۱۳۸۴/۰۹/۰۲ | ۲۰:۴۴
از پنجره ی ِ باز
نوری بنفش
بوسه فام ِ ماه و ناهید است
و تار ها و گیتار ها
بر ناخن ِ بام ِ خانه ها
ناز تن می بازند!
که خونشان آهنگ ِ شراب!
بلندای ِ سقف
آ سمان ِ خاطره هاست
که ترانه های ِ خاک
فواره ی ِ لبان ِکپه ابری براق!
که رعنا و مست
ملیله ی ِ پیراهن ِ سیاه ِ من
می درخشد!
ٱ
خاک ِ خاطره را رفیقانم!
رفیقان
هر گاه می بارید
ترس ِ سراسر
سوراخ سوراخ ِ سرخ است!
به مسلخ ِ کبکی بر برف ِ دامنه!
که شما با بوی ِ بنفشتان
بر گرده ی ِ کوه
نگر گاه ِ سومید
که آن دو
در وازه های ِ خیر و شر
و شاهراه ِ شهر ِ تهی
به خنده ی ِ تلخی
خراب...
خویشاوندان ِ مرگید
که نمی میرید!
کودکانتان برگ!
سبز و سرخ
جوانه و جنگل
ٱ
جاودانه گی ِ خاطره تان
آسمان ِ بنفش!
بر تنم ترانه ای ابدی
خراشیده شور
و چشمه های ِ شراب
مدام می جوشد بر سینه ی ِ سراب
که شما...!
هستهای شوند
همیشه اید!





علیرضا زند مقدم
29/3/83

ملایر


از پنجره ی ِ باز
نوری بنفش
بوسه فام ِ ماه و ناهید است
و تار ها و گیتار ها
بر ناخن ِ بام ِ خانه ها
ناز تن می بازند!
که خونشان آهنگ ِ شراب!
بلندای ِ سقف
آ سمان ِ خاطره هاست
که ترانه های ِ خاک
فواره ی ِ لبان ِکپه ابری براق!
که رعنا و مست
ملیله ی ِ پیراهن ِ سیاه ِ من
می درخشد!
ٱ
خاک ِ خاطره را رفیقانم!
رفیقان
هر گاه می بارید
ترس ِ سراسر
سوراخ سوراخ ِ سرخ است!
به مسلخ ِ کبکی بر برف ِ دامنه!
که شما با بوی ِ بنفشتان
بر گرده ی ِ کوه
نگر گاه ِ سومید
که آن دو
در وازه های ِ خیر و شر
و شاهراه ِ شهر ِ تهی
به خنده ی ِ تلخی
خراب...
خویشاوندان ِ مرگید
که نمی میرید!
کودکانتان برگ!
سبز و سرخ
جوانه و جنگل
ٱ
جاودانه گی ِ خاطره تان
آسمان ِ بنفش!
بر تنم ترانه ای ابدی
خراشیده شور
و چشمه های ِ شراب
مدام می جوشد بر سینه ی ِ سراب
که شما...!
هستهای شوند
همیشه اید!





علیرضا زند مقدم
29/3/83

ملایر


۱۳۸۴/۰۸/۲۹ | ۲۰:۴۱
گونه ات
گداخته خاطرم!
که آنی دو گوهر ِ شعله
به لرز ِ اشک ِ ترم
نمایی بزرگ می تابد!
چرا گُزیده دلم؟!
چرا؟!
شبح شباهتت به همیشه است!
که هستی
که هستی
چه ببند م
چه خیره به خیال!
که لبخندی یادگار ِ عهد ِ رفیق!
اگر نمی ارزی
زچه می لرزم؟!
اگر نمی ارزی زچه می لرزم؟!
اگر نمی ارزی...؟!
گناهی و کیفرش
هجران،فراق و...
هوار و هوار!
که شبم سوخت
خاکستر است خنده ام!
خیال ِ گلستان
معجزه است!
بسته ی ِ توست!
که بباری
ازین ابر ِ توده ی ِ لجباز ِ عبوس
که اخته است همه:
کلمه
جمله
پند
پد ر
و خدا !
و عشقشا ن که تکثیر می کنند!
دریغا اشک
بی درنگ بخار!
جذب ِ میغ ِ عبوس
اگر که می لرزم
به چه می ارزم؟!
امروز ها
دی روز ها
هزاره ها
و دهر!
به لرز گریخت
گرمم نمی کند دگر
خاکستر ِ دی
شرم ِ ا ِ م
شاید ِ آ ید!
باید بردارم دستم را
از تابوت ِ ا ِمارت ِ شک
که مسیح باز خواهد دمید
انسانی!
معجزه نه!
دستواره ی ِ توست
دلبسته ی ِ توست!
که انسانی !
آ نچه باید
آ بستن ِ دست است
اگر بدهی آن نا ز ِ کلک
پنجه ی ِ نور!
شبح شباهتت به همیشه است
که هستی!
چه ببندم
چه خیره به خیال!
نه تمام نشده
تمام نشده
که بیایم و...







علیرضازندمقدم
24/8/83 ملایر

۱۳۸۴/۰۸/۲۸ | ۲۰:۳۱
صادق که به خورشید خندید
زل و دو چشمان ِ شورش
فهمیدم که خورشید نیرنگی پر رنگ است
او که از سیم ها رسید
مریم
با آن دو چشم ِ دورش
رنگش را هم باخت ،خورشید
که نورش
وآن دو دهانه ی ِ پرتاب ِ آتش
به ام خورد
تابید لولید وزید
بوی ِ گند ِ دل و دماغ و عقل
و دهان
آیا کرم ِ نیچه
که بر کاغذ می لولید
و
حالا در دلم، درسرم ودهانم
بدون ِ شک و برها ن
شهود ِ کثافت ِ تحسین برانگیز ترین کرمدان ِ لجن
قه قهه ی ِ قلبم
انسان...انسانیت...

آیا صادق دستِ مریم را باور خواهد کرد
با پینه یا پدیکور...
حالا گرفتن و بوسیدنش بماند
اگر نکند...
کرمم را با گاز خواهم کشت
که راستی رسوای ِ صادق است
باطل ِ جادوست مریم
پوچ ِ چمن چه نیاز به شاخه ی ِ گل
گل ِ سرخ
آن هم دو شاخه ی ِ همساقه
تا با شد لجن
سبز سبز است
و صبور گندیده
حالا صبر کنم
بیشتر کثافت و قی
کرمم را بکشم
با گاز یا...
صادق چه می گویی
تو مرا مریم..





علیرضا زند مقدم
2/3/83 ملایر

یک آ ن اگرفروکش کنند
!آن تشبار ِ خنده ا ت بر بنیان ِ ا ین باد ِ د ونده
چنان ببارم
که دورها را
سیلابی شور
بشورد!
اگر ببندی آن نازک ِ ناز ِ زیبا را
محو ِ هوا و آتش و آینه ها خواهم شد!
من تو را شعله ام
بسوزا نم!
من تورا هیمه ام
بخشکا نم!
که زمان ظرافتی دا شت
ومن ناگه دید مش
وتو را!
دیگر تا ب ِ تمام کردن ِ نقشم در پرده ی ِ هستی
نیست!
شعله را بخشکا ن
ناز ِ نازک را بیندا ز
پرده ی ِ پایا نی ا ست
آری!
بدرود
ودود
ودود
و دود!




علیرضازندمقدم
12/10/83 ملایر
منطق ِ تیز ِ من
تو را تکه تکه نمی کند!
که کسوف انکار ِ نور نیست
سایه ی ِ دسیسه ایست منطقی!
یک پارچه چرا
در برابرم موج می خورد
سوار بر نتی بم
فریادم تو را خواهد برد
تا اعماق ِ تلاتم ِ تکه های ِ حقیقتهای ِ
خرد شده!
که خون یا اشک
یا چیزی که از ما بتراود
نو!
که نمی دانیمش!
بچسباند تکه های ِ تنها، بی معنی را
نه!
منطق ِ تیز ِ من تو را تکه تکه نمی کند

یکجا می خواهمت
به تمامی بر من فرود بیا
ای سوار ِ فریادهای ِ تلاتم ِ
روزهای ِ خرد شدنم!





علیرضا زند مقدم
7/10 83
ملایر
برگشتنی برف می بارید . گفتم پیاده برویم . پشت تمام چراغ قرمزهای شهرایستادیم. چراغ ها که چشمک زدند بوق های پشت سرمان امان نداد که لختی بیشتر بمانیم. کوچه های باریک را در حسرت حتی یک چراغ قرمز پشت سر گذاشتیم . به تاریکی کوچه که عادت کرد چشمم، دیگر نبودی؛ نبودی که نه ترسیدم که نباشی. برگشتم،تا در خانه دویدم.- باز کن غزال منم .در را باز نکردی، هنوز به نبودنت عادت نکرده بودم.کلید را چرخاندم.آوار نگاهت بر سرم خراب می شد اگر، چه لذتی داشت. .باز هم ما با هم بودیم لااقل
۱۳۸۴/۰۸/۲۵ | ۲۱:۰۰
یادگاری
سرش را ميان دستانش گرفته بود و مي گريست. به گذشته اش كه مي نگريست بيشتر آتش مي گرفت. عيسي ناصري مي خواندنش و گاه مسيح،آمده بود كه بذر محبت بپاشد و درختان قطور دوست داشتن بپروراند. آمده بود كه همه انسانها را با دوستي و محبت به هم پيوند دهد ويكي كند.شعارش اينگونه بود:‎"به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست / عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست".سالها گذشته بود وهيچ مريدي پيدا نكرده بود كه حواريش شود و پيام او را بفهمد و درك كند و تبليغش كند و يار غارش باشد.شمار پيروانش كم نبود ولي همه گاه گاو سامري را مي پرستيدند و گاه خداي دوست داشتن را. آنقدر قلبشان را ديد نزده بودند كه جواهر كوچك ولي سخت ارزشمندي كه در گوشه اين پاره گوشت پنهان بود را ببينند.در اين ميان منافق و ريا كار هم كم نبودند،كساني كه بي مرضان با غرض بودند و گاه مريضان بي غرض. كم كمك شعارش عوض مي شد و عوضي تر. يكروز ديدندش كه كنار كعبه فرياد مي زند و شعار جديدش را بلبل وار و زيبا مي خواند:"در اين شهري كه مردانش عصا از كور مي دزدند / عجب ديوانه است او كه محبت آرزو دارد "زمين و زمان به هم ريخت .پامبر بي يار و دربدري شده بود كه بايست راهي سر زميني ديگر مي شد.كشتي اش اسير طوفاني سهمگين شد و خدا غضب آلوده فريادش مي زد ولي هيچ به رويش نمي آورد كه :"لا يكلف الا وسعها " اينجا در كشتي هم ،كه همه همسفر بودند و همفكر و هم مقصد،او را كسي نمي شناخت .كشتي نشينان شور كردند و به امواج سپردندش.تا اينكه طعمه نهنگ شد و به كام حوت.دعاها كرد و تضرع ها كه خدا مرا از چنگ اين زندان برهان،ولي انگار فايده اي نداشت و حتي نهنگ نيز او را دژخيم مي پنداشت و او را كه پيام آور محبت بود ،جيره خوار شيطان بزرگ مي دانست . شبها زمزمه مي كرد :“دنياي زندوني ديواره / زندوني از ديوار بيزاره”.روزها گذشت تا اينكه خدايش بخشيد و او رها شد ولي ديگر پيامبر نبود ،اگر هم كه بود پيامبري بي كتاب بود و بي صحابي.همچنان روز ها مي گذشتند و او تنها مي شد و تنها تر. به شعار جديدش ايمان داشت و هيچ كس و هيچ چيزنمي توانست او را اندكي متزلزل كند.تنهايي اش بيشتر مي شد و بيشتر. روزي دل به دريا زد بيرون رفت ،ميان مردم عادي ،همه از او برتر بودند و او نميديد.از كنار دختركي مي گذشت يك شب كه دخترك اورا شناخت. به باد انتقاد گرفتش و آينه اي شد روبريش. نمي توانست باور كند ولي حقيقت داشت.آري او پيامبر جديدي بود براي ابلاغ پيام به يك پيامبر ديوانه، هدفش همه مردم نبود كه او بسي برتر از اين بود كه در عوام حل شود،او خاص ترين رسول حق بود؛بهترين بهترينها.پيامبر ديوانه روز به روز ديوانه تر مي شد و ترس در وجودش بيشتر و بيشتر.نمي توانست پيامبر جديد را باور كند:“نكند كه او پيام آور شيطان باشد،نكند آمده كه باز عصايي از كور بربايد ،نكند...” اين نكند ها مثل پتك بر سرش مي كوبيد و و او فقط سئوال مي كرد ،آري شك داشت ولي دوست داشت كه شك نكند،مي خواست حال كه پيروي ندارد خودش پيرو و صحابي پيامبر جديد شود و به اين ترتيب رها شود. شكش خيلي كم شده بود و اعتمادش زياد.چند شب پيشش جواهر ريز و گرانبهايي در گوشه قلبش يا فته بود،درست شبيه جواهر پيامبر جديد ،بدون اندك تفاوتي. نمي خواست به او بگويد ،مي ترسيد كه جواهر زيبايش را بگيرند و پسش ندهند.اگر نا اهلي مي فهميد و مي ربودش چه مي توانست چه بكند.او كه قبلا جواهري نديده بود ،بلد نبود كه چطور بايد آن را بتراشد و جلا بدهد.نا چار از پيامبر خودش ،پيامبر نازنين خودش پرسيد، چنان برقي در چشم پيامبرش ديد كه حتي از جواهر هم زيبا تر بود. حتي خود او هم نفهميده بود كه پيامبر جديد هم مريد او شده بود.رسالت دو نفره، بسيار زيبا بود و روز به روز دو رسالت در هم پيچيده تر مي شد و يكي تر.پيمبر ديوانه ديگر خود را حس نمي كرد همه اش پيامبر جديد بود و رسالت جديدش. بعضي عشق مي ناميدندش و برخي دوست داشتن ولي نه ،“عوام كالانعام” ،اين رسالت خيلي برتراز اينها بود. رسالت يك پيامبر بود براي خودش،اين برتر از عقل و فهم روحهاي پست بود.بيدار كه شده بود روزي ،او نبود .تركش كرده بود بي نشاني ،بي خدا حافظي ،با خود انديشيد:“نكند او هم خوراك نهنگ شده باشد”.شايد هم رسالت او تكميل شده بود و ديوانه نمي دانست. هجوم افكار امان غذا خوردن هم به او نمي داد . لاغر و لاغر تر مي شد و مغزش خشك تر و خشك تر. دوباره دلش خانه شك شده بود و جواهر كوچك زير آنها مدفون. اصلا ديده نمي شد. كاش با او خدا حافظي كرده بود لااقل. كاش اورا مي كشت و مي رفت. آري اينطور براي همه بهتر بود. آهي كشيد وچشمانش را پاك كرد. دوباره داشت شعار مسخره اش را از گوشه مغزش مي ديد. سرش را ميان دستانش گرفت و باز گريست.ز
 
Bottom