۱۳۸۲/۰۷/۲۳ | ۱۲:۱۳
پسرك مثل هميشه بيني اش را با گوشه آستينش پاك كرد.همچنان با ولع از پشت پنجره غبار گرفته قاشقهايي كه بالاوپايين ميرفت و پشقابهاي مملو ازانواع غذا را نگاه ميكرد.در سمت چپ رستوران دختركي هم سن وسال پسرك خودنمايي ميكرد.
پيش خودش گفت :مگه من چه فرقي با اون دارم.اونم هم سن منه مگه نه خدا.
صدایی از طرف دیگر خیابان به گوش میرسید:"نذری میدن. نذری میدن!"خوشحال شد فقط خدا می توانست احساس او را درک کند
هیچ چیز نفهمید فقط تا میتوانست به سرعت دوید به سمت صدا.یک گالانت سفید رنگ با دخترها و پسرهایی خندان به سرعت به او نزدیک شد و او را نقش زمین کرد.پسرک نفس نمیکشید.دخترها و پسرها پیاده شدند
یکی از دخترها گفت:"اه...چقدر آستینش چرکه"پسرک سیر سیر شده بود
سیر سیر


 
Bottom