۱۳۸۳/۱۱/۰۷ | ۰۸:۳۸
قرار بود یه چیزکی به یادگار از بم پارسال بنویسم که اینقدر گرفتاری داشتم که نشد، گفتم نوشته پارسال رو دوباره بذارم که اگه تعریف از خود نباشه بهترین چیزی بوده که تا به حال نوتم. لطف کنین با حوصله بخونین و نظر بدین:


1) ساعت پنج و نيم صبح. پسرک خفته است. کمی آنسوتر خواهر کوچکش از اين پهلو به آن پهلو می غلطد. مادر نيمه خواب و نيمه بيدار پلک می زند، چشمش بر ساعت می
لغزد و آنگاه نگاه به سقف کهنه خانه می کند. پدر خسته تر از آن است که حتی تکانی بخورد. مادر چشمها را می بندد. چهار ديوار خانه، خسته از تحمل سقفی کهنه، سالهاست که ايستاده اند و هر روز به زنان و مردانی نگاه کرده اند که به اميد چيزهای کوچکی دنيای کوچک شان را ادامه داده اند و صبح را به شب رسانده اند و شب را تا صبح آرام خفته اند. ديوارهای خانه به خاطر می آورند که ديروز مادر نگران بود که چرا پسرک درسش را نمی خواند. با او حرف نزده بود و پسرک که تاب بی اعتنايی مادر را نمی آورد خودش را به پای مادر ماليده بود و از او چشمان مهربانش را طلب کرده بود. مادر تنبيهش کرده بود و پسرک گرسنه خفته بود. مادر دوباره چشم باز کرد. چرا با پسرک دعوا کرده بود؟ ديوارهای خانه نگاهش کردند. از جايش بلند شد، ليوانی آب از پارچ بالای سرش خورد و نگاهی به چهره پسرک کرد و لحاف را روی بدنش کشيد، پسرک آرام خفته بود. ديوارهای خانه اينها را می ديدند و مادر بزرگ را به خاطر می آوردند و مادر مادربزرگ را بخاطر می آوردند. زن خيره به ديوار نگاه کرد و بعد... چشمهايش را بست. ديوار خيره ماند. ديوار پير بود، پير شده بود، پير و خسته. حالا ديگر مادر چشمانش را بسته بود و فقط صدای خانه را که در تنفس منظم و آرام پدر و فرزندانش خلاصه می شد، می شنيد. مادر به خودش قول داد که فردا برای پسرک لقمه بگيرد و با او مهربان باشد.... ...و بعد، ديوار پير بود که تنش لرزيد، فرش کهنه خانه تکان آرامی را حس کرد، سگهای کوچه صدا کردند، گوش های سگها صدای زمين را خوب می شنيدند. صدای تنوره ديو را، ديوار که تکان خورد باورش نمی شد، هميشه محکم و استوار ايستاده بود، اما حالا چيزی آشفته اش می کرد، ديو تنوره کشيد، زمين بی قرار شد، ديوار گويی که قطعه چوبی کوچک است، دستی بزرگ و بی رحم تکانش داد. دستی ناشناس که ديوارهای خانه نمی شناختندش تکانش دادند، صد سال بود که عمر کرده بود و چنين چيزی را به خاطر نمی آورد..... و بعد، تنوره ديو تندتر شد. زمين چون گهواره نوزادی تاب برداشت، تکان خورد. مادر که نيمه خواب بود ناگاه چشم باز کرد و خيره به ديوارها ماند که تکان می خوردند. ديوارها شرمگينانه چشم از زن برگرداندند. زن خواست مرد را صدا کند. خواست بگويد زلزله... اما آب دهانش خشکيده بود. کلمات را فراموش کرده بود. خواست دخترک را بغل کند، اما پسرک چه می شود؟ با مردش چه کند؟ همه اين چيزها به سرعت اتفاق افتاد، زن حتی نتوانست فريادش را به کلمه درآورد.... و يکباره ديو آمد، ديوارها شرمگين از دستان پدربزرگی که ساخته بودندشان، لرزيدند. زن ديوار را ديد که داشت به چشمهايش هجوم می آورد. مرد لحظه ای از خواب پريد. آخرين لحظه...ديوار چشمهای زن را پر کرد و زن يکباره هزار هزار ستاره را ديد که روشن شدند و گرمايی شديد را در تمام تنش حس کرد و داشت فکر می کرد که کاش پسرک گرسنه..... صدای سگها شهر را آرام نمی گذاشتند. بوی خاک و صدای شيون و تصوير چشمان بهت زده مردمانی که ديوارها و سقف خانه شان جوان تر بود و از آوار خانه ها گريخته بودند، شهر را پر کرده بود. زنده ها نام مردگان شان را فرياد می کردند. و ضجه بود و مويه بود و هق هق آدمها بود که لابلای گرد و خاک گم می شد و گم می شد و گم می شد... صدای شيون و بوی خاک و لرزش بی رحم زمين تا دهها کيلومتر آنسوتر را تکان داد. صدا خبری شد و از سيم ها گذشت و کلمه شد، و چشمانی بهت زده کلمه ها را می خواندند. خبر در تمام جهان پيچيد. باز هم نام کشور ما با مصيبت بلند آوازه شد. خبر چنين می گفت: هزاران نفر در زلزله بم کشته شدند و دهها هزار نفر زخمی شدند... ما باز هم در تيتر اول خبرهای جهان قرار گرفتيم. با هزاران جسد و با شيون فرزندانی که مادرشان زير خاک جامانده بود و با هزاران تن که از شهر می گريختند تا زخم هاي جسم و روح شان را درمان کنند... اجسادمان تيتر اول خبرها شدند. 2) ساعت پنج و نيم صبح است. پاريس را چراغانی کرده اند. ديشب کريسمس بود. مسيح به دنيا آمد تا صلح و زندگی را به مردمان بشارت دهد. بابانوئل، پيرمرد سرخپوش، برای بچه ها هديه آورده است. نازنين و عليرضا ساعت هايشان را نگاه می کنند، کنسرت تا صبح ادامه داشت. پاريس آرام است. مينو از فرانکفورت روی پيامگير پيغام گذاشته و کريسمس را تبريک گفته است. همه دربدر دنبال سايت های اينترنتی می گردند تا برای همديگر کارت تبريک کريسمس بفرستند. مسيح آمده بود تا مردگان را زنده کند، آيا بر مردگان ما خواهد گريست؟ کريسمس مبارک! با چشمانی وحشت زده خبرها را می خوانم و عکس ها را نگاه می کنم. هميشه مصيبت از همان دری وارد می شود که فکر می کنی بسته است. هزاران نفر در نگرانی مرگ مرد سياستمدار تلاش می کنند تا نگذارند کسی اعدام شود... اما وقتی زمين می لرزد... چشم که به هم بزنی جسد هاست که شهر را پر می کند. ديو تنوره کشيده است و قربانی می خواهد، هزار هزار قربانی می خواهد. زلزله ای وحشتناک چند سال پيش در توکيو دو کشته به جا نهاد. سال 2004 از چند روز ديگر آغاز می شود و هر سال که می گذرد جان مردمان مان ارزان تر می شود. راستی! چرا در بودجه امسال قيمت جان مردم را محاسبه نکردند؟ 3) دراینکه اروپايی ها مردمان مهربانی هستند شکی نیست، آنها خبر زلزله را پخش می کنند و دلشان برای ما می سوزد. آنها کمکهای بشردوستانه شان را برای مردم مصيبت زده ما می فرستند. چهل سال قبل در زلزله بوئين زهرا هزاران تن کشته شدند، چون امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله در آن زمان وجود نداشت، سی سال قبل در زلزله قير و کارزين هزاران نفر کشته شدند ، چون امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله در آن زمان وجود نداشت، بيست سال قبل در زلزله طبس هزاران نفر کشته شدند، چون امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله در آن زمان وجود نداشت، ده سال قبل در زلزله رودبار هزاران نفر کشته شدند، چون هنوز امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله به وجود نيامده بود، دو روز قبل در زلزله بم هزاران نفر کشته شدند، چون هنوز در سال 2004 ميلادی در کشور زلزله خيز ايران امکانات ايجاد ايمنی در مقابل زلزله وجود ندارد. فردا يا ده سال ديگر نوبت کدام شهر است؟ تهران، پايتخت بزرگ و بی در و پيکر کشور ما که توسط يک نادان بی عرضه اداره می شود در صورت قرار گرفتن در موقعيت زلزله ای با قدرت زلزله بم صدها هزار کشته خواهد داد. می گويد: حالا چه وقت دشمنی و سياست بازی است؟ می گويم: حرف از سياست بازی نيست، مگر می شود در دنيای امروز با اين همه امکانات برای ايجاد ايمنی در مقابل زلزله هزاران نفر در ده دقيقه بميرند؟ می گويد: مردم فعلا به کمک نياز دارند. کلمه فعلا در ذهنم هزار بار تکرار می شود، فعلا، فعلا، فعلا، فعلا....و تصوير شهری ويران را به ذهن می آورم که ده سال ديگر هزاران کشته خواهد داد. راستی! ارزش جان آدمی در اين هياهوی سياست و اداره کشور چقدر است؟ 4 در اينکه حکومت ايران بی لياقت است هيچ ترديدی ندارم و در اينکه مخالفانش هم تحفه ای نيستند شک نمی کنم. فکر می کنی اگر 3 سال قبل حکومت تغيير کرده بود، حالا به جای بيست هزار نفر، هجده هزار نفر در زلزله بم در شهری که ساختمانهايش تاب زلزله 5 ريشتری را هم ندارند، می مردند؟ آقای زلزله شناس ايرانی دربدر در اروپا دنبال کار می گردد، اما کاری پيدا نمی کند. علت را می پرسم. می گويد: در اروپا زلزله زياد نمی آيد. او قرار است به نروژ برود و در رشته نجوم تحصيلاتش را ادامه دهد. مشکل ما فقط مشکل حکومت نيست. مشکل در نوع نگاه سيستم اداره کشور به زندگی انسانی است. و اينکه يک بار ديگر تعريف کنيم که جان يک انسان چقدر می ارزد. تا وقتی جان آدمی بی ارزش است و ما قدرت حفاظت از جان مردمان مان را نداريم، چه فرقی می کند کدام بی عرضه ای با کدام ايدئولوژی سياسی حکومت کند. دولت و شورای امنيت ملی مدتهاست که به زلزله شناسان کشور گفته اند که با حرف زدن از زلزله احتمالی تهران موجب تشويش اذهان عمومی نشوند.
آن که رفت و آن که ماند
27 دی رسيد که سالگرد رفتن آخرين شاه از ايران بود و در عين حال همين روزها سالمرگ مهندس مهدی بازرگان است. هر دو در تاريخ ايران نامدار و تاثيرگذار. سالگردها درخت خاطره می تکاند و همین قدر که گذر عمر و تجربه ها را اين يادها تداعی می کند غنیمتی است. در برگ يادداشتی از دفتر عمر نوشتم:
جائی که امروز اکثريت فرهيختگان و انديشمندان ما، از دينمدار و لائیک، بدان جا رسیده اند خوش مقامی است و زيبا منزلتی که به تجربه های بيشتر تلخ خودمان و حرکت مهيب و تاريخ ساز زمانه به دست آمده است. امروز به همت اهل خرد، نسل نو می کوشند تا تاريخ معاصر را بی کينه و بی تعصب بنگرند. دیده ایم حتی کسانی که خود در صف اول کلنگ داران عصر بودند و بيست و شش سال پيش از جوانی و يا خيال ظلم و يا بستگی به ايدئولوژی ها بنای آزادی را کوبيدند، امروز در صف دوستداران آزادی آمده اند. مقدم همه شان را مبارک باد بايد گفت، گرچه در همين زمان هم هنوز در تهران و خيلی دورتر از ايران کسانی هستند که هروله کشا ن می آيند و دامی از ايدئولوژی به ظاهر تازه اما کهنه و نخ نما – قرض گرفته از تاريخ باستان و يا تاريخ سيصد سال پيش صفويه – می نهند. اما من يکی دل خوش دارم که شعله ای در جان نسل جوان امروز ايران نورافشان است که با پيه سوز حجره های عتيق و مشعل کاخ های ويران شده هم نمی توان از درخشش بازش داشت. اين شعله ای است که عقل روشن بين خود بنياد بر سر راه نسل آينده برافروخته است. قدرش را بدانيم و قدر همه آن ها که سرانجام آن قدر ماندند که به نادرستی راهی که می رفتند واقف آمدند. و بزرگ نام سرافرازان تاريخ مانند مهندس بازرگان که اين روزها سالمرگ اوست و دوست و دشمن دريافته اند که صدای آن پيرمرد که بيست و شش سال پيش در ميان ميليون ها صدای شوق و کينه به گوشی نمی رسيد همان صدای خرد تاريخی ما بود که در ميان همه سختی ها و بدلگامی ها محافظمان بوده است. و امروز که اين را ياد می کنم روز خروج آخرين شاه از کشور هم هست. او هم سهم خود به زمان خود نگرفت و ماند برای روزگاران، تا روزی و روزگاری دشمنانش هم برای او شمع بسوزانند و گاه کلاهی از سر بردارند.
"اينک او رفته است.ما مانده ايم و ايران.ما مانده ايم به هم پيوسته، اما پريشانرهبری را از خودکامه گرفته ايم به خودکامگی واندهيمش .خودکامه چيزی نبود، با خودکامه جنگيدن کاری سترگ نبود. شهيد نمی خواست، خودکامگی را دفن بايد کرد.سئوال اين است: به جای خودکامه چه بنشانيم. انديشه را. در کاخ های سرفراز خانه هايمان هر چند کوچک، هر چند تاريک و سرد، تاج بر سر انديشه بنهيم. تاج بر سر انديشه بگذاريم از امروز.از امروز صبح، نه احساس که انديشه رهنمون ما باشد.اينک او رفته است. خودکامگان می روند. اين سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی ميرد، مگر با انديشه هايمان برانيمش."
۱۳۸۳/۱۱/۰۶ | ۱۴:۰۰
به نام خدای علی
رفته بودم تبریز که امیدوار بشم به آینده ، که سر خورده شدم از گذشته و حال و آینده.
گفتم می رم و جون می گیرم و بر می گردم ، می شینم سر درسم که فوق العاده داشت پیش می رفت ، که دیگه هدفی واسه ادامه تحصیل ندارم مگه اینکه منم اولویتهای زندگیم رو عوض کنم ، که دارم سعی می کنم که فکرم رو روح رو عشقم رو و امیدم رو عوض کنم و بشم یه بچه خر خون یه وجهی " همون جور که دوستی در مورد خانم خانلی می گفت" الان شاید دارم سعی می کنم عاشق یه پیل سوختی بشم . یه موجود بی جون ولی موثر و امید بخش. لااقل پیل سوختی تو سر ادم نمی زنه و آدم رو مث یه آشغال پرت نمی کنه بیرون. مثل نو که اومد به بازار هم سرش نمی شه.
به ادبیات عشق می ورزیدم ، ولی انگار باید فکرم رو عوض کنم ، ادبیات رو دوست داشتم برای یکی ، ولی حالا اگه اون بدش میاد ، خب منم متنفرم .
بعضیا می دونن که من هیچ وقت شعرام رو اینجا نمی گذاشتم ولی این آخرین شعر رو می خوام بنویسم که به یادگار بمونه:

کابوس دیده ام که خدا عاشقت شده
حرسم گرفته بود که چرا عاشقت شده

یک لحظه پله پله زمین قد کشید تا
پایین بیاید او که تو را عاشقت شده

دیدم به پله آخر که داشت می رسید
آمد به خاطرش که کجا عاشقت شده

آدم ، بهشت ، قصه تبعید و وسوسه
شیطان مشو ، چه بسا عاشقت شده

وقتی که سیبهای تنت را یکی یکی
ممنوعه می کند ، به خدا عاشقت شده

اصلا خدای را به عاشق شدن مگر
آخر تو مریمی ، به خطا عاشقت شده

تعلیم عشق می دهد که همه عاشقش شوند
در مکتب نگاه تو ، یا عاشقت شده

از خواب می پرم و شر شر باران نیمه شب
تعبیر می کند که هوا عاشقت شده

مسیر تبریز - ملایر ساعت 1.5 نیمه شب 5 بهمن

فکر نمی کردم قومیت واسه مردم اینقدر مهم باشه.مردم تو کار خدا هم نظر میدن.
کاش می توانستم به خدا بیشتر اعتماد کنم ، چرا طی دو سال این هم تغییر کرده ام ؛ از لحاظ صورت و سیرت.
یه جمله دیدم تو دانشگاه که دیوونم کرده : یا غفار ، آمرزش طلب غفران توست، با خاطره گناه چه کنیم.
۱۳۸۳/۱۰/۳۰ | ۱۶:۲۵
گفته بودم خدا جون خیلی می خوامت، حالا هیچ فرقی نمی کنه ، محل بذاری یا نه ، پا بدی یا نه می خوامت. همیشه هم شاکرم
گفته ام بارها که سه نعمتت رو همیشه شاکرم، فقر ، عشق و تنهایی. یه نعمت هم که تو راهه ؛ حالا اگه این نعمتت هم بهم برسه که از کرامتته و اگه نرسه از حکمتت.
اوستا کریم ، چاکریم.
البته یه جورایی دل آدم منتظر دل دله ، فکر و خیال بد راحتتر تو دلش می شینه تا حرفای راست و درست.این زمونههم که شده معرکه بلبل زبونیه بعضیا ، انقدر می شیننو آسمون ریسمون می کنن که نگو ، اگه گاها از کوره در می رم و چیزی می گم تو ببخش:
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق من و تو چیست ، بگوی...
۱۳۸۳/۱۰/۲۰ | ۲۳:۲۴
سلام
فکر می کردم دارم آدم میشم، نه بخاطر خودم ،نه ! به خاطر یه آدمی که از ته دل می خوامش. خیلی دوست دارم درست بشم ولی نمی شه.
خیلی بدبختم خدا، خیلی کوچیکبر از اونم که بخوای امتحانم کنی.
راحتم کن، دیگه نمی تونم به زندگی سگیم ادامه بدم، هر چی زودتر بهتر.
مثل صادق حتی جرءت خودکشی هم ندارم. می دونم که دکتر هم به یه اینجور روزی رسید که خودش رو کشت:
مرا ببوس، مرا ببوس ، برای آخرین بار . برو خدا نگهدار. ........
این شعر رو دکتر خیلی دوست داشت.خدایا چرا منو تو مخمصه ای گیر میاری که میدونی از پسش بر نمیام، چرا
می خواستم این تنهاییم رو بهت نشون بدم که دیگه اینقدر به تنهاییت فخر نفروشی...
۱۳۸۳/۱۰/۱۳ | ۱۹:۲۷
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم.انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود
رنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد.پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني.پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي.راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!
 
Bottom