۱۳۸۴/۱۲/۲۵ | ۱۲:۴۱
کابوس دیده ام که خدا عاشقت شده
حرسم گرفته بود که چرا عاشقت شده

یک لحظه پله پله زمین قد کشید تا
پایین بیاید او که تو را عاشقت شده

دیدم به پله آخر که داشت می رسید
آمد به خاطرش که کجا عاشقت شده

آدم ، بهشت ، قصه تبعید و وسوسه
شیطان مشو ، چه بسا عاشقت شده

وقتی که سیبهای تنت را یکی یکی
ممنوعه می کند ، به خدا عاشقت شده

اصلا خدای را به عاشق شدن مگر
آخر تو مریمی ، به خطا عاشقت شده

تعلیم عشق می دهد که همه عاشقش شوند
در مکتب نگاه تو ، یا عاشقت شده

از خواب می پرم و شر شر باران نیمه شب
تعبیر می کند که هوا عاشقت شده

مسیر تبریز - ملایر ساعت 1.5 نیمه شب 5 بهمن 1383

۱- مهره هاي شطرنج رو دوست دارم، اما از اينکه هدايت يه لشگر به دست منه، ميترسم.
حريفم خوب بازي نميکنه. شايد چون اون اين بازي رو خيلي بهتر از من بلده، اينطور فکر ميکنم.
از وزير خوشم نمياد اما بهم ياد داده اند که خيلي کارها ميتونه بکنه. حيف که جلوش يه عالم سرباز وايستاده.
تلاش ميکنم تا ديرتر مات بشم.
از تموم اينها نميترسم. از اين ميترسم که وقتي که مات ميشم، هنوز خيلي از مهره هامو حرکت نداده باشم. خدا کنه آخر اين بازي به خير تموم بشه.



۲- صداش، رفاقت هميشگي رو نداشت. خيلي سخت ميشد توش صميميت قبل رو پيدا کرد. چشمهامو که بستم، دورها يه چيزايي ديدم که داشت از من دورتر ميشد. اگه خودش اينطور خواسته، پس حرفي ندارم. فقط ايکاش خودش رو براي کارهاي کوچيک و بي ارزشي که قبلا براش انجام دادم، مديون نميدونست. اون نميدونه که اگه فکر ميکنه مديون منه (اگه اينطور فکر ميکنه)، شايد براي سکوت من مديونه.



۳- دوباره رفتم پيش سهراب. وقتي دلم خيلي پر ميشه سر از اونجا در ميارم.
يا نه... وقتي حرف دارم و کسي نميشنوه يا نيخواد بشنفه ، کوله بارم رو بر ميدارم.
اونجا خوش نميگذره، اما خوب ميگذره.
توي اونهمه همهمه، فرصتي بود تا من هم حرف بزنم.
چقدر دلم ميسوخت. چه صبوره ، سنگ سفيد سهراب !

25 اسفند 84

۴- آهاي ! با توام !
برگشت و به من نگاه کرد. دست و پام رو گم کردم. آخه اون هيچ وقت بر نميگشت. چرا اينجوري نگاهم ميکرد ؟ مگه به من بدهکار نيست ؟ شايد من بهش بدهکارم ؟! اصلا چي ميخواستم بگم ؟!
- ببخشيد ! مزاحم شدم ... شما کار خودتونو بکنيد !
برگشت و رفت و مثل هميشه، کار خودش رو کرد.
و من هنوز يادم نمياد چرا صداش کردم.
به هرحال... باز صداش ميکنم.
 
Bottom