۱۳۸۷/۱۲/۲۲ | ۰۹:۵۶
ماده سگ

دستانم را محكم به دستش گرفت ،‌ كلاه پشميم را تا بينيم پايين آورد و گفت :‌ سرما ميخوري با من راه بياي نميخوري زمين ،‌ هميشه اينو مي‌گفت ولي هر دفعه يبارش رو زمين مي‌خوردم. خوب از بس تند تند ميرفت.
ولي من هيچ اعتراضي نمي‌كردم آخه عاشق دستاش ،‌عاشق تند تند راه رفتناش بودم.مادرم بود خوب دوسش داشتم اصلاً‌من بيرون رفتن رو دوست داشتم چه با چشماي پنهون پشت كلاه چه بي‌ كلاه. ديگه وقتي اينجوري مي‌برتم بيرون ميدونم كجا ميريم ،‌ تازه ذوق‌زده تر هم مي‌شم اما نميدونم چرا مادرم !!!
از خونه ما تا خونه زري خانم اينا همش قد يه پيچ و خم كوچه فاصله بيشتر نيست. مامان با اون دستاش كه تو همين فاصله كم هم از سرما يخ زده زنگشون رو ميزنه يه دوتا گره اخم به ابرواش ميده خفت زير چادرش رو بيشتر ميگيره و دستاي من رو محكم همه‌اينا رو از زير كلاهم و يواشكي مي‌بينم ،‌ به قول مامانم چشم كه ندارم لامپ كاميون ، صداي آقا مجتبي كه مياد مثل هميشه اه گفتن مامان هم به گوشم ميرسه اولين حرف بدي كه ياد گرفتم همين اه بود ، منم گفتم اه اما آقا مجتبي كه بد نبود هميشه مي‌خنديد ، هميشه لوپام رو كه مي‌كشيد يه شكلاتي يه آبنمات رنگي كه من ميميرم براشون هم بهم ميداد و مي‌گفت زودي بخور تا مامانت نيومده ولي واي بحالم ميشد چون مامانم هميشه از بوي شكلات دهنم مي‌فهميد و دعوام مي‌كرد صد بار بهت ميگم بقل آق مجتبي نرو ،‌ شكلات از كسي نگير به موقعش خودم ميگيرم برات تاز‌ه‌اش هم يه ويشكون ازم مي‌گرفت و دوتا ميزد رو دستم و بعدش هم داد ميزد اي خدا . منم هر چند موندم بودم بين شيريني شكلات و درد ويشگون و دعواي مامان اما وقتي مي‌گفت خدا و گريه‌اش مي‌گرفت يواش يواش ميرفتم خودم رو فرو مي‌كردم تو بقلش اونهم چونم رو مي‌آورد بالا و مي‌گفت تو چي مي‌فهمي و بقلم مي‌كرد و دوباره مي‌گفت الهي مادر بميره باسه اين جفت چشات خوب گوش كن ديگه )
در خونه زري خانم اينا باز شد آق مجتبي با يه زير پيرهني و درحالي كه پرده جلو در رو كنار زده در رو باز كرد. مامان گفت زري خانم هست ،‌ آق مجتبي گفت آؤه بابا بيا تو يه بار شده بگي زري نيست و يه خنده‌اي مي‌كرد هر موقع اين حرف رو ميزد كه مامانم هم بهش مي‌گفت ببند دهنت رو بابا تو صدتا زن هم بگيري سيراموني نداري،‌ بعدش هم تا آق مجتبي ميخواست به من بگه چطوري دخمل آهويي مامانم من رو ميداد به اون دستش و محكم مي‌چسبوند به خودش طوري كه دستم ميخواست بشكنه و مي‌گفت درويش كن ، آق مجتبي هم مي‌گفت جون به جونت كنن مثل ماده سگ مي‌موني نميخورمش كه ، مامانم هم آروم مي‌گفت تو روح آدم بد ذات البته همه اينا رو يواش مي‌گفتند نميدونم چرا ، خونه زري خانم اينا خيلي بزرگ بود مامان يه راست رفت سمت آشپزخونه‌شون كه نزديك در ورودي بود به زري خانم سلامي كرد و گفت اين شوهر تو آدم بشو نيست ، زري گفت شما دوتام كه هميشه مثل خوروس جنگي از دم در ميافتيد به جون هم تو كه اخلاق اين رو مي‌شناسي . مامانم هم مي‌گفت موندم تو با اين جونور چه جوري زندگي مي‌كني اونم با دو تا هووو ، زري خانم هم مي‌گفت : اون داداشام پناهم ميدن يا آبجياي زبون ماريم . و يه آهي مي‌كشيد كه من همش دلم براش مي‌سوخت. مامان گفت باز كه داري زغال ميسازي براش، موندم اين كي سيراموني ميگيره ، و جواب ميشنيد هيچ وقت. آخر اين حرف‌ها رو خيلي دوست داشتم چون زري خانم من رو مي‌ديد و مي‌گفت اي عروسك فرنگي تو داري به چي ميخندي و بعد كلاه من رو از سرم در مي‌آورد و رو به مامانم مي‌گفت آخه حيف اين چشم و ابرو نيست حيف اين صورت نيست پشت اين كلاه گنده قايمش مي‌كني خفه شد بچه . مامانم هم مي‌گفت : همين ديگه مونده ترگل مرگلش بكنم بيارمش تو اين كوچه پس كوچه‌ها ديگه ولم كن زري جون من چه خيري ديدم كه اين بخواد ببينه . زري خانم هم مي‌گفت بابا توهم هر چند راستم ميگي ولي به خدا حيف اين قلمبه من و لوپم رو مي‌كشيد و ميرفت ا زتو يخچال يه تيكه كسمه مي‌آورد ميداد دستم ميگفت برو يه گوشه بشين تا چاي هم بهت بدم. مامان مي‌گفت نميخواد همين بسه . اما زري خانم كار خودش رو مي‌كرد و راست راست ميچسبيد آخ گرسنه بودم . مامان هم ميشست كنارم و مي‌گفت چند تا خونه بافتي و زري خانم مي‌گفت مگه مثل تو هم دستم فرض باشه 7 رج بافتم . بقيش دست خودت رو مي‌بوسه. مامان گفت اي تنبل . قالي زري خانم تو آشبزخونه‌شون بود آخه آشپزخونه‌شون فكر كنم قد خونه ما بود نه يكم كوچيكتر شايدم يكم كوچيك كوچيكتر اما بزرگ بود ديگه. مامانم هم زودي ميرفت پشت دار قالي منم مثل دمش با كسمه‌اي كه زري خانم داده بود ميرفت ميشستم كنارش با كلكاي قالي بازي مي‌كردم و نگام به تند تند بافتن‌هاي مامانم گره ميخورد.
تا ظهر مي‌بافت هر از گاهي آق مجتبي مي‌آمد كه مامان يواشي به مي‌گفت از كنار من تكون نخوريا هرچيم بهت گفت . پيش خودم بمون و البته من اين جور مواقع بچه حرف گوش كني بودم.
موقع رفتن هم كه مي‌شد مامان به زري خانم مي‌گفت 2 تا خونه بافتم 50 تومن داري بده بقيه‌اش رو بزار آخر ماه ميگيرم ازت . زري خانم هم ميرفت مي‌آورد پول رو ميداد به مامانم تا مي‌اومد يه يك تومني رو بده به من مامانم ميگفت زري دوباره بگير دستت پولت رو خودم بهشت ميدم و وقتي زري خانم مي‌گفت دلم ميخواد مي‌گفت جون من دلت نخواد بد عادت ميشه و هميشه حسرت اون يه تومني تو دلم مي‌موند .
موقع اومدن توي راه هم با اينكه من اصلاً كاري نكرده بودم دعوام ميكرد نميدونم چرا .
ولي بجاش تو خونه يه آبنمات نعنايي بهم ميداد. ميگفت چون دختر خوبي بودي.
به هرحال همه اين روزا همينجوري مي‌گذشت تا اينكه اون روزي شد خان جون مريض شد مامان بايد ميبردش دكتر خان جون هي خون بالا مياورد مامان تندي رفت سمت خيابون تا ماشين بگيره زودي برگشت
كلافه بود رفت دنبال زري خانم باهم خانجون رو گذاشتن تو ماشين من گريه‌ام گرفت دست خودم نبود خوب اونهمه خون از دهن خان جون اومده بود مامان صورتش شده پر از رگ و قرمز ، زري خانم گفت من پري رو ميبرم خونمون اين بار مامان با ترديد گفت باشه. زري خانم دستم رو گرفت كلاهم رو سرم كرد اما نكشيد روي چشمام و بهم گفت : غصه نخوري گلم مامان زودي مياد . رفتيم خونشون ، آق مجتبي هم بود. زري خانم ماجرا رو تعريف كرد. آق مجتبي اومد سمتم نميدونم اما خودم رو كشيدم عقب شايد حوصله نداشتم. اما گفت بيا عمو كاريت ندارم . زري خانم گفت ولش كن ترسيده طفلك بميرم باسه ايران چقدر بايد از اين زندگي زجر بكشه اون از شوهر گوربه گورش اينم از مادرشوهرش با اين سل واموندش نميميره حداقل اين بدبخت با پول اين خونه يه خاكي به سرش كنه.
شب شد مامان نيومد من خوابم مي‌اومد ، صبحي ديدم كه زري خانم داره گريه مي‌كنه شايدم داشت زجه ميزد وقتي از جام بلند شدم تا نگاش به من افتاد بيشتر گريه كرد و من رو بقل كرد. نميدونم چرا.
دلم يه جوري شد. تندي گفتم مامانم كوش من خيلي لوس نبودم و شايد شب قبل بيشتر از ترس و احساس تنهايي هيچ غري نزدم و اينكه يادم بود مامان خيلي ناراحت بود اما صبح دلم فقط مامانم رو ميخواست. هر چي ميگفتم مامان زري خانم بيشتر گريه ميكرد و مي‌گفت بميرم برات گلم بميرم برا بي‌مادريت گلم.
اون روز تو بقل زري خانم بودم همش و گاهي كريه‌هم مي‌كردم. ميدونستم يه اتفاقي افتاده اما هر بار مي‌گفتم مامانم كي مياد زري خانم گريه ميكرد من هم ديگه نپرسيدم.
ولي خيلي زود فهميدم با اون ماشيني كه ميرفتن خان جون رو ببرن دكتر تصادف كردند و هر دوشون مردن. دلم براش تنگ شده بود ميلم به چيزي نمي‌رفت دلم دستاش رو ميخواست . اون چند روزي كه خونه زري خانم بودن هر از گاهي اق مجتبي مي‌اومد بقلم كنه نميدونم چرا ياد مامان و اخماش مي‌افتادم و خودم رو ميكشيدم كنار همش كنار زري خانم بودم حتي دم توالت. ياد ماده سگي مي‌افتادم كه آق مجتبي به مامانم مي‌گفت و ناخواسته انگاري بايد منم مثل سگ مي‌شدم. دست خودم نبود.
اما همين ماده سگ بودن خيلي كمكم كرد بخصوص اون روزي كه اق مجتبي حسابي تل كشيده بود و زري خانم رفته بودتا خونه قدسي خانم ازش موسير بگيره باسه ترشيش آق مجتبي اومد طرفم من رو كشيد سمت خودش من خودم رو كشيدم عقب اما نميدونم چرا انقده چشماش قرمز شده بود گفتم ولم كن گفت كاريت ندارم عمو دستش رو كشيد دور صورتم و يه جوري نگا به چشمام كرد و گفت اگه اون مامان فاتحه شدت اون چشماش رو نداده بود به اون باباي يلا قباي تو . بعد تا اومد دستش رو بزار سمت پاهام جيغ كشيدم ،‌ عصباني شد گفت خفه شو ميخوام ببينم دختري يا پسر ولي اون كه ميدونست من پريم . زورم بهشت نميرسيد فكر كنم ديونه شده بود دستم درد گرفت از بس محكم گرفته بود داشت شلوارم رو دست ميزد كه يهو باز ياد ماده سگ افتادم ياد مامانم و دستش رو محكم گاز گرفتم اروده‌اي زد و گفت پدر سگ عين ننش ميمونه و تا اومد من رو بگيره زودي اومدم بيرون از خونه ورفتم تو كوچه كه از دايي اكبر رو ديدم تا من رو ديد گفت چطوري پري خانم كجا هيچي نگفتم طرفش هم نرفتم اما وايستادم . بهم گفت اومدم ببرمت خونه خودمون عمو بغضم گرفته بود يه شكلات از جيب كتش در آورد گفت بيا دايي جون اما همين جوري نگاش كردم. بهم گفت چيزي شده هيچي نگفتم در عين حال آق مجتبي پريد بوده دم درشون داييم تا نگاش بهش افتادگفت اي بي‌پدر اما يهو زري خانم رو ديد كه داره مياد . زري خانم وقتي ديد من پابرهنم يه نگا به آق مجتبي دم در كرد يه نگا دايي اكبر گفت پري سرما ميخوري . دايي عصباني بود ديگه سرش رو انداخت پايين سلامي كرد و گفت شرمنده خيلي اين چند روز زحمت كشيديد اومدم ببرمش زري خانم گفت چه زحمتي حالا باشه تا چله اما دايي اكبر كه انگار اونم ديگه مثل من از اق مجتبي متنفر بود گفت نه بي‌زحمت رخت و لباساش رو بديد. ببرمش بشه تا شب برسيم تهرون خوبه اين ماشين من هم كه ديگه لگن نميشه بهش اعتماد كرد زري خانم اومد دستم رو بگير تا ببره تو خونه لباسمون رو عوض كنه اما من انگار خشكم زده باشه از جام جم نخوردم و همينجوري زل زده بودم به زمين هر چي گفت نرفتم . داييم كه انگاري فهميده بود نميخوام برم تو خونه گفت وسايلش رو بيارين ميبرم تو ماشين تنش ميكنم.
يه سري چيز هم تو خونشون كه بايد برم بردارم .
آقا مجتبي گفت خداحافظ پري خانم با همون حالتي كه داشت اما من نگاش نكردم.
دايي من رو گذاشت تو ماشينش رفت تو خونمون يه سري خرط و پرت برداشت و بعد كه زري خانم اومد لباس هام روداد يه عالمه تشكر كرد و نميدونم چرا حتي نگا به زري خانم نكردم دو تا ماچ محكمم كرد و گفت دلم برات تنگ ميشه خوشگلم ولي من هيچي نگفتم. دلم واسه مامانم تنگ شده بود وقتي به كوچه‌مون نگاه كردم دلم گرفت، داييم كلاهم رو سرم كرد ناخواسته يا خواسته كلاهم رو محكم تا سر بينيم كشيدم پايين دست دايي رو محكم گرفتم به ياد مامان و خودم رو تو صندلي جلو فرو كردم حس كردم داييم داره نگام ميكنه بهم گفت حالت خوبه اما من فقط محكم تر دستاش رو فشردم . اوهم بقلم كرد يكم كلاهم رو داد بالا تر و گفت نترس دايي خودم هميشه پيشتم ديگه قربون اون چشماي شهلاييت برم . بعد انگاري خودش ميدونست كلاهم رو تا خود بينيم كشيد پايين گفت . خدايا به اميد تو و لعنت به دل سياه شيطون و ماشينش رو روشن كرد. ماشين حركت ميكرد و تمام روزهايي كه با مامان تو اين كوچه‌ها راه رفته بودم هم بامن حركت ميكرد. دستاش رو حس ميكردم خوب ميديدمش نميدونم چرا اما چشمام خيس اشك بود. صداي فين فين دايي هم نشون ميداد او هم گريه ميكنه . اون روز اخم مامان و ماده سگ بودنش از نگاه آق مجتبي برام خوب معني شد شايد 5 ساله بودم از اون كوچه يه چيز رو خوب به يادگار گرفتم ماده سگ . شايد همين كلمه بود كه هميشه من رو دختري خشن و محكم بار اورد. كسي كه حالا خوب ميفهمه فشردن‌هاي محكم دستاش توسط مامانشرو، نگرفتن يه يك تومني از دوست رو، تو چشم نذاشتن چشماي شهلايي جلوي هر نامرديو . خيلي كوتاه بود در كنار مادر بودن اما خوب استادي بود و خوب دانش‌آموزي بودم....
1 پيام
[Anonymous میثم] [۲۱/۱/۸۸ ۱۴:۲۳]
س ل ا م
ما جمعی از کارمندان دولت فخیمه ضمن تکذیب هر گونه ارتباط (اعم از ماضی و مضارع)با شما عناصر معلوم الحال. طالب اصلاح هرچه زودتر اینجا و اونجا هستیم.

ارسال یک نظر
<< صفحه‌ی اصلی

 
Bottom