۱۳۸۷/۱۲/۲۱ | ۱۹:۱۶
پنجره ايي رو به خيابان
پنجره ايي رو به خيابان خاکستري رنگ، تنهايي "نسيم" را با سکوت تقسيم مي کند. شکاف هاي چرکين از آن سوي پنجره خود را در برابر چشمانش نمايان مي کنند. به در هم لوليدن کودکان فقر خيره مي شود،که چگونه براي زيستن تقلا ميکنن. يکي از آنان در زباله داني کنار خيابان تکه ناني را يافته و آنرا با اشتياق برميدارد. بچه هاي ديگر به طرف او هجوم آورده و هر يک سعي مي کند تا تکه نان را از دستش بقاپد.ماشين هاي گران قيمت يکي پس از ديگري از ميان شکاف هاي چرکين گذشته و گل و لاي به جا مانده از بارندگي ديروز را بر سر و روي بچه ها مي پاشد. گرماي خورشيد همراه با گرسنگي، تاب و توان را از بچه ها گرفته، هر يک از آنان را به گوشه ايي پرت مي کند.ماموران مسلح دختري زيبا رو را دستبند زده با خود مي برند. "نسيم" از خود مي پرسد که، اين دختر کيست؟ و جرمش چيست؟ ره گذري از آن سو جواب مي دهد، مگر نميداني که نشان دادن تار مويي به مردان هوسباز گناه است؟ "نسيم" مي خواهد چيزي در جواب بگويد. اما رهگذر با سرعت از تير رس نگاهش دور مي شود. "نسيم"دوباره به خيابان نگاه مي کند و نجوا کنان از خود مي پرسد، گويا که هيچ کس راز عميق بودن اين شکاف ها را نميداند.آفتاب گرم جاي خود را به غروبي خنک داده و خيابان دوباره شاهد هياهوي کودکان مي شود، که با شکم هاي باد کرده به دنبال يک ديگر ميدوند. نسيم تا کنون هرگز چشم خود را بر اين پنجره نگشوده بود. هر بار که ميخواسته تا به آن از نزديک نگاه کند، با موانع بسياري مواجه شده بود. به ياد مي آورد که در ايام کودکي پدر نام اين پنجره را دريچه ممنوعه گذاشته بود و به او اجازه نزديک شدن به آن را نميداد.در ايام جواني نيز هرگز اين مجال را پيدا نکرده بود تا از اين پنجره به دنيا نگاه کند. هميشه چيزي يا کسي او را از نزديک شدن به آن بر حذر مي داشت. او دريچه هاي بسياري را آزموده و درباره شکاف هاي موجود فراوان خوانده و شنيده است. اما اينک که خود براي اولين بار آن را تجربه مي کند حال و هواي دگري دارد. غبار غليظي همه جا را مي پوشاند. معرکه گيران با نواختن سازي خوش و جاري کردن کلمات زيبا بر زبان به کودکان گرسنه ياد مي دهند تا گرسنگي را فراموش کنند. او اينک زني خوش سيما را در برابر چشمانش مي بيند که در بستر فقر برهنه شده، تا براي سير کردن شکم فرزندانش با مردي توانگر هم بستر شود. پاسباني چاق به دست زن دستبند مي زند. ماشين امداد از راه مي رسد و بچه ها در برابر دريافت لقمه ناني زن را سنگ باران مي کنند، تا فساد را از زمين برکنند. چشمان زن در دريايي از خون ناپديد مي گردند. غبار غليظ تر مي گردد تا کسي نشان مرد توانگر را نجويد"نسيم" در فکر فرو مي رود. هرگز تا کنون خود را اين همه ناتوان نديده بود. با خود مي گويد شايد حق با پدر بود که نميخواست من به اين پنجره نزديک شوم. آن گونه که من نيز مي پنداشتم ديدن هم چندان آسان نيست. شايد به همين دليل باشد که بسياري از مردم نميبينند. سايه ايي کنار پنجره مي ايستد و با صدايي لرزان چيزي به او مي گويد و به تندي دور مي شود. صدا پيش از آن که به "نسيم" برسد در ميان همهمه گم مي گردد. مي خواهد سايه را دنبال کند، تا از او بپرسد که چه گفت؟ اما ترس از تاريکي او را از حرکت باز مي دارد. به لکه هاي خون نشسته بر ديوار مقابل پنجره نگاه مي اندازد و نجوا کنان از خود مي پرسد اين همان خون بکارت دختري نيست که امروز بردندش؟ دوباره همان سايه در برابرش هويدا مي گردد و مي گويد لابد بکارتش را برداشتند تا پس از تيرباران روانه بهشت نشود. "نسيم" از سايه مي پرسد تو انگار که چيز هاي بسياري را مي داني. راز عميق شدن شکاف ها در خيابان هاي چرکين چيست؟ سايه در پاسخ سرش را تکان داده و مي گويد آنچه را که من مي دانم همه مي دانند اگر که بخواهند. طلوع آفتاب يک روز ديگر از تکرار ِ بودن را با خود مي آورد. جارو کشان شهر اجساد خانه بدوشان را از خيابان جارو مي کنند، تا بوي تعفن شان بهداشت عمومي آنان را برهم نزند.احساس عطش شديدي به "نسيم" دست مي دهد. هرچه آب مي نوشد تشنگي يش بيشتر مي شود. گويا که اين عطش را نوشيدن آب نميتواند فروکش کند. مي خواهد بداند که اين تشنگي در اثر چيست و چگونه مي توان آن را از ميان برداشت؟ رو به سايه مي کند و از او مي پرسد تو تا کنون اين همه تشنه بوده ايي؟ سايه انگشت را به دندان مي گيرد و جواب مي دهد ما همه تشنه گانيم. جواب سايه عطش "نسيم" را سد چندان مي کند. او سال ها در کتاب هاي گوناگون و بحث هاي پيچيده فلسفي غرق بوده و تا همين ديروز تصور مي کرد که بر بسياري از امور دنيا واقف است. اما اکنون حتي راز عطش خود را نيز نمي تواند دريابد. در خودش فرو مي رود و پس از دقايقي به سايه مي گويد من در کنار هم رزمانم بسيار کوشيده ام تا نه تنها ببينيم بلکه آنچه را که مي بينيم تغيير نيز بدهيم. سال ها در زندان شکنجه را تحمل کردم و فکر مي کردم که اين بهاي ديدن است. اما اکنون مي دانم آنچه را که ما در گذشته پرداختيم بهاي نديدن بود. او در ادامه مي پرسد چرا اهل انديشه خود نميبينند اما مردم را بخاطر همان عمل سرزنش مي کنند؟ و مهمتر از آن چرا ما در حالي که نميبينيم مي پنداريم که همه چيز را ديده ايم؟ سايه در جواب مي گويد ديدن خوف انگيز است. به همين دليل بسياري از مردم ترجيح مي دهند تا با نديدن، زندگي را با پندار هاي خود ساده تر کنند. اما تو اگر مي خواهي ببيني سعي کن تا همه چيز را به خوبي ببيني و درک کني.سايه مرد سال خرده ايي را در آن سوي خيابان به نسيم نشان مي دهد و مي گويد اگر ميل داري خوب ببيني بد نيست که به آن سو نيز نظري بيندازي. نسيم در آن سوي پنجره مرد را مي بيند که گروهي از کودکان را دور خود گرد آورده تا با گفتن قصه هاي شيرين و طراحي بازي هاي کودکانه به آن ها ياد دهد که چگونه مي توانند با زندگي دست و پنجه نرم کرده و بر سختي هاي آن غلبه کنند. کمي آن طرف تر گروهي از زنان محلي را مشاهده مي کند که به دختر بچه ها خواندن و نوشتن را مي آموزند. زني جوان با يک سيني نان و خرما از برابر چشمانش مي گذرد. از سايه مي پرسد او به کجا مي رود؟ اين همه نان و خرما را براي چه مي خواهد؟ سايه پاسخ مي دهد او نماينده انجمن ياري مي باشد. همه آنچه را که مشاهده مي کني آن مدرسه و آن قصه گو و اين زن نتيجه فعاليت هاي اين انجمن مي باشد، که توسط مردم محلي به وجود آمده است. نسيم اشتياقش به ديدن بيشتر مي شود. مي خواهد به ميان آنان برود و از نزديک باب سخن را بگشايد. "نسيم" وارد چادري مي شود که مدرسه در آن قرار دارد. بچه ها را پيرامون خود جم کرده و قصه ي مردي را که سوار بر اسب سفيد دنيا را از دست سياهي رهانده براي شان تعريف مي کند. در اين داستان مرد گروهي از مردم را نيز به گرد خود جمع کرده و هرآنچه را که نشاني از سياهي دارد يکي پس از ديگري نابود کرده و جهاني سبز را پديد آورده. قصه هنوز به اتمام نرسيده که بچه ها او را ترک کرده و به سوي زني مي شتابند که خياطي کردن را به آن ها مي آموزد. نسيم دوباره مايوس أ تر از پيش، پشت همان پنجره برميگردد. دوباره سايه را پيش چشمان خود مي بيند و به او مي گويد من به ميان آنان رفتم، اما مرا نپذيرفتند. سايه در پاسخ خاموش مي ماند و با نگاه سردش "نسيم" را بيشتر در خود فرو مي برد. نسيم دوباره چشمش را به پنجره مي گشايد. مردي رقصان در ميان شکاف ها گل مي کارد. مگر در ميان اين شکاف هاي چرکين گلي هم مي رويد؟ او با تعجب مي بيند هرچه شکاف ها عميقتر مي گردند کوشش مردم نيز بيشتر مي شود. اما نه از آن دست که نسيم انتظارش را دارد بلکه از آن نوع که مردم به آن نيازمندند. نسيم دوباره مي پرسد چرا آنان با من که براي رفع نياز شان قدم برداشته و به ميان شان رفتم همگام نشدند؟ سايه با نگاهي تلخ به او جواب مي دهد اگر آن ها چنين نيازي را احساس مي کردند بي شک به سينه تو دست رد نميزدند. به نظر مي رسد که تو احتياج بيشتري به آنان داري. اما براي اين که بتوان به ميان آن ها رفت بايد يکي از خود آنان شد. در خيابان مقابل پنجره جمعيت موج مي زند. مردم در اعتراض به گسترش شکاف هاي چرکين به خيابان آمده اند. جوانان به درگيري با نگهبانان شکاف هاي چرکين مشغولند. اعضاي انجمن ياري پيشاپيش صف حرکت مي کنند. نسيم تصميم مي گيرد تا دوباره به ميان مردم برود. اما پيش از آنکه برود، بايدش که کاري نا تمام را به اتمام برساند. کتاب هاي کهنه را جمع آوري مي کند و در گنجينه جا مي دهد. عينکش را برداشته و با شتاب به خيابان مي رود،تا در ميان مردم گم شود.
 
Bottom