۱۳۸۲/۰۸/۰۹ | ۲۰:۱۱
امروز بعد از سالها دیوونه شدم.نمی دونم چی شد ولی عجیب قاط زدم.یه جورایی می خواستم دیکتاتوری کنم،واحساس می کردم همه بایس ازم حساب ببرن.آخه مثلا قراره سحرا من پاشم و بچه ها رو بیدار کنم،امشب هم خیلی بم فشار اومده بود ،در حدود 100اتمسفر،بعدشم هیچی دیگه قاطی کردم اسیدی.اتاقمون مثه پادگان شده بود،نمی دونم بچه ها مرام گذاشته بودن یا واقعا وقتی عصبی میشم اینقدر جذبه پیدا میکنم .تا می تونستم سرشون داد زدم هر چی فحش بلد بودم نثارشون کردم.بنده خدا ماجد بد جوری پاچه خواریمو می کرد و چایی می ریخت واسم.کل جریانم واسه چند دقیقه بیشتر موندن تو آشپزخونه و کل انداختن با چند تا دانشجوی عوضی بود.خداییش الان خیلی از کارم پشیمونم ولی غرور مسخرم اجازه نمی ده ازشون مذرت خواهی کنم.آره اینجوریم دیگه چه می شه کرد

۱۳۸۲/۰۸/۰۴ | ۲۰:۱۴
مرگ در یک قدمی پشت کردست به من
طعم شیرینش را میبرد باز من
لرزه بر جانم نیست
شکوه بر لب هم نیست
من وفا پیشه بدم
قول من بوسه ی توست
گو نه هایم مال تو تو مرا با خود ببر
عقل و قرآنم را شیره جانم را
تو مرا با خود ببر
فردین 2
۱۳۸۲/۰۸/۰۳ | ۱۹:۳۹
نمیدانم که الان چه ساعتی است ولی تاریکی اتاق را در سکوت فرو برده است و من قلم به دست در این ظلمت می نویسم.
کله ام پر شده است از چرندیاتی که به درد هیچ کاری و هیچ دردی نمی خورد .زندگی ام پر شده از تنهایی و نقش به نقش شدنی برای هیچ.وقتی می گویم هیچ حتی مفهوم همین هیچ را هم نمی دانم تا چه رسد به اراجیفی که وقت و بی وقت از آن دم می زنم.
درد پنهانی در دل دارم که از بس پنهان است خودم نیز آن را نمی بینم ولی بدون اینکه بخواهم از سینه به بیرون فشار می آوردو گاه چنان جمع می شود که دلم می گیردوچشمانم از شدت درد از حدقه در می آیند و بر اثر فشار آبشان جاری میشود.
این درد بی درمان را سالهاست با خود دارم ونمی دانم که چیست.اصلا آیا دردی هست.این دلشوره عجیب چیست ؟این کاسه "چه کنم ؟"را کی و کجا به دست من داده است؟
نه میدانم که هستم ونه می فهمم که نیستم که اگر میفهمیدم فرق این دو را شاید الان این خطوط را نمی نوشتم.
می خواهم خودم راجای شریعتی بگذارم و روحم را پرواز دهم و از علی بنویسم واحساس دیوانگی کنم ،نمی توانم.
می خواهم مثل یک شبه روشنفکر از درد جامعه و اسلام و دین و سکو لاریزم و...حرف بزنم ،نمی شود.
می خواهم کسی را پیدا کنم که بشود با او درد و دل کرد و اسرار عیان کرد،پیدا نمی شود.می خواهم حرف بزنم فهمی یافت می نشود جسته ایم ما.
به هر جا و هر طرف که می روم تاریکی است و سر گردانی و بد بختی .اصلا انگار هیچ کس نمی فهمد که درد یعنی چه،همه راحت و همه شاد وهمه سر خوش و همه راضی.اگر نا رضایتی هم هست از سر رضایت بیش از حد است.نارضایتی از روزی و درآمد و پول و قیافه و سیاست و فوقش دین و ...همه فکر می کنند که اینجا همه چیز واقعی است و اصل است.این دنیای که در آن زندگی می کنند ،این آدمهایی که هر روز می بینند،این اشکال ،این اشیا ،اینها همه را واقعی می دانند.هیچ کس حتی اندک شکی هم نداردو آن معدود افرادی هم که شک دارندیا من به وجودشان شک دارم یا خود به نوشتن و هیچ کس هیچ نمی گوید و بدبختی تکرار می شودواین چرخه لعنتی همین طور تا ابد ادامه می یابد.
می خواهم بخوابم ولی طوفان افکار امانم نمی دهد و هجوم اسرار راحتم نمی گذارد.
نمی دانم که تا کی می توانم به این وضع و به این بازی در نقش خودم ادامه دهم .تا به کی در این نقش سخت بمانم و زندگی کنمو خودم را در حصار این "من" چوبی زوار در رفته محبوس کنم ونگذارم این من ما شود وبیرون زند ودرد را سر ببرد و خودش باشد.
کی می توانم رها و آزاد به هر چه می خواهم فکر کنم و نتیجه بگیرم و جواب بیابم.
آن عشق دبیرستانی مسخره وآن عشق های مبتذل بچه گانه عجب حال و هوایی داشت و عجب خوب سر آدم را گرم میکرد و راحت.
نمی دانم که چگونه می شود مرد.مردن اصلا آیا وجود دارد یا نه؟
گاهی حس می کنم که الآن مرده ام و دوباره در دنیایی دیگربا همان افراد و اشکال وحالات زنده شده ام و همین طور این مردن و زنده شدن ادامه داردو تمامی ندارد.
شاید این طور باشد و شاید این طور نباشدولی به هر صورت مردن خوب است وباید باشد...........
اعتراف گونه ای از فردین
از یه آدم جالب از یه وبلاگ جالب از یه دفتر خوشگل یه آدم مثل بوف کور

زندگي يعني چــــــــــي؟ يعنـــــــــي فراموش کردن عشق....؟؟ يعنـــــــي ناديده گرفتن احســـــاس ؟؟ چرا بايد يادم بره که کسي رو دوست دارم
چون نمي تونيم هميشه با هم باشيم و بعدا اين عشق و احساس هممونو دچار دردســـر مي کنه....نمي فهمم...!!! پس کي مي تونم دوست داشته
باشم....؟ تو تونستي يادت بره منو دوست داشتي...من نمي تونم...ولي اينکارو ميکنم.فقط دوست

فردین 2
۱۳۸۲/۰۷/۳۰ | ۱۳:۰۸
از یه جایی مثل یه رویا اینو نوشتم مثل یه خواب..

من باور دارم صورت شاهزاده پاییز را
پس بیا کمکش کنیم
وقتی که فراموش میکند بخندد
در این جاده های دور
در جاده هایی که حتی از زیبایش من هم خنده را فراموش میکنم
و حیرت بر من میبارد
آخرین لحظه ای که من گریه کردم برای دختری
در خانه ای
لحظه ی گذشته من گریه کردم
و او آمد در خانه ای که من نشسته بودم
مانند سایه ای خوش اندام
یک دختر زندگی روی یک صندلی چوبی
دادم همه را به او
برای آنکه یک رز را بردارد
به اویک بسته کمک دادم
برای آنکه همه را بسازد همه را دسته کند
همه را بچیند و به من بدهد تا برای رزها
صدایش را بشنوم
و او را ببوسم
لحظه ی گذشته من گریه کردم و دیدم که مردمی میروند زیر باران
بدون هیچ چتری بدون هیچ قطاری
و دست هاشان بالای سرشان
و چشم هاشان پراز اضطراب
از چیزی که تو دوست داری
تو میخواهی چیزهایی بگویی
من نمیتوانم باور کنم که تو اینقدر سا یه ات هم رنگ توست
مانند بچه ایی که مال من است
و من مادر نیستم که به ملاقات بروم
من تنهایم
بچه ام خواب است
من تنهایم
چیزی داری بگویی برای من
لحظه ای که گفتی تنفر
تو دروغ گفتی چون من تنها نیستم
من لحظه ی گذشته گریه کردم
تو سایه ات در رختخوابم غلت میزند
و کودکت را میبوسد
بیا و اینقدر دروغ نگو
من لحظه ی گذشته گریه کردم


فردین 2
ساعتی هست برای تو که عشق را روشن کنی
من میخواهم که این ساعتها را کامل کنم
من کودک کوچکی هستم
خیلی بیشتر از اندازه ای که فکر کنی با من برایت آرزوی بیشتر دارم
من فقط
من فقط
فقط یک بچه
من میخواهم چیزهای زیادی برای روزهایی که می آیند به یاد بیاوری و باور کنی که من تنهایم
فقط یک کلمه در تو
فقط یک کلمه در جاده ای که میرود
مثل یک خواهر گل رز به تو نزدیکم
فقط یک کلمه در جاده

فردین 2
۱۳۸۲/۰۷/۲۹ | ۱۸:۴۷
در انتهای یک روز کامل
و یک جاده ی بلند قد که مرا شکست
و موهایم را در دست باد داد
و من خوابیدم و همه را شکستم
و میتوانستم همه چیز را حس کنم
و این یک در شکسته است
من سفر را باور کردم
چه کسی دیده که یک زن یک قلب بی عیب را تقدیم کند
وقتی که من گم کردم فهمیدم که دیگر نمیتوانم قصه ام را کامل کنم
و وقتی بر میگشتم کسی مرا حمل میکرد
با دلش
با یک آهنگی آزاد
با بازوانی محکم و صورتم را میچرخاند
بعضی چیزها را من نمیدانم
بعضی جاها را من نمیشناسم
بعضی راه ها را میخواهم که بروم
و رازهایی که در چمدانم ریخته ام
ولی دوست دارم تو را هم با خود ببرم
بوی عشق میدهم وقتی تو را نگاه میکنم
و در اطراف هوا
در اطراف هوای تو بوی عطرهای درختهای خیابان آخری پرواز میکند
تو هم میخوانی
هم مینوازی و هم تار دل مرا میلرزانی
و من میرقصم با تو
خیلی زود دختران می آیند
و من میخواهم تو را دوباره ببینم
چون بوی عشق میدهم وقتی تو را نگاه میکنم
در اطراف تو در اطراف تو
در اطراف تو
پس من میخواهم فقط در من مرا بغل کنی
و تغییر نکنی
همیشه مثل یک عشق انگشتانت تار قلب مرا بلرزاند
پس من میخواهم
کفشم بوی اتاق تو را دهد
دستانم بوی تارهای تو را دهند
من میخواهم
من میخواهم
که باران فرو بریزد در روز آفتابی
و کودکی روی زانوهای تو بنشیند
و قطره های باران از روی چتر پایین بریزد
و بگویی که من کوچکم
وبگویی که روزی مرا خواهی بوسید
در یک پارک
در یک روز بارانی تابستانی
و قطره های باران میریزد و تو مرا پیدا میکنی در پشت یک بوته که تو را با یک اتفاق تکرار میکنم
و برگردی و بخوابی با یک موزیک آرام که موج آهنگ مال من است
من که گفته بودم میتوانی مرا در آن طرف خیابان پیدا کنی
مرا بغل کن
مرا بغل کن
مرا بغل کن


فردین 2
۱۳۸۲/۰۷/۲۶ | ۱۶:۲۳
زندگی یک بازیست
من و تو هم بازی
نقش من شد مزدور
نقش تو شد مامور
پس بیا داد بزن هم بازی
"مرگ بر قلم به دست مزدور"
۱۳۸۲/۰۷/۲۳ | ۱۲:۱۳
پسرك مثل هميشه بيني اش را با گوشه آستينش پاك كرد.همچنان با ولع از پشت پنجره غبار گرفته قاشقهايي كه بالاوپايين ميرفت و پشقابهاي مملو ازانواع غذا را نگاه ميكرد.در سمت چپ رستوران دختركي هم سن وسال پسرك خودنمايي ميكرد.
پيش خودش گفت :مگه من چه فرقي با اون دارم.اونم هم سن منه مگه نه خدا.
صدایی از طرف دیگر خیابان به گوش میرسید:"نذری میدن. نذری میدن!"خوشحال شد فقط خدا می توانست احساس او را درک کند
هیچ چیز نفهمید فقط تا میتوانست به سرعت دوید به سمت صدا.یک گالانت سفید رنگ با دخترها و پسرهایی خندان به سرعت به او نزدیک شد و او را نقش زمین کرد.پسرک نفس نمیکشید.دخترها و پسرها پیاده شدند
یکی از دخترها گفت:"اه...چقدر آستینش چرکه"پسرک سیر سیر شده بود
سیر سیر


۱۳۸۲/۰۷/۲۱ | ۱۲:۳۱
بازهم....روزي
سرد چون درد
مثل روزهاي نفهمي
روز درد
آمدم تا كه تورا من بنگرم
آمدم تا بشنوم
تا مثال همه صحراها ودرياها بشنوم
آن طرف
بودي نمي دانم
يا نبودن با تو بود
اما هر چه بود
گل سرخ نگاهت با ما نبود....
۱۳۸۲/۰۷/۱۵ | ۱۵:۰۳
اگر تنها ترين تنهاها شوم باز هم خدا هست
اي يادگار سبز يك سرخي يك گل
گل لاله
شمع خاموش ولي روشن
چو من سرخي چو دريا سبز
نگاهت سرد گاهي گرم
لبت چون مل
رخت چون ماه
دلت سبزتر ز صحراها
ولي افسوس تنهايي
تو تنهايي
خدا تنها
ومن تنها تر از تنها
چراغ روشن دريا
بيا تنهاييم بردار
۱۳۸۲/۰۷/۱۳ | ۱۴:۴۰
صحبت از رفتن و بیزاری از خونه نیست
صحبت از دل ندادن به پنجره همسایه نیست
صحبت از اینکه من نمیتونم کوچه پر از باران و پنجره را ترک کنم نیست
صحبت از چشمان گریان پشت پرده های توری هم نیست
صحبت از عطر نیست
صحبت از سکه های دل من نیست
که هر شب از خیابان جمع میکنم بعد از هر عبور ... آشنا
صحبت از این نیست که وقتی راه میروی به تو بگویم
که به زیر پای خود نگاه کن و دل مرا ببین
صحبت از رها کردن موهای دختر همسایه برای دل بردن دل من نیست
صحبت از این نیست که چرا پنجره ی دل سپرده ی من با اینکه دلش قدر یک نوزاد تپش دارد
وقتی از زیر نگاهش میگذری باز نمیشود.
صحبت از این نیست که اگر عزا نبود باید بهانه ای پیدا کنیم هر چند تابوت هایی خالی از هر پر کشیده ای
صحبت از این نیست که هر شب هم اگر از آن پسرک خیابانی سر چهار راه دستمال کاغذی بخرم شب بعد هم التماس میکند
صحبت از این نیست که چرا خواهرم نمیتواند صورتی باشد
و نه این که مدرسه اش بوی بلا میدهد از این همه سیاهی
صحبت از این نیست که من کوچه ام را به خاطر ظلم پنهانش دوست ندارم
. . . صحبت من این است که
۱۳۸۲/۰۷/۱۱ | ۱۹:۳۲
lesson 2
monay does not grow on the tree
تا میتونین برای عزیزاتون خرج کنین ولی همیشه حواستون به نامردا باشه
مواظب باشین سرتون کلاه نره
حواستون به زیردستا باشه که "گهی زین به پشت و گهی پشت به زین"
به اراجیف حاج محسن 1 خیلی اهمیت ندین صد در صد چاخان پاخانه
گل باشین
۱۳۸۲/۰۷/۱۰ | ۱۲:۳۲
با عرض منذرت بايد چند نكته خدمتتون به عرضم
درس اول
هيچ وقت نگين نميتونم
وگرنه تو ايروني بوذنتون باس شك كرد
تو ايران هر كسي هر كاري رو ميتونه انجام بذه پس هميشه بتونين
هنوز وقت حاج محسن بازيم نشده پس فعلا
حاج محسن 2
با عرض منذرت بايد چند نكته خدمتتون به عرضم
درس اول
هيچ وقت نگين نميتونم
وگرنه تو ايروني بوذنتون باس شك كرد
تو ايران هر كسي هر كاري رو ميتونه انجام بذه پس هميشه بتونين
هنوز وقت حاج محسن بازيم نشده پس فعلا
۱۳۸۲/۰۷/۰۹ | ۰۱:۵۵
hi my dear
i'm a new teacher
از اين به بعد با حاجيتون حال كنين
 
Bottom