۱۳۸۵/۰۱/۰۱ | ۲۲:۳۵
به نام خدای علی
نمی دانم امشب چرا اینگونه ام، چرا نمی توانم اندک تمرکزی کنم و اندک مطالعه ای. به هم ریخته ام انگار.
روز اول سال و این همه پریشانی از چیست، درد نامربوطی در خود احساس می کنم که مرا می ترساند، نکند دارم به خطا می روم باز، نکند؟
یکی از آن شبهاست که حوصله هیچ کس را ندارم ، حتی خود را . دلم گرفته است ، از چه و که نمی دانم ، ولی گرفته است. مگر دل گرفتن دلیل می خواهد ، این را هم نمی دانم .
شاید هم دلتنگ باشم ، این هم امکان دارد، شاید هم گیج شده ام ، گیج شده ام که واقعا چه می خواهم از این زندگی، چه باید بکنم . صنعت را امتحان کرده ام ، می دانم که در آنجا خیلی می توانم موفق باشم ، طرح و ایده هم دارم حتی.
ولی نمی شود ، اقناعم نمی کند ، هیچ حسی در من بر نمی انگیزد ، اصلا روح ندارد ، اعصابم را به هم می ریزد ، زیادی پوچ است و زیادی کثیف.
شاید بهتر باشد که به درس بچسبم و ادامه تحصیل و علم و علم و علم، که باز نمی شود ، 5 سال دیگر ، بدون اینکه بدردی بخورد ، حداقل در این کشور که حداکثر تا فوق دیپلمش به کار می آید و نه بیشتر. که هیچ روی حساب نیست و نیست. و این پروژه ، که نمی دانم تکلیف ؟آینده ام را چه می کند ، مهندسی پزشکی ، نانو ، زیست شناسی ، و قبلها هم که انرژی های نو و پیل سوختی. این همه از این شاخه به آن پریدن ، تنها پریشانی درونم را بازگو می کند ، همین!
آه دکتر چقدر امشب تنهایم، کاش تو بودی ، کاش می توانستم چون تو از همه دل ببرم ، بی خیال همه کس و همه چیز ، بجنگم ، بنویسم و بنویسم ، شاید تنها راه آرام شدن ، و بمیرم چون تو.
راه را گم کرده ام دکتر! خسته شده ام از زندگی ، از درد ، از احساس پوچی ، از بی مایگی ، از دنیایی که شاخصه اش برایم درد است و گناه. تنهایم ، خیلی تنها دکتر! کاش لااقل چاهی بود و نخلستانی ، کاش با علی اینقدر بیگانه نشده بودم ، کاش پاکی ام را انقدر آسان نفروخته بودم ، کاش کمی.............
بابت گوشهایت ممنون دکتر، باز هم پیش ما بیا
یا حق
 
Bottom