۱۳۸۴/۱۲/۱۴ | ۲۰:۲۵
سوگنامه غربت
چشمانش را كه گشود موج نگاهش را به درياي نگاه عمه فرستاد. عطر نوازشگر دستان عمه را در هواي ساكت خرابه بوئيد. غنچه كبود شده لبان از هم گشود و فريادي به بلندي بام هاي دنيا در حنجره اش جان گرفت و همچون نجوايي غريب به گوش رسيد كه : بابا....ترنم درد آفرين نهيبش پنجه اي دردناك شد كه بر دل ها چنگ انداخت و باران آشيانه چشمان همگان را با خود شستشو داد. صداي شيون ملائك به گوش مي رسيد در آن گوشه خرابه كه بر پيكر شب سياهي افكنده بود و ماه از شرم سپيدي موهاي سه ساله دختري رخ در نقاب كشيده بود. شهر در پس پرده هاي غبارآلود غفلت و جهالت خفته بود كه ناگاه فريادي به بلنداي تاريخ، چشمان غنوده در بي خبري را بر آشفت و اسطوره ظلم و ستم كه در شرارت خود فنا گشته بود و افسانه بدي و بد خواهي نام گرفته بود، تلاطم شب را به اوج رسانيد آنگاه كه حيرت زده پرسید: چیست اين صدا؟... و پاسخ شنید: سه ساله دختري بابا مي خواهد! كريهانه خنده سر داد و جغدان شرم به شب نشسته با او همنوا شدند و طبق نور وارد خرابه شد و عطر بابا فضاي جانها را از آن خرد كرد. ملائك آرام گرفتند تا سه ساله دختر با قد خميده به پيشواز طبق برود و جام جانش را با بوسه بر لبان پدر لبريز سازد.
عطر آسماني پدر را به شام جان خريده بود و به دنبال بابا مي گشت و چشمان جستجوگرش را بر طبق پوشيده، دوخته بود. دست بر كمر زانو بر زمين نهاد آنگاه كه طبق را مقابل چشمانش بر زمين نهادند. صداي تلاوت نور را مي شنيد و نجواي دلنشين بابا .... عمه را مي گريست كه چشمانش خانه درد بود و رخ به رخش زانو بر زمين نهاده بود. اشتياق چشمان بابا گرم تر و سوزان تر از خورشيدي كه ظهر بر خرابه تابيده بود از پس پرده افتاده بر طبق وجودش را سكرآور از آن خود مي ساخت. چشم ها به او دوخته شده بود و آماده باريدن بود. آه و ناله افلاكيان به گوش مي رسيد و صداي گريه ملائك جانها را به آتش مي كشيد. دست بر پرده نهاد و عمه چشمانش را بست و او با ولع گشود . عطر الهي بابا را از پس پرده شنيده بود و حالا مشتاق ديدار چشمان همیشه سخنگوی بابا و آنچه دید ....... ارکان عرش لرزید و شهر از جان پناه غفلت و نادانی با فریاد جان خراش سه ساله دختري قد خميده به در آمد. طعم پاك چشم هاي بابا هواي خرابه را از آن خرد كرد و نفس هاي بوي عشق گرفت. جمله اش در سراسر تاريخ طنین انداز گشت: يا ابتاه! من ذالذي خضبك بدمائك! يا ابتاه! من ذالذي قطع وريديك! يا ابتاه! من ذالذي ايتمني علي صغر سني! لب بر لب خونين پدر نهاد و هرم داغ عاشورا دوباره در تمام لحظه هاي خرابه پيچيد. با دستان كوچكش تمام مرثیه ها را مقابل ديدگان پدر ورق زد و سوگنامه غريبي را در دیار غريبان به نجوا نشست. دوباره غروب عاشورا زنده شد و دوباره داغ اندوه سنگین تر از هر زمان ديگري جانها را نواخت و قلبها را گداخته كرد ..... و آنگاه كه تاول پر خون پاهايش را در معرض ديدگان پدر نهاد، آخرين جرعه هاي عشق را از لبان پدر نوشید و عطر آسماني پدر را به كام جان خرید و این آغاز صبحي بود با طراوت و روشن در زندگي رقيه سه ساله صبحي كه جان او را پيوندي داد ابدي با جان عاشق پدر و ملائك شيون كردند و صداي گريه شان در افلاك طنين انداز شد و خرابه شام ماند و نجواي همیشه زنده دختركي دردمند در هجران درد آلود پدر! شام ماند و شرمندگی اش كه تا همیشه تاریخ رنج و محنت قد خميده و موهاي سپيد سه ساله دختركي را به دوش خواهد كشيد .... عمه ماند و دردي افزون كه بار امانت از دستش افتاد و نو گلي نازدانه پرپر شد پيش از آنكه عطر روح بخش پدر را دوباره از فضاي شهر مدينه بشنود و سر در آغوش رسول الله (ص) نهد و بغض با او بگشايد. شام ماند و تمام غصه هايش و سوز غربت دختركي كه همه تاريخ را با سوز ناله هايش سوزاند .
 
Bottom