۱۳۸۲/۰۸/۱۵ | ۱۹:۳۹
هيچ وقت نوشتن برايم اينقدر سخت نبوده است.بدجوري هوس كرده ام كه عاميانه بنويسم واين به خاطر آشنايي با اوست.كم كمك دارد باورم مي شود كه من نيز احساس دارمٍ،هميشه بقيه را مسخره ميكردم كه:«بابا عشق كيلو چند،ول كنين اين اراجيفو؟!» ولي حالا حس ميكنم واقعا ته دلم چيزي هست،اين تلقين است يا واقعيت نمي دانم
مي گويد تولدش است و از اين بابت ناراحت است،من هم ناراحتم.او به خاطر خودش و من بابت اينكه نمي توانم خوشحاليم را به گونه اي نشانش دهم
هميشه پيش خودم نظريه حيوان متفكر بودن انسان ،يا حيوان ناطق بودن او را رد مي كردم و جايگزيني برايش نمي يافتم اما حال آن جايگزين كذايي پيدا شده.نه ،اشتباه نكنيد،منظورم اصلا حيوان عاشق واز اين نوع احساسات بچه گانه نيست.منظورم حيوان به علاوه محبت هم نيست كه آن را مسيح بسيار عالي گفته است.منظورم حتي اين هم نيست كه آيا اصلا انسان حيوان است يا موجودي ملكوتي...مي خواهم بگويم كه "انسان حيوان منتظر است."اين انتظار لزوما انتظار يك منجي نيست،هر نوع انتظار تنها از عهده اين انسان بد بخت بر مي آيد
همين انتظار درآور كه من براي تماس او مي كشمو نميدانم كي ،به ياد من مي افتد و يادي از من ميكند اين هم از همان نوع انتظار است.اين كه نمي دانم بالا خره چه ميشود،اين هم نوع ديگرش.اتظار اينها همه هست و اينها همه نيست.(ديگر نمي توانم ادامه بدهم ،نزديك اذان است ومن گرسنه،دلم گرفته،خيلي هم...)آه خدا
 
Bottom