۱۳۸۵/۰۲/۰۸ | ۱۹:۲۷
به نام خالق علی
باز ، بعد کلی گشت زدن ها در کتب ادیان مختلف ، باز گشته ام به علی و نهج البلاغه و عجب سر شور می آورد و حال این نهج البلاغه. به واقع بهتر از قبل حس می کنم فوق کلام مخلوق بودنش را .به خطبه 202 رسیده ام و لحظه وداع علی با فاطمه و درد و دلش با پیامبر ، بی اختیار اشک سرازیر شد و آرامشی که امروز از دست رفته بود بازگشت و چون علی را دیدم که چه مهجور افتاده در زمانه اش ، مهجوری اخیرم و تمام بد بینی و حرفهایی که حتی بهترین دوستانم به من یافته و گفته اند ، کاهی آمد در برابر کوه و هیچ نگفتمش و هیچ ننالیدم و شرمم آمد از او و از بزرگی غمش و از کوچکی غم خویش . و اینبار درد دل با او که حبیب تمام تنهایی هایم است نگفتم و نگفته آرامم کرد.
ای پدر ، اگر اجازه گفتنش را داشته باشم، سخت است برایم نمودن آنچنان که نبودن ، ولی بایست به زندگی بهلول وار ادامه دهم تا وقتی که تو خواهی. امید که روزی چنین شود.. پاکم کن ، آنچنان که خودی نه آنچنان که منم.
و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین
یا حق
۱۳۸۵/۰۲/۰۵ | ۱۶:۲۳
به نام خدای علی
هوس نوشتن دارم و نمی توانم بنویسم. به هر حال گاه اینطور می شوم. مدتی است که از زندگش احساس رضایت می کنم بر عکس همیشه زندگی ام و احساس می کنم که بالاخره دوستی یافته ام برای دوست داشتن و حالی برای ادامه زندگی و مهری برای ماندن و نرفتن و پایی برای شدن . کاش همه چیز اینقدر پیچیده نبود و سخت. به هر حال این نیز بگذرد :
ميدونم ...هميشه به حرفهام گوش دادي.اما اينبار .... به خدا نميتونم... ميدوني ؟! دستهام داره ميلرزه.خودت ميدوني چرا ؟!چند بار اين متن رو نوشتم و پاک کردم ؟ميدوني که حرفي ندارم.تو که از من به خداي ما دوتا نزديکتري ... پس ميدونم که از آشوب اين دل خبر داري.دفعه پيش يادت هست ؟اول جاده بود، ظهر بود، و بعد... دلم گرفت.بارون و رفيق يادت هست ؟!شايد يادت رفته باشه ... اما من يادم هست.ميام پيشت ... شايد فردا...اونجا با تو و بوي گلاب و سبزي سبزه، تازه ميشم.اگه عمري بود و فرصتي، چند کلمه اي با تو و خداي تو حرف دارم ...ميام پيشت ، اما اينبار تو دلم آشوبه، تو چشام آشوبه، تو صدام آشوبه ...

SohrabSepehri.com

SohrabSepehri.com

SohrabSepehri.com

۱۳۸۵/۰۱/۲۰ | ۱۵:۳۳
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
- مپنداريد بوم نااميدي باز ،به بام خاطر من مي كند پرواز ،مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
–مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كارنهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي هابراي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟چرا از مرگ مي ترسيد ؟
 
Bottom