۱۳۸۴/۱۲/۲۱ | ۱۱:۵۳
به نام خالق علی
راهی ام به سوی خانه ، باز دل کندن از تبریز برایم سخت شده است ولی باید رفت .
هوای نوشتن دارم و اما هیچ از خودکار آبی در دستم بر کاغذ نمی نشیند . از آخرین بار که نوشتم بر کاغذ ، سالها می گذرد . آن زمان جز نوشتن کاری نمی دانستم .
یادش بخیر چه لذتی داشت ، یاد اعتراف گونه ای که در تاریکی اتاق 301 نوشتم ، چه شرابی شده بود آن متن ! هنوز که هنوز است زیباست برایم ، یا آن نوشته زلزله بم که با اوج غمم همراه بود و هست . و وبلاگم که یادگار دوستی است قدیمی که آنچنان از خود رنجانده امش که دیگر حالی از من نمی پرسد حتی.
چقدر این نوشتن پرده از درونم کنار زده است ، چقدر رسوایم کرده است ولی باز دوست دارمش ، تنها چیزی است که تسکینم می دهد.
دوستی جدید یافته ام که چندان هم جدید نیست ؛ به قولی " عین عین خودمه ! " البته این پندار من است شاید ، بودن با او نیز چون نوشتن است برایم ؛ تسکین دهنده ! آرام و صبور و پخته و جذاب و خونسرد .
گاه سردی اش طعنه یه سرد بودن من می زند حتی . شخصیتش تحسینم را بر انگیخته است به واقع ، راستگویی و رک گویی اش هم .
کاش بیان احساس و غرورم ، انقدر با هم سر ناسازگاری نداشتند و کاش آینده ام انقدر مبهم نبود و کاش تکلیف خویش می دانستم و کاش مثل دوران دبیرستان ، می توانستم به قول عرفا ابن الوقت باشم و در لحظه زندگی کنم و خوش باشم و انقدر حسابگری و آینده نگری و حزم و احتیاط را از خود دور کنم . به هر حال عوض شده ام انگار.
راحت تر فکر می کنم و از درس و مطالعه لذت می برم باز و اطمینانم به خدا و اعتمادم بر خویش ، باز گشته است و توانستن در ذهنم پیچ و تاب می خورد و پیچ و تاب می خورد ....
اینهم داستانکی که در راه نوشتم :

در راه بودند ؛ خسته ، تشنه ، از پا افتاده و گرسنه . دخترک رو به پسرک کرد و با نگاهش ، آنچه که بر آنها گذشته بود مرور می کرد ؛ سرمای وحشت ناک احمد آباد و کلام سردتر مردمش را . مگر می شد فراموش کرد ، مگر می شد آیا ؟
پسرک سرش را تکانی داد ، انگار خوب فکر دخترک را خوانده بود . زبان پسرک مسلسل وار کلمات را به سوی دخترک پرتاب می کرد و فکر اما جای دیگری بود : چشمهایش!
گوشهای دخترک هم هیچ کم نگذاشت ؛ هر چه هجوم کلمات بیشتر می شد ، دخترک بیشتر در افکارش غرق می شد و بیشتر نمی شنید !
دو غریبه دیروز و آشنای امروز !
پسرک گفت : آینده هیچ گاه قابل پیش بینی نیست ، همانگونه که دیروز ، من و تو بودن ما ، به محال می مانست . راست می گفت شاید ، شاید هم نه .....
در راه بودند هنوز ؛ خسته ، تشنه ، از پا افتاده و گرسنه ولی امیدوار.....
 
Bottom