اروپا اعلام کرد که «در ايران آزادي مطبوعات وجود دارد.» ناگهان صداي خنده خبرنگاران حاضر در محل بلند شد. ظاهرا متکي اتحاديه اروپا را با اتحاديه انجمن هاي اسلامي بازار و اصناف اشتباه گرفته بود. آگاهان در کمال نوميدي در اين مورد به او توضيحي ندادند و جلسه را ترک کردند.
دي جي علي گيتور و دکتر فيروز نادري
در پي اعلام اسامي آرش و دي جي اليگيتور به عنوان خوانندگان ايراني جام جهاني فوتبال، برادران حزب اللهي به انتخاب اين افراد معترض شدند و اعلام کردند که اين افراد لس آنجلس نشين هستند و طبيعتا براي قرتي بازي هم نبايد حضور داشته باشند، اما همزمان دکتر فيروز نادري معاون آزمايشگاه فلان ناسا که احتمالا خانه اش در لس آنجلس است، ولي به جاي اينکه آواز بخواند، مشغول امور علمي است، به عنوان يک چهره ايراني ستوده شد. به نظر شما اين دو موجود محترم چه فرقي مي کنند؟
 
Bottom