۱۳۸۷/۱۲/۲۱ | ۱۹:۱۹
رسم پروانگی فر.ر
زمستان 84
بچه ها میان کوچه حلقه زده بودند و بلند بلند می خندیدند . محمود تا چشمش به من افتاد با سر اشاره ای به یاسر کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت : (( حاجی زود باش ، حاجی گل هامون یکی یکی پر پر شدن ... . )) و محکم توی سرش کوبید . یاسر در حالی که لحنی زنانه به صدایش می داد با مشت چند بار به سینه اش زد و با سوز گفت : (( خاک عالم بر سرم . حسین ، تورو خدا بس کن همه اهل محل دارن نگات می کنن ... ای خدا ... حسین جان جلوی بچه ها بده ، نگاه کن ببین مریم طفلی داره مثل ابر بهار اشک میریزه ، بیا بریم خونه ... بیا ... . )) بچه ها نگاهی تحقیر آمیز به من انداختند و شروع کردند به خندیدن . از شدت عصبانیت گر گرفتم و به طرز وحشیانه ای به یاسر حمله بردم ، بچه ها به طرفداری از یاسر به سمت من هجوم آوردند و یکی یکی از مشت و لگد نثارم کردند . خدا خیلی دوستم داشت ، که حاج نعمت از راه رسید و در حالی که بچه ها را از من دور می کرد . دست های من را گرفت ؛ از زمین بلند کرد و چند بار سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت : (( ببین از خدا بی خبرا با این طفل معصوم چی کار کردن ؟ ! آخه بابا جون تورو چه به دعوا ؟ تو که پسر آروم و سر به زیری هستی ، مهدی جان . )) دستی به زیر چشمم ، که حسابی می سوخت کشیدم . ناله آرومی کردم و با بی حوصلگی گفتم : ( ( می بینی حاج آقا حتی نمی زارن تو لاک خودمون به دردای خودمون بسوزیم . )) حاج آقا آهی کشید و در حالی که سعی می کرد به من قوت قلب بده دستی به شانه ام کشید و گفت : (( پسرم توکلت به خدا باشه . یه وقت نا امید نشی که گناه کبیرست . )) لبخند تلخی زدم و زمزمه وار گفتم : (( چشم حاج آقا )) و بعد از فشردن دست های زمخت و چروک خورده حاج نعمت راهی خانه شدم . دم در چشمم به رضا افتاد ؛ رضا با دیدن من لبخند گرمی زد و گفت : (( کجایی بابا 1 ساعته منتظرتم . )) سرم را با شرمندگی تکان دادم و گفتم : (( ببخش رضا جون باید می رفتم مرکب بگیرم .)) رضا کمی تو صورتم دقیق شد و با لحنی گرفته گفت : (( چشمت چی شده ؟ !!! )) خندیدم و گفتم : (( هنوز خودمم نمی دونم چی به روزم اومده ...)) رضا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : (( دوباره محمود و یاسر ریختن سرت ؟ )) کلید را توی قفل در چرخاندم و با بی اعتنایی گفتم : (( بی خیال اگه اینجوری خوشن بزار باشن .)) به پیشنهاد رضا کنار حوض نشستیم تا من یه آبی به سر و صورتم بزنم و مامان با دیدن قیافم یه وقت حول نکنه . صورتم را به وضوح در آب زلال و شفاف حوض می دیدم ؛ موهایم حسابی به هم ریخته بود ، چشم سمت چپم کبود شده بود و گوشه لبم هم کمی خون جمع شده بود . از دیدن قیافم حرصم گرفت و محکم دستامو فرو کردم تو آب و یه مشت آب ریختم روی صورتم ؛ احساس سوزش شدیدی کردم و به سختی ناله ای کشیدم و به رضا خیره شدم . خیلی تو هم بود ، واسه شادیش لبخندی زدم و در حالی که با سر به قاب عکس میان دست هایش اشاره می کردم گفتم : (( خوبه حاج نعمت زود از راه رسیدا والا الان عکس بابات مونده بود رو دستت . )) رضا با حسرت نگاهی به عکس پدرش انداخت و گفت : (( آقای ناظم گفته زیر عکسش بنویسی خوشا پر کشیدن ؛ پرستو شدن )) سپس آهی کشید و با غصه گفت : (( خوش به حالت ، حداقل بابات پیشته ، کاش بابای منم عین بابای تو بود حداقل اونجوری دلم براش تنگ نمی شد . )) و در حالی که اشکهایه قشنگ و شفافش را از گوشه چشم هایش پاک می کرد ادامه داد : (( راستی مهدی ، تو چرا عکس باباتو نمیدی مدرسه ؟ )) دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم : (( مدرسه عکس شهیدارو می خواد نه امثال بابای منو . ! )) رضا گوشه لبش را گزید و گفت : (( خوب درسته که بابای تو شهید نیست اما .... )) دستی به شانه های ظریف و کوچک رضا زدم و گفتم : (( بی خیال رضا جون بیا بریم تو به کارمون برسیم . )) رضا دستی به پشت من کشید و با هم از لبه حوض بلند شدیم تا راهی اتاق من شویم ؛ که سنگی محکم به شیشه اتاق من خورد و با شکستن شیشه صدای وحشتناکی در حیاط پیچید . رضا اشاره ای به ساختمان روبه روی خانه ما ؛ که از طبقه 4 آن به راحتی می شد حیاط مارا دید کرد و با لحنی عصبی گفت : ((اونجارو نگا محموده ...! )) دندان هایم را از شدت عصبانیت به هم ساییدم و به سمت در حیاط دویدم تا یک گوش مالی حسابی به محمود بدهم . که با شنیدن صدای فریاد بابا از حرکت ایستادم . لحظاتی بعد مریم در حالی که عروسک کوچکش را در آغوشش می فشرد از پله های ایوان به سرعت پایین آمد و با دیدن من ؛ خودش را در آغوشم رها کرد و با لحنی مضطرب و توام با بغض گفت : (( داداش مهدی ، بابا دوباره حالش بد شده !)) مریم را در آغوشم فشردم ، بوسه ای بر موهای بلند و شب رنگش زدم و گفتم : (( عیبی نداره آبجی جونم . غصه نخور . )) .... در همین حین بابا در حالی که محکم به شقیقه هاش می کوبید با پای برهنه به وسط حیاط دوید و به دنبال او ، مامان و مادر بزرگ با چهره ای نگران و آشفته به حیاط آمدند . مادر بزرگ تا چشمش به من افتاد ؛ با صدایی لرزان گفت : (( خدا خیرت بده مادر جان برو دست باباتو بگیر تا یه بلایی سر خودش نیاورده .)) و در حالی که مریم را در آغوش می کشید زیر لب ذکر می گفت . من و رضا فورا به سمت بابا دویدیم . بابا با صدایی محکم و قاطع فریاد می زد: (( ... از عقاب به شاهین ... شاهین جون آفت همه گل هامونو زده ، چندتا باغبون بفرست . شاهین .... ! شاهین ....! شاهین جون صدامو داری ؟ )) مامان دست های بابا را گرفت و با التماس گفت : (( حسین جان هیچی نبود ، فقط شیشه شکست ؛ اتفاقی نیفتاده ... تورو خدا بس کن ! )) اما بابا مامان رو محکم هل داد و گفت : (( مگه نمی گم سنگر بگیرین ؟)) مامان از شدت ضربه پدر روی زمین افتاد و نگاه اندوهیگنش را به من دوخت . من دست های بابا رو گرفتم و گفتم : (( بابا ببین مامانو انداختی زمین ! آخه اتفاقی نیوفتاده که اینجام از دشمن خبری نیست تورو خدا آروم بگیر )) اما بابا محکم دسته منو گرفت و در حالی که به سمت حوض می کشید گفت : (( مگه صدای شلیک تانک رو نشنیدی ؟ اگه دشمن جلو بکشه که چیزی از ما نمی مونه . )) و در حالی که چشانش را می بست با صدای بلند ادامه داد : (( شاهین پس این نقل و نباتا چی شد ؟ )) از شدت غصه اشک تو چشام جمع شد . رضا با دیدن من به وسط حیاط دوید و با صدای بلند رو به محمود که از پشت پنجره نظاره گر ماجرا بود گفت : (( آخه تو از دیدن بدبختی مردم چه حاله خوشی بهت دست می ده ؟ از خدا بی خبر ؟!) ) در این میان بابا با عصبانیت داد زد : ( مگه نمیگم سنگر بگیرین ؟ ))و محکم دست من را کشید و هر دو با هم به داخل حوض افتادیم ؛ و ناگهان سوز شدیدی در سمت راست پیشونیم احساس کردم ...! میان حوض نیم خیز نشستم و با دستم گوشه پیشانیم را گرفتم و از شدت درد اشک در چشمهایم جمع شد . رضا از وسط حیاط نگاه اندوهباری به من انداخت و به سمت من دوید . بابا که گویی کمی آرام تر شده بود . رو به روی من داخل حوض نشست و گفت : (( چرا گریه میکنی مرد ؟ ! شهادت لیاقت می خواد . )) و بعد در حالی که با دست های بزرگ و نیرومندش چند بار به شونه های من می زد خندید . با خنده بابا لبخند تلخی زدم و با دست های خونینم اشکهایم را پاک کردم . بابا نگاهی به مامان که گوشه حیاط افتاده بود و مادر بزرگ و مریم پشت او را ماساژ می دادند کرد و با نگرانی به سمت او دوید . رضا رو به روی من ایستاد و با چشم هایی اشک آلد به من خیره شد . لبخند بهش زدم و در حالی که دست را روی شکاف پیشانیم می گرفتم . گفتم : (( منم عکس بابامو میدم مدرسه . اما زیرش می نویسم ..... خوشا پروانه شدن ؛ بال و پر سوختن !))
 
Bottom