۱۳۸۲/۰۸/۱۹ | ۱۲:۱۰
•یه چیکه از یه وبلاگ

طي شد اين عمر تو داني به چه سان؟
پوچ و بس تند، چنان باد دمان
همه تقصير من است، اين که خود مي دانم؛ که نکردم فکري
که تأمل ننمودم روزي، ساعتي يا آني، که چه سان مي گذرد عمر گران
کودکي رفت به بازي، به فراغت، به نشاط
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات

همه گفتند کنون تا بچه است، بگذاريد بخندد شادان
که پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست، بايدش ناليدن!
من نپرسيدم هيچ، که پس از اين ز چه رو، نتوان خنديدن؟
هيچکس نيز نگفت زندگي چيست، چرا مي آيم؟
بعد از اين چند صباح، به کجا بايد رفت؟
با کدامين توشه، به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم هيچ، هيچکس نيز نگفت...

نوجواني سپري گشت به بازي، به فراغت، به نشاط
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات
بعد از آن باز نفهمديم من، که چه سان عمر گذشت!
ليک گفتند همه، که جوان است هنوز، بگذاريد جواني بکند.
بهره از عمر برد، کامروايي بکند
بگذاريد که خوش باشد و مست!
بعد از اين باز ورا، عمري هست
يک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون بايد، فکر آينده کند
ديگري آوا داد که چو فردا بشود، فکر فردا بکند.
سومي گفت همانگونه که ديروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنين فردايش
با همه اين احوال، من نپرسيدم هيچ، که چه سان دي بگذشت
آن همه قدرت و نيروي عظيم، به چه ره مصرف گشت
نه تفکر، نه تعمق و نه انديشه دلي
عمر بگذشت به بي حاصلي و بي خبري
چه "تواني" که ز کف دادم مفت
من نفهميدم و هيچکس نيز مرا هيچ نگفت.
قدرت عهد شباب، مي توانست مرا تا به خدا پيش برد
ليک بيهوده تلف گشت جواني، هيهات!!

آن کساني که نمي دانستند، زندگي يهني چه، رهنمايم بودند.
عمرشان طي شده بيهوده و بي ارزش و کار
و مرا مي گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم، فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم
فکر تأمين معاش، فکر ثروت باشم، فکر همسر باشم
کس مرا هيچ نگفت، زندگي ثروت نيست، زندگي داشتن همسر نيست
زندگي کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست
من نفهميدم و کس نيز مرا هيچ نگفت
و صد افسوس که چون عمر گذشت، معنيش فهميدم
حال مي پندارم، هدف از زيستن اين است رفيق:

من شدم خلق که با عزمي جزم
پاي از بند هواها گسلم
پاي در راه حقايق بنهم
با دلي آسوده، فارغ از شهوت و آز و حسد و کينه و بخل؛
مملو از عشق و جوانمردي و علم، در ره کشف حقايق کوشم
شربت جرأت و اميد و شهامت نوشم
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم
ره حق پويم و حق جويم و پس حق گويم
آنچه آموخته ام، بر دگران نيز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خويش، ره نمايم به همه، گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنين زايد و بي جوش و خروش، عمر بر باد و به حسرت خاموش!
اي صد افسوس که چون عمر گذشت... معنيش فهميدم

فردین 2
 
Bottom