۱۳۸۲/۰۷/۳۰ | ۱۳:۰۸
از یه جایی مثل یه رویا اینو نوشتم مثل یه خواب..

من باور دارم صورت شاهزاده پاییز را
پس بیا کمکش کنیم
وقتی که فراموش میکند بخندد
در این جاده های دور
در جاده هایی که حتی از زیبایش من هم خنده را فراموش میکنم
و حیرت بر من میبارد
آخرین لحظه ای که من گریه کردم برای دختری
در خانه ای
لحظه ی گذشته من گریه کردم
و او آمد در خانه ای که من نشسته بودم
مانند سایه ای خوش اندام
یک دختر زندگی روی یک صندلی چوبی
دادم همه را به او
برای آنکه یک رز را بردارد
به اویک بسته کمک دادم
برای آنکه همه را بسازد همه را دسته کند
همه را بچیند و به من بدهد تا برای رزها
صدایش را بشنوم
و او را ببوسم
لحظه ی گذشته من گریه کردم و دیدم که مردمی میروند زیر باران
بدون هیچ چتری بدون هیچ قطاری
و دست هاشان بالای سرشان
و چشم هاشان پراز اضطراب
از چیزی که تو دوست داری
تو میخواهی چیزهایی بگویی
من نمیتوانم باور کنم که تو اینقدر سا یه ات هم رنگ توست
مانند بچه ایی که مال من است
و من مادر نیستم که به ملاقات بروم
من تنهایم
بچه ام خواب است
من تنهایم
چیزی داری بگویی برای من
لحظه ای که گفتی تنفر
تو دروغ گفتی چون من تنها نیستم
من لحظه ی گذشته گریه کردم
تو سایه ات در رختخوابم غلت میزند
و کودکت را میبوسد
بیا و اینقدر دروغ نگو
من لحظه ی گذشته گریه کردم


فردین 2
 
Bottom