۱۳۸۷/۱۲/۲۲ | ۰۹:۵۶
ماده سگ

دستانم را محكم به دستش گرفت ،‌ كلاه پشميم را تا بينيم پايين آورد و گفت :‌ سرما ميخوري با من راه بياي نميخوري زمين ،‌ هميشه اينو مي‌گفت ولي هر دفعه يبارش رو زمين مي‌خوردم. خوب از بس تند تند ميرفت.
ولي من هيچ اعتراضي نمي‌كردم آخه عاشق دستاش ،‌عاشق تند تند راه رفتناش بودم.مادرم بود خوب دوسش داشتم اصلاً‌من بيرون رفتن رو دوست داشتم چه با چشماي پنهون پشت كلاه چه بي‌ كلاه. ديگه وقتي اينجوري مي‌برتم بيرون ميدونم كجا ميريم ،‌ تازه ذوق‌زده تر هم مي‌شم اما نميدونم چرا مادرم !!!
از خونه ما تا خونه زري خانم اينا همش قد يه پيچ و خم كوچه فاصله بيشتر نيست. مامان با اون دستاش كه تو همين فاصله كم هم از سرما يخ زده زنگشون رو ميزنه يه دوتا گره اخم به ابرواش ميده خفت زير چادرش رو بيشتر ميگيره و دستاي من رو محكم همه‌اينا رو از زير كلاهم و يواشكي مي‌بينم ،‌ به قول مامانم چشم كه ندارم لامپ كاميون ، صداي آقا مجتبي كه مياد مثل هميشه اه گفتن مامان هم به گوشم ميرسه اولين حرف بدي كه ياد گرفتم همين اه بود ، منم گفتم اه اما آقا مجتبي كه بد نبود هميشه مي‌خنديد ، هميشه لوپام رو كه مي‌كشيد يه شكلاتي يه آبنمات رنگي كه من ميميرم براشون هم بهم ميداد و مي‌گفت زودي بخور تا مامانت نيومده ولي واي بحالم ميشد چون مامانم هميشه از بوي شكلات دهنم مي‌فهميد و دعوام مي‌كرد صد بار بهت ميگم بقل آق مجتبي نرو ،‌ شكلات از كسي نگير به موقعش خودم ميگيرم برات تاز‌ه‌اش هم يه ويشكون ازم مي‌گرفت و دوتا ميزد رو دستم و بعدش هم داد ميزد اي خدا . منم هر چند موندم بودم بين شيريني شكلات و درد ويشگون و دعواي مامان اما وقتي مي‌گفت خدا و گريه‌اش مي‌گرفت يواش يواش ميرفتم خودم رو فرو مي‌كردم تو بقلش اونهم چونم رو مي‌آورد بالا و مي‌گفت تو چي مي‌فهمي و بقلم مي‌كرد و دوباره مي‌گفت الهي مادر بميره باسه اين جفت چشات خوب گوش كن ديگه )
در خونه زري خانم اينا باز شد آق مجتبي با يه زير پيرهني و درحالي كه پرده جلو در رو كنار زده در رو باز كرد. مامان گفت زري خانم هست ،‌ آق مجتبي گفت آؤه بابا بيا تو يه بار شده بگي زري نيست و يه خنده‌اي مي‌كرد هر موقع اين حرف رو ميزد كه مامانم هم بهش مي‌گفت ببند دهنت رو بابا تو صدتا زن هم بگيري سيراموني نداري،‌ بعدش هم تا آق مجتبي ميخواست به من بگه چطوري دخمل آهويي مامانم من رو ميداد به اون دستش و محكم مي‌چسبوند به خودش طوري كه دستم ميخواست بشكنه و مي‌گفت درويش كن ، آق مجتبي هم مي‌گفت جون به جونت كنن مثل ماده سگ مي‌موني نميخورمش كه ، مامانم هم آروم مي‌گفت تو روح آدم بد ذات البته همه اينا رو يواش مي‌گفتند نميدونم چرا ، خونه زري خانم اينا خيلي بزرگ بود مامان يه راست رفت سمت آشپزخونه‌شون كه نزديك در ورودي بود به زري خانم سلامي كرد و گفت اين شوهر تو آدم بشو نيست ، زري گفت شما دوتام كه هميشه مثل خوروس جنگي از دم در ميافتيد به جون هم تو كه اخلاق اين رو مي‌شناسي . مامانم هم مي‌گفت موندم تو با اين جونور چه جوري زندگي مي‌كني اونم با دو تا هووو ، زري خانم هم مي‌گفت : اون داداشام پناهم ميدن يا آبجياي زبون ماريم . و يه آهي مي‌كشيد كه من همش دلم براش مي‌سوخت. مامان گفت باز كه داري زغال ميسازي براش، موندم اين كي سيراموني ميگيره ، و جواب ميشنيد هيچ وقت. آخر اين حرف‌ها رو خيلي دوست داشتم چون زري خانم من رو مي‌ديد و مي‌گفت اي عروسك فرنگي تو داري به چي ميخندي و بعد كلاه من رو از سرم در مي‌آورد و رو به مامانم مي‌گفت آخه حيف اين چشم و ابرو نيست حيف اين صورت نيست پشت اين كلاه گنده قايمش مي‌كني خفه شد بچه . مامانم هم مي‌گفت : همين ديگه مونده ترگل مرگلش بكنم بيارمش تو اين كوچه پس كوچه‌ها ديگه ولم كن زري جون من چه خيري ديدم كه اين بخواد ببينه . زري خانم هم مي‌گفت بابا توهم هر چند راستم ميگي ولي به خدا حيف اين قلمبه من و لوپم رو مي‌كشيد و ميرفت ا زتو يخچال يه تيكه كسمه مي‌آورد ميداد دستم ميگفت برو يه گوشه بشين تا چاي هم بهت بدم. مامان مي‌گفت نميخواد همين بسه . اما زري خانم كار خودش رو مي‌كرد و راست راست ميچسبيد آخ گرسنه بودم . مامان هم ميشست كنارم و مي‌گفت چند تا خونه بافتي و زري خانم مي‌گفت مگه مثل تو هم دستم فرض باشه 7 رج بافتم . بقيش دست خودت رو مي‌بوسه. مامان گفت اي تنبل . قالي زري خانم تو آشبزخونه‌شون بود آخه آشپزخونه‌شون فكر كنم قد خونه ما بود نه يكم كوچيكتر شايدم يكم كوچيك كوچيكتر اما بزرگ بود ديگه. مامانم هم زودي ميرفت پشت دار قالي منم مثل دمش با كسمه‌اي كه زري خانم داده بود ميرفت ميشستم كنارش با كلكاي قالي بازي مي‌كردم و نگام به تند تند بافتن‌هاي مامانم گره ميخورد.
تا ظهر مي‌بافت هر از گاهي آق مجتبي مي‌آمد كه مامان يواشي به مي‌گفت از كنار من تكون نخوريا هرچيم بهت گفت . پيش خودم بمون و البته من اين جور مواقع بچه حرف گوش كني بودم.
موقع رفتن هم كه مي‌شد مامان به زري خانم مي‌گفت 2 تا خونه بافتم 50 تومن داري بده بقيه‌اش رو بزار آخر ماه ميگيرم ازت . زري خانم هم ميرفت مي‌آورد پول رو ميداد به مامانم تا مي‌اومد يه يك تومني رو بده به من مامانم ميگفت زري دوباره بگير دستت پولت رو خودم بهشت ميدم و وقتي زري خانم مي‌گفت دلم ميخواد مي‌گفت جون من دلت نخواد بد عادت ميشه و هميشه حسرت اون يه تومني تو دلم مي‌موند .
موقع اومدن توي راه هم با اينكه من اصلاً كاري نكرده بودم دعوام ميكرد نميدونم چرا .
ولي بجاش تو خونه يه آبنمات نعنايي بهم ميداد. ميگفت چون دختر خوبي بودي.
به هرحال همه اين روزا همينجوري مي‌گذشت تا اينكه اون روزي شد خان جون مريض شد مامان بايد ميبردش دكتر خان جون هي خون بالا مياورد مامان تندي رفت سمت خيابون تا ماشين بگيره زودي برگشت
كلافه بود رفت دنبال زري خانم باهم خانجون رو گذاشتن تو ماشين من گريه‌ام گرفت دست خودم نبود خوب اونهمه خون از دهن خان جون اومده بود مامان صورتش شده پر از رگ و قرمز ، زري خانم گفت من پري رو ميبرم خونمون اين بار مامان با ترديد گفت باشه. زري خانم دستم رو گرفت كلاهم رو سرم كرد اما نكشيد روي چشمام و بهم گفت : غصه نخوري گلم مامان زودي مياد . رفتيم خونشون ، آق مجتبي هم بود. زري خانم ماجرا رو تعريف كرد. آق مجتبي اومد سمتم نميدونم اما خودم رو كشيدم عقب شايد حوصله نداشتم. اما گفت بيا عمو كاريت ندارم . زري خانم گفت ولش كن ترسيده طفلك بميرم باسه ايران چقدر بايد از اين زندگي زجر بكشه اون از شوهر گوربه گورش اينم از مادرشوهرش با اين سل واموندش نميميره حداقل اين بدبخت با پول اين خونه يه خاكي به سرش كنه.
شب شد مامان نيومد من خوابم مي‌اومد ، صبحي ديدم كه زري خانم داره گريه مي‌كنه شايدم داشت زجه ميزد وقتي از جام بلند شدم تا نگاش به من افتاد بيشتر گريه كرد و من رو بقل كرد. نميدونم چرا.
دلم يه جوري شد. تندي گفتم مامانم كوش من خيلي لوس نبودم و شايد شب قبل بيشتر از ترس و احساس تنهايي هيچ غري نزدم و اينكه يادم بود مامان خيلي ناراحت بود اما صبح دلم فقط مامانم رو ميخواست. هر چي ميگفتم مامان زري خانم بيشتر گريه ميكرد و مي‌گفت بميرم برات گلم بميرم برا بي‌مادريت گلم.
اون روز تو بقل زري خانم بودم همش و گاهي كريه‌هم مي‌كردم. ميدونستم يه اتفاقي افتاده اما هر بار مي‌گفتم مامانم كي مياد زري خانم گريه ميكرد من هم ديگه نپرسيدم.
ولي خيلي زود فهميدم با اون ماشيني كه ميرفتن خان جون رو ببرن دكتر تصادف كردند و هر دوشون مردن. دلم براش تنگ شده بود ميلم به چيزي نمي‌رفت دلم دستاش رو ميخواست . اون چند روزي كه خونه زري خانم بودن هر از گاهي اق مجتبي مي‌اومد بقلم كنه نميدونم چرا ياد مامان و اخماش مي‌افتادم و خودم رو ميكشيدم كنار همش كنار زري خانم بودم حتي دم توالت. ياد ماده سگي مي‌افتادم كه آق مجتبي به مامانم مي‌گفت و ناخواسته انگاري بايد منم مثل سگ مي‌شدم. دست خودم نبود.
اما همين ماده سگ بودن خيلي كمكم كرد بخصوص اون روزي كه اق مجتبي حسابي تل كشيده بود و زري خانم رفته بودتا خونه قدسي خانم ازش موسير بگيره باسه ترشيش آق مجتبي اومد طرفم من رو كشيد سمت خودش من خودم رو كشيدم عقب اما نميدونم چرا انقده چشماش قرمز شده بود گفتم ولم كن گفت كاريت ندارم عمو دستش رو كشيد دور صورتم و يه جوري نگا به چشمام كرد و گفت اگه اون مامان فاتحه شدت اون چشماش رو نداده بود به اون باباي يلا قباي تو . بعد تا اومد دستش رو بزار سمت پاهام جيغ كشيدم ،‌ عصباني شد گفت خفه شو ميخوام ببينم دختري يا پسر ولي اون كه ميدونست من پريم . زورم بهشت نميرسيد فكر كنم ديونه شده بود دستم درد گرفت از بس محكم گرفته بود داشت شلوارم رو دست ميزد كه يهو باز ياد ماده سگ افتادم ياد مامانم و دستش رو محكم گاز گرفتم اروده‌اي زد و گفت پدر سگ عين ننش ميمونه و تا اومد من رو بگيره زودي اومدم بيرون از خونه ورفتم تو كوچه كه از دايي اكبر رو ديدم تا من رو ديد گفت چطوري پري خانم كجا هيچي نگفتم طرفش هم نرفتم اما وايستادم . بهم گفت اومدم ببرمت خونه خودمون عمو بغضم گرفته بود يه شكلات از جيب كتش در آورد گفت بيا دايي جون اما همين جوري نگاش كردم. بهم گفت چيزي شده هيچي نگفتم در عين حال آق مجتبي پريد بوده دم درشون داييم تا نگاش بهش افتادگفت اي بي‌پدر اما يهو زري خانم رو ديد كه داره مياد . زري خانم وقتي ديد من پابرهنم يه نگا به آق مجتبي دم در كرد يه نگا دايي اكبر گفت پري سرما ميخوري . دايي عصباني بود ديگه سرش رو انداخت پايين سلامي كرد و گفت شرمنده خيلي اين چند روز زحمت كشيديد اومدم ببرمش زري خانم گفت چه زحمتي حالا باشه تا چله اما دايي اكبر كه انگار اونم ديگه مثل من از اق مجتبي متنفر بود گفت نه بي‌زحمت رخت و لباساش رو بديد. ببرمش بشه تا شب برسيم تهرون خوبه اين ماشين من هم كه ديگه لگن نميشه بهش اعتماد كرد زري خانم اومد دستم رو بگير تا ببره تو خونه لباسمون رو عوض كنه اما من انگار خشكم زده باشه از جام جم نخوردم و همينجوري زل زده بودم به زمين هر چي گفت نرفتم . داييم كه انگاري فهميده بود نميخوام برم تو خونه گفت وسايلش رو بيارين ميبرم تو ماشين تنش ميكنم.
يه سري چيز هم تو خونشون كه بايد برم بردارم .
آقا مجتبي گفت خداحافظ پري خانم با همون حالتي كه داشت اما من نگاش نكردم.
دايي من رو گذاشت تو ماشينش رفت تو خونمون يه سري خرط و پرت برداشت و بعد كه زري خانم اومد لباس هام روداد يه عالمه تشكر كرد و نميدونم چرا حتي نگا به زري خانم نكردم دو تا ماچ محكمم كرد و گفت دلم برات تنگ ميشه خوشگلم ولي من هيچي نگفتم. دلم واسه مامانم تنگ شده بود وقتي به كوچه‌مون نگاه كردم دلم گرفت، داييم كلاهم رو سرم كرد ناخواسته يا خواسته كلاهم رو محكم تا سر بينيم كشيدم پايين دست دايي رو محكم گرفتم به ياد مامان و خودم رو تو صندلي جلو فرو كردم حس كردم داييم داره نگام ميكنه بهم گفت حالت خوبه اما من فقط محكم تر دستاش رو فشردم . اوهم بقلم كرد يكم كلاهم رو داد بالا تر و گفت نترس دايي خودم هميشه پيشتم ديگه قربون اون چشماي شهلاييت برم . بعد انگاري خودش ميدونست كلاهم رو تا خود بينيم كشيد پايين گفت . خدايا به اميد تو و لعنت به دل سياه شيطون و ماشينش رو روشن كرد. ماشين حركت ميكرد و تمام روزهايي كه با مامان تو اين كوچه‌ها راه رفته بودم هم بامن حركت ميكرد. دستاش رو حس ميكردم خوب ميديدمش نميدونم چرا اما چشمام خيس اشك بود. صداي فين فين دايي هم نشون ميداد او هم گريه ميكنه . اون روز اخم مامان و ماده سگ بودنش از نگاه آق مجتبي برام خوب معني شد شايد 5 ساله بودم از اون كوچه يه چيز رو خوب به يادگار گرفتم ماده سگ . شايد همين كلمه بود كه هميشه من رو دختري خشن و محكم بار اورد. كسي كه حالا خوب ميفهمه فشردن‌هاي محكم دستاش توسط مامانشرو، نگرفتن يه يك تومني از دوست رو، تو چشم نذاشتن چشماي شهلايي جلوي هر نامرديو . خيلي كوتاه بود در كنار مادر بودن اما خوب استادي بود و خوب دانش‌آموزي بودم....
۱۳۸۷/۱۲/۲۱ | ۱۹:۵۵
از پاورچین تا طالع نحس‏
ابراهيم نبوي - سه شنبه 20 اسفند 1387 [2009.03.10]
مسابقه این هفته طبیعتا مسابقه ای است که مثل همه هفته ها از مسائل سیاسی، اجتماعی، ‏فرهنگی و غیره آغاز و تقریبا به همان ها ختم می شود. لطفا با سووالات زیر جواب دهید و ‏بعد از انتخاب گزینه مناسب( دقت کنید قبل از انتخاب گزینه مناسب و نه بعد از آن) پاسخنامه ‏را با ای میل یا دستی یا حضورا یا شفاهی یا هر جوری که دوست دارید به هر کسی دوست ‏دارید بدهید و از او جایزه تان را بگیرید.‏
سووال اول: می دانیم که مهران مدیری قرار است در یک برنامه تلویزیونی نقش کاندیدای ‏انتخابات را بازی کند، نام برنامه سایر کاندیداها چیست؟‏گزینه اول: میرحسین موسوی، پاورچین ‏گزینه دوم: احمدی نژاد، مرد هزار چهره‏گزینه سوم: مهدی کروبی، شبهای برره‏گزینه چهارم: خاتمی، ساعت خوش
سووال دوم: اگر احمدی نژاد گفته باشد " احدی حق ندارد مانع سخنرانی های انتخاباتی شود" ‏کدام یک از اتفاقات زیر که هفته گذشته رخ داد طبیعی بود؟گزینه اول: در سالن سخنرانی به روی کروبی بسته شد و او را به سالن راه ندادند.‏گزینه دوم: استاندار فارس برنامه سخنرانی خاتمی در شاهچراغ را لغو کرد.‏گزینه سوم: از سفر انتخاباتی کروبی جلوگیری شد.‏گزینه چهارم: هر سه مورد طبیعی بود.‏
سووال سوم: در جریان بازدید احمدی نژاد از فینال مسابقات کشتی جهان، کشتی گیر ایرانی ‏که سه امتیاز جلو بود، همزمان با ورود رئیس جمهور به سالن مسابقه را باخت و ایران به ‏جای اینکه قهرمان جهان شود، نایب قهرمان شد. این واقعه شما را یاد کدام فیلم می اندازد؟ ‏گزینه اول: طالع نحس یک( چهار سال اول)‏گزینه دوم: طالع نحس دو( چهار سال دوم)‏گزینه سوم: طالع نحس سه‏گزینه چهارم: جن گیر ‏
سووال چهارم: مهدی کلهر مشاور رئیس جمهور در انتخابات قبلی گفت "من دست خوانندگان ‏لس آنجلسی را می بوسم" ولی پس از انتخابات خوانندگان داخل ایران هم مجبور شدند از ‏ایران بروند، او هفته قبل گفت " رضا پهلوی و خواننده های لس آنجلسی می توانند به ایران ‏بیایند." این مشاور شما را یاد کدام داستان کتاب های درسی می اندازد؟گزینه اول: دهقان فداکار‏گزینه دوم: چوپان دروغگو‏گزینه سوم: حسنک کجایی‏گزینه چهارم: تصمیم کبری‏
سووال پنجم: نماینده اردل گفت دولت نهم نظام بودجه ریزی را " متحول" کرد، لطفا با توجه ‏به معنی کلمه متحول پنج جمله دیگر همین نماینده را که با کلمه متحول ساخته شده است، نام ‏ببرید.‏گزینه اول: حماس ساختمان وزارت دفاع اسرائیل را متحول کرد و سی نفر کشته شدند.‏گزینه دوم: در اثر برخورد یک سنگ گنجشک متحول شد و جسدش روی زمین افتاد. ‏گزینه سوم: هیتلر میلیونها نفر را در جنگ دوم جهانی متحول و دفن کرد.‏گزینه چهارم: رابرت موگابه اقتصاد زیمبابوه را متحول و میزان تورم آن را هزاربرابر کرد.‏گزینه پنجم: کلا احمدی نژاد ایران را متحول کرد.‏
سووال ششم: با توجه به اینکه محمد علی رامین مشاور رئیس جمهور گفت: " احمدی نژاد ‏مردمی ترین رئیس جمهور شناخته شده در تاریخ معاصر است." شغل رامین چیست و این ‏جمله به چه معناست؟گزینه اول: وی مشاور رئیس جمهور و این جمله انجام وظیفه است.‏گزینه دوم: وی معاون رئیس جمهور و این کار ستاد انتخابات احمدی نژاد است.‏گزینه سوم: وی مشاور رئیس جمهور است ولی کار تبلیغاتی می کند.‏گزینه چهارم: اینکه چیزی نیست، به هر کسی پول بدهند کار تبلیغاتی می کند.‏
سووال هفتم: چرا اعتراض وزارت نفت به جمع آوری تصاویر احمدی نژاد توسط شهرداری ‏تهران وارد نیست؟گزینه اول: چون جمع آوری زباله وظیفه شهرداری تهران است.‏گزینه دوم: چون بالاخره یکی باید آشغال ها را جمع کند.‏گزینه سوم: اصلا به وزارت نفت چه ربطی دارد، تو برو نفتت را بفروش.‏گزینه چهارم: وقتی آموزش و پرورش پوستر تبلیغاتی چاپ کند، شهرداری هم باید جمع کند.‏
سووال هشتم: از جمله آقای بادامچیان که گفت "حزب موتلفه اسلامی نه محافظه کار، نه سنتی ‏و نه راست است" چه نتیجه ای می گیریم؟گزینه اول: حزب موتلفه اسلامی وجود ندارد.‏گزینه دوم: حزب موتلفه اسلامی همان حزب کمونیست فرانسه است.‏گزینه سوم: کسی که مرغ توی آپارتمان بیاورد، آخرش همین حرف ها را می زند.‏گزینه چهارم: حزب موتلفه اسلامی اصلاح طلب، چپ و مدرن است، ولی ما بی شعوریم.‏
سووال نهم: چرا احمد جنتی گفته است " ایران تنها نقطه روی زمین است که می تواند بشر را ‏نجات دهد"؟ ‏گزینه اول: چون وی نقاط دیگر را ندیده است.‏گزینه دوم: چون وی تا کنون از نقطه خودش خارج نشده است.‏گزینه سوم: چون وی اصلا وارد نقطه خودش هم نشده است.‏گزینه چهارم: برو بابا دلت خوشه، تو کلاه تو بپا باد نبره.‏
توضیح لازم ‏البته که طبیعی است که هم سریال های تلویزیونی مهم هستند و هم فیلم های سینمایی و در ‏زندگی آدمهایی هستند که مثل طالع نحس می آیند و می مانند و نمی روند، در همین راستا هم ‏ما دیروز یک مطلب نوشتیم در مورد حضور احمدی نژاد در مسابقات کشتی که باعث شد که ‏تیم ایران در اثر فداکاری ایشان حذف شود که این حرف درستی بود‏
ولی یک حرفی هم زدیم که اصلا درست نبود و آن شوخی با خانواده و پدر و مادر آقای ‏احمدی نژاد بود که جدا از همه مسائل و مشکلات و دردسرها و هرچیزی که بشود فرض ‏کرد، من نباید چنین شوخی می کردم. می خواستم جداگانه توضیحی بنویسم، اما این کار را ‏نمی کنم، و همین جا از ایشان و از خوانندگان عذر می خواهم. دوست بسیار عزیزی برایم ‏نامه ای گلایه آمیز نوشت و گله کرد که چرا اصول اخلاقی را در نوشتن مراعات نکردم و ‏وقتی دقت کردم، دیدم مطلقا حق با ایشان است. من از اینکه اصول و قواعد جوانمردی و ‏اخلاق را در این نوشته رعایت نکردم، از خوانندگان و از آقای احمدی نژاد عذر می خواهم .‏
رسم پروانگی فر.ر
زمستان 84
بچه ها میان کوچه حلقه زده بودند و بلند بلند می خندیدند . محمود تا چشمش به من افتاد با سر اشاره ای به یاسر کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت : (( حاجی زود باش ، حاجی گل هامون یکی یکی پر پر شدن ... . )) و محکم توی سرش کوبید . یاسر در حالی که لحنی زنانه به صدایش می داد با مشت چند بار به سینه اش زد و با سوز گفت : (( خاک عالم بر سرم . حسین ، تورو خدا بس کن همه اهل محل دارن نگات می کنن ... ای خدا ... حسین جان جلوی بچه ها بده ، نگاه کن ببین مریم طفلی داره مثل ابر بهار اشک میریزه ، بیا بریم خونه ... بیا ... . )) بچه ها نگاهی تحقیر آمیز به من انداختند و شروع کردند به خندیدن . از شدت عصبانیت گر گرفتم و به طرز وحشیانه ای به یاسر حمله بردم ، بچه ها به طرفداری از یاسر به سمت من هجوم آوردند و یکی یکی از مشت و لگد نثارم کردند . خدا خیلی دوستم داشت ، که حاج نعمت از راه رسید و در حالی که بچه ها را از من دور می کرد . دست های من را گرفت ؛ از زمین بلند کرد و چند بار سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت : (( ببین از خدا بی خبرا با این طفل معصوم چی کار کردن ؟ ! آخه بابا جون تورو چه به دعوا ؟ تو که پسر آروم و سر به زیری هستی ، مهدی جان . )) دستی به زیر چشمم ، که حسابی می سوخت کشیدم . ناله آرومی کردم و با بی حوصلگی گفتم : ( ( می بینی حاج آقا حتی نمی زارن تو لاک خودمون به دردای خودمون بسوزیم . )) حاج آقا آهی کشید و در حالی که سعی می کرد به من قوت قلب بده دستی به شانه ام کشید و گفت : (( پسرم توکلت به خدا باشه . یه وقت نا امید نشی که گناه کبیرست . )) لبخند تلخی زدم و زمزمه وار گفتم : (( چشم حاج آقا )) و بعد از فشردن دست های زمخت و چروک خورده حاج نعمت راهی خانه شدم . دم در چشمم به رضا افتاد ؛ رضا با دیدن من لبخند گرمی زد و گفت : (( کجایی بابا 1 ساعته منتظرتم . )) سرم را با شرمندگی تکان دادم و گفتم : (( ببخش رضا جون باید می رفتم مرکب بگیرم .)) رضا کمی تو صورتم دقیق شد و با لحنی گرفته گفت : (( چشمت چی شده ؟ !!! )) خندیدم و گفتم : (( هنوز خودمم نمی دونم چی به روزم اومده ...)) رضا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : (( دوباره محمود و یاسر ریختن سرت ؟ )) کلید را توی قفل در چرخاندم و با بی اعتنایی گفتم : (( بی خیال اگه اینجوری خوشن بزار باشن .)) به پیشنهاد رضا کنار حوض نشستیم تا من یه آبی به سر و صورتم بزنم و مامان با دیدن قیافم یه وقت حول نکنه . صورتم را به وضوح در آب زلال و شفاف حوض می دیدم ؛ موهایم حسابی به هم ریخته بود ، چشم سمت چپم کبود شده بود و گوشه لبم هم کمی خون جمع شده بود . از دیدن قیافم حرصم گرفت و محکم دستامو فرو کردم تو آب و یه مشت آب ریختم روی صورتم ؛ احساس سوزش شدیدی کردم و به سختی ناله ای کشیدم و به رضا خیره شدم . خیلی تو هم بود ، واسه شادیش لبخندی زدم و در حالی که با سر به قاب عکس میان دست هایش اشاره می کردم گفتم : (( خوبه حاج نعمت زود از راه رسیدا والا الان عکس بابات مونده بود رو دستت . )) رضا با حسرت نگاهی به عکس پدرش انداخت و گفت : (( آقای ناظم گفته زیر عکسش بنویسی خوشا پر کشیدن ؛ پرستو شدن )) سپس آهی کشید و با غصه گفت : (( خوش به حالت ، حداقل بابات پیشته ، کاش بابای منم عین بابای تو بود حداقل اونجوری دلم براش تنگ نمی شد . )) و در حالی که اشکهایه قشنگ و شفافش را از گوشه چشم هایش پاک می کرد ادامه داد : (( راستی مهدی ، تو چرا عکس باباتو نمیدی مدرسه ؟ )) دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم : (( مدرسه عکس شهیدارو می خواد نه امثال بابای منو . ! )) رضا گوشه لبش را گزید و گفت : (( خوب درسته که بابای تو شهید نیست اما .... )) دستی به شانه های ظریف و کوچک رضا زدم و گفتم : (( بی خیال رضا جون بیا بریم تو به کارمون برسیم . )) رضا دستی به پشت من کشید و با هم از لبه حوض بلند شدیم تا راهی اتاق من شویم ؛ که سنگی محکم به شیشه اتاق من خورد و با شکستن شیشه صدای وحشتناکی در حیاط پیچید . رضا اشاره ای به ساختمان روبه روی خانه ما ؛ که از طبقه 4 آن به راحتی می شد حیاط مارا دید کرد و با لحنی عصبی گفت : ((اونجارو نگا محموده ...! )) دندان هایم را از شدت عصبانیت به هم ساییدم و به سمت در حیاط دویدم تا یک گوش مالی حسابی به محمود بدهم . که با شنیدن صدای فریاد بابا از حرکت ایستادم . لحظاتی بعد مریم در حالی که عروسک کوچکش را در آغوشش می فشرد از پله های ایوان به سرعت پایین آمد و با دیدن من ؛ خودش را در آغوشم رها کرد و با لحنی مضطرب و توام با بغض گفت : (( داداش مهدی ، بابا دوباره حالش بد شده !)) مریم را در آغوشم فشردم ، بوسه ای بر موهای بلند و شب رنگش زدم و گفتم : (( عیبی نداره آبجی جونم . غصه نخور . )) .... در همین حین بابا در حالی که محکم به شقیقه هاش می کوبید با پای برهنه به وسط حیاط دوید و به دنبال او ، مامان و مادر بزرگ با چهره ای نگران و آشفته به حیاط آمدند . مادر بزرگ تا چشمش به من افتاد ؛ با صدایی لرزان گفت : (( خدا خیرت بده مادر جان برو دست باباتو بگیر تا یه بلایی سر خودش نیاورده .)) و در حالی که مریم را در آغوش می کشید زیر لب ذکر می گفت . من و رضا فورا به سمت بابا دویدیم . بابا با صدایی محکم و قاطع فریاد می زد: (( ... از عقاب به شاهین ... شاهین جون آفت همه گل هامونو زده ، چندتا باغبون بفرست . شاهین .... ! شاهین ....! شاهین جون صدامو داری ؟ )) مامان دست های بابا را گرفت و با التماس گفت : (( حسین جان هیچی نبود ، فقط شیشه شکست ؛ اتفاقی نیفتاده ... تورو خدا بس کن ! )) اما بابا مامان رو محکم هل داد و گفت : (( مگه نمی گم سنگر بگیرین ؟)) مامان از شدت ضربه پدر روی زمین افتاد و نگاه اندوهیگنش را به من دوخت . من دست های بابا رو گرفتم و گفتم : (( بابا ببین مامانو انداختی زمین ! آخه اتفاقی نیوفتاده که اینجام از دشمن خبری نیست تورو خدا آروم بگیر )) اما بابا محکم دسته منو گرفت و در حالی که به سمت حوض می کشید گفت : (( مگه صدای شلیک تانک رو نشنیدی ؟ اگه دشمن جلو بکشه که چیزی از ما نمی مونه . )) و در حالی که چشانش را می بست با صدای بلند ادامه داد : (( شاهین پس این نقل و نباتا چی شد ؟ )) از شدت غصه اشک تو چشام جمع شد . رضا با دیدن من به وسط حیاط دوید و با صدای بلند رو به محمود که از پشت پنجره نظاره گر ماجرا بود گفت : (( آخه تو از دیدن بدبختی مردم چه حاله خوشی بهت دست می ده ؟ از خدا بی خبر ؟!) ) در این میان بابا با عصبانیت داد زد : ( مگه نمیگم سنگر بگیرین ؟ ))و محکم دست من را کشید و هر دو با هم به داخل حوض افتادیم ؛ و ناگهان سوز شدیدی در سمت راست پیشونیم احساس کردم ...! میان حوض نیم خیز نشستم و با دستم گوشه پیشانیم را گرفتم و از شدت درد اشک در چشمهایم جمع شد . رضا از وسط حیاط نگاه اندوهباری به من انداخت و به سمت من دوید . بابا که گویی کمی آرام تر شده بود . رو به روی من داخل حوض نشست و گفت : (( چرا گریه میکنی مرد ؟ ! شهادت لیاقت می خواد . )) و بعد در حالی که با دست های بزرگ و نیرومندش چند بار به شونه های من می زد خندید . با خنده بابا لبخند تلخی زدم و با دست های خونینم اشکهایم را پاک کردم . بابا نگاهی به مامان که گوشه حیاط افتاده بود و مادر بزرگ و مریم پشت او را ماساژ می دادند کرد و با نگرانی به سمت او دوید . رضا رو به روی من ایستاد و با چشم هایی اشک آلد به من خیره شد . لبخند بهش زدم و در حالی که دست را روی شکاف پیشانیم می گرفتم . گفتم : (( منم عکس بابامو میدم مدرسه . اما زیرش می نویسم ..... خوشا پروانه شدن ؛ بال و پر سوختن !))
پنجره ايي رو به خيابان
پنجره ايي رو به خيابان خاکستري رنگ، تنهايي "نسيم" را با سکوت تقسيم مي کند. شکاف هاي چرکين از آن سوي پنجره خود را در برابر چشمانش نمايان مي کنند. به در هم لوليدن کودکان فقر خيره مي شود،که چگونه براي زيستن تقلا ميکنن. يکي از آنان در زباله داني کنار خيابان تکه ناني را يافته و آنرا با اشتياق برميدارد. بچه هاي ديگر به طرف او هجوم آورده و هر يک سعي مي کند تا تکه نان را از دستش بقاپد.ماشين هاي گران قيمت يکي پس از ديگري از ميان شکاف هاي چرکين گذشته و گل و لاي به جا مانده از بارندگي ديروز را بر سر و روي بچه ها مي پاشد. گرماي خورشيد همراه با گرسنگي، تاب و توان را از بچه ها گرفته، هر يک از آنان را به گوشه ايي پرت مي کند.ماموران مسلح دختري زيبا رو را دستبند زده با خود مي برند. "نسيم" از خود مي پرسد که، اين دختر کيست؟ و جرمش چيست؟ ره گذري از آن سو جواب مي دهد، مگر نميداني که نشان دادن تار مويي به مردان هوسباز گناه است؟ "نسيم" مي خواهد چيزي در جواب بگويد. اما رهگذر با سرعت از تير رس نگاهش دور مي شود. "نسيم"دوباره به خيابان نگاه مي کند و نجوا کنان از خود مي پرسد، گويا که هيچ کس راز عميق بودن اين شکاف ها را نميداند.آفتاب گرم جاي خود را به غروبي خنک داده و خيابان دوباره شاهد هياهوي کودکان مي شود، که با شکم هاي باد کرده به دنبال يک ديگر ميدوند. نسيم تا کنون هرگز چشم خود را بر اين پنجره نگشوده بود. هر بار که ميخواسته تا به آن از نزديک نگاه کند، با موانع بسياري مواجه شده بود. به ياد مي آورد که در ايام کودکي پدر نام اين پنجره را دريچه ممنوعه گذاشته بود و به او اجازه نزديک شدن به آن را نميداد.در ايام جواني نيز هرگز اين مجال را پيدا نکرده بود تا از اين پنجره به دنيا نگاه کند. هميشه چيزي يا کسي او را از نزديک شدن به آن بر حذر مي داشت. او دريچه هاي بسياري را آزموده و درباره شکاف هاي موجود فراوان خوانده و شنيده است. اما اينک که خود براي اولين بار آن را تجربه مي کند حال و هواي دگري دارد. غبار غليظي همه جا را مي پوشاند. معرکه گيران با نواختن سازي خوش و جاري کردن کلمات زيبا بر زبان به کودکان گرسنه ياد مي دهند تا گرسنگي را فراموش کنند. او اينک زني خوش سيما را در برابر چشمانش مي بيند که در بستر فقر برهنه شده، تا براي سير کردن شکم فرزندانش با مردي توانگر هم بستر شود. پاسباني چاق به دست زن دستبند مي زند. ماشين امداد از راه مي رسد و بچه ها در برابر دريافت لقمه ناني زن را سنگ باران مي کنند، تا فساد را از زمين برکنند. چشمان زن در دريايي از خون ناپديد مي گردند. غبار غليظ تر مي گردد تا کسي نشان مرد توانگر را نجويد"نسيم" در فکر فرو مي رود. هرگز تا کنون خود را اين همه ناتوان نديده بود. با خود مي گويد شايد حق با پدر بود که نميخواست من به اين پنجره نزديک شوم. آن گونه که من نيز مي پنداشتم ديدن هم چندان آسان نيست. شايد به همين دليل باشد که بسياري از مردم نميبينند. سايه ايي کنار پنجره مي ايستد و با صدايي لرزان چيزي به او مي گويد و به تندي دور مي شود. صدا پيش از آن که به "نسيم" برسد در ميان همهمه گم مي گردد. مي خواهد سايه را دنبال کند، تا از او بپرسد که چه گفت؟ اما ترس از تاريکي او را از حرکت باز مي دارد. به لکه هاي خون نشسته بر ديوار مقابل پنجره نگاه مي اندازد و نجوا کنان از خود مي پرسد اين همان خون بکارت دختري نيست که امروز بردندش؟ دوباره همان سايه در برابرش هويدا مي گردد و مي گويد لابد بکارتش را برداشتند تا پس از تيرباران روانه بهشت نشود. "نسيم" از سايه مي پرسد تو انگار که چيز هاي بسياري را مي داني. راز عميق شدن شکاف ها در خيابان هاي چرکين چيست؟ سايه در پاسخ سرش را تکان داده و مي گويد آنچه را که من مي دانم همه مي دانند اگر که بخواهند. طلوع آفتاب يک روز ديگر از تکرار ِ بودن را با خود مي آورد. جارو کشان شهر اجساد خانه بدوشان را از خيابان جارو مي کنند، تا بوي تعفن شان بهداشت عمومي آنان را برهم نزند.احساس عطش شديدي به "نسيم" دست مي دهد. هرچه آب مي نوشد تشنگي يش بيشتر مي شود. گويا که اين عطش را نوشيدن آب نميتواند فروکش کند. مي خواهد بداند که اين تشنگي در اثر چيست و چگونه مي توان آن را از ميان برداشت؟ رو به سايه مي کند و از او مي پرسد تو تا کنون اين همه تشنه بوده ايي؟ سايه انگشت را به دندان مي گيرد و جواب مي دهد ما همه تشنه گانيم. جواب سايه عطش "نسيم" را سد چندان مي کند. او سال ها در کتاب هاي گوناگون و بحث هاي پيچيده فلسفي غرق بوده و تا همين ديروز تصور مي کرد که بر بسياري از امور دنيا واقف است. اما اکنون حتي راز عطش خود را نيز نمي تواند دريابد. در خودش فرو مي رود و پس از دقايقي به سايه مي گويد من در کنار هم رزمانم بسيار کوشيده ام تا نه تنها ببينيم بلکه آنچه را که مي بينيم تغيير نيز بدهيم. سال ها در زندان شکنجه را تحمل کردم و فکر مي کردم که اين بهاي ديدن است. اما اکنون مي دانم آنچه را که ما در گذشته پرداختيم بهاي نديدن بود. او در ادامه مي پرسد چرا اهل انديشه خود نميبينند اما مردم را بخاطر همان عمل سرزنش مي کنند؟ و مهمتر از آن چرا ما در حالي که نميبينيم مي پنداريم که همه چيز را ديده ايم؟ سايه در جواب مي گويد ديدن خوف انگيز است. به همين دليل بسياري از مردم ترجيح مي دهند تا با نديدن، زندگي را با پندار هاي خود ساده تر کنند. اما تو اگر مي خواهي ببيني سعي کن تا همه چيز را به خوبي ببيني و درک کني.سايه مرد سال خرده ايي را در آن سوي خيابان به نسيم نشان مي دهد و مي گويد اگر ميل داري خوب ببيني بد نيست که به آن سو نيز نظري بيندازي. نسيم در آن سوي پنجره مرد را مي بيند که گروهي از کودکان را دور خود گرد آورده تا با گفتن قصه هاي شيرين و طراحي بازي هاي کودکانه به آن ها ياد دهد که چگونه مي توانند با زندگي دست و پنجه نرم کرده و بر سختي هاي آن غلبه کنند. کمي آن طرف تر گروهي از زنان محلي را مشاهده مي کند که به دختر بچه ها خواندن و نوشتن را مي آموزند. زني جوان با يک سيني نان و خرما از برابر چشمانش مي گذرد. از سايه مي پرسد او به کجا مي رود؟ اين همه نان و خرما را براي چه مي خواهد؟ سايه پاسخ مي دهد او نماينده انجمن ياري مي باشد. همه آنچه را که مشاهده مي کني آن مدرسه و آن قصه گو و اين زن نتيجه فعاليت هاي اين انجمن مي باشد، که توسط مردم محلي به وجود آمده است. نسيم اشتياقش به ديدن بيشتر مي شود. مي خواهد به ميان آنان برود و از نزديک باب سخن را بگشايد. "نسيم" وارد چادري مي شود که مدرسه در آن قرار دارد. بچه ها را پيرامون خود جم کرده و قصه ي مردي را که سوار بر اسب سفيد دنيا را از دست سياهي رهانده براي شان تعريف مي کند. در اين داستان مرد گروهي از مردم را نيز به گرد خود جمع کرده و هرآنچه را که نشاني از سياهي دارد يکي پس از ديگري نابود کرده و جهاني سبز را پديد آورده. قصه هنوز به اتمام نرسيده که بچه ها او را ترک کرده و به سوي زني مي شتابند که خياطي کردن را به آن ها مي آموزد. نسيم دوباره مايوس أ تر از پيش، پشت همان پنجره برميگردد. دوباره سايه را پيش چشمان خود مي بيند و به او مي گويد من به ميان آنان رفتم، اما مرا نپذيرفتند. سايه در پاسخ خاموش مي ماند و با نگاه سردش "نسيم" را بيشتر در خود فرو مي برد. نسيم دوباره چشمش را به پنجره مي گشايد. مردي رقصان در ميان شکاف ها گل مي کارد. مگر در ميان اين شکاف هاي چرکين گلي هم مي رويد؟ او با تعجب مي بيند هرچه شکاف ها عميقتر مي گردند کوشش مردم نيز بيشتر مي شود. اما نه از آن دست که نسيم انتظارش را دارد بلکه از آن نوع که مردم به آن نيازمندند. نسيم دوباره مي پرسد چرا آنان با من که براي رفع نياز شان قدم برداشته و به ميان شان رفتم همگام نشدند؟ سايه با نگاهي تلخ به او جواب مي دهد اگر آن ها چنين نيازي را احساس مي کردند بي شک به سينه تو دست رد نميزدند. به نظر مي رسد که تو احتياج بيشتري به آنان داري. اما براي اين که بتوان به ميان آن ها رفت بايد يکي از خود آنان شد. در خيابان مقابل پنجره جمعيت موج مي زند. مردم در اعتراض به گسترش شکاف هاي چرکين به خيابان آمده اند. جوانان به درگيري با نگهبانان شکاف هاي چرکين مشغولند. اعضاي انجمن ياري پيشاپيش صف حرکت مي کنند. نسيم تصميم مي گيرد تا دوباره به ميان مردم برود. اما پيش از آنکه برود، بايدش که کاري نا تمام را به اتمام برساند. کتاب هاي کهنه را جمع آوري مي کند و در گنجينه جا مي دهد. عينکش را برداشته و با شتاب به خيابان مي رود،تا در ميان مردم گم شود.
۱۳۸۷/۱۲/۱۴ | ۲۲:۴۲

سلام

بعد از مدت ها مي تونم بنويسم!آخيششششششششششش

به لطف حق اين سربازي ما هم تموم شد و حالا ميشه آزادانه حرف زد ، اظهار نظر كرد، مهمتر از همه ريش تراشيد!!!!!!

مشغولم به درس خوندن و آزمون هاي رنگارنگ دكترا، اگه نشه هم شايد بشه رفت اونور آب . خلاصه گرفتار گرفتارم، ولي الحمدلله خدا همش داره ياري ميكنه وزندگي چرخش مي چرخه، البته اگه احمدي ن‍ژاد راي نياره كه نور علي نور ميشه!

يكي از روزنامه ها از سوتي برنامه عمو پورنگ نوشته بود كه گويا تو برنامه زنده از يه بچه اي پرسيه "عمو جان عروسكت چيه؟"

گفته بود :"ميمون" پرسيده بود :"چي صداش ميكني؟"

گفته بود :"بابام بهش ميگه احمدي ن‍ژاد."

 
Bottom