۱۳۸۲/۰۸/۱۰ | ۲۲:۳۰
کاش پنجره ی اتاق من اونقدری بزرگ بود که خدا ازش بیاد تو اتاقم
کاش اونقدر واسه خدا کوچیک نبود
کاش من اونقدر تو این همه سال خودمو دوست داشتم و واسه خودم ارزش گذاشته بودم
که حالا با خوشحالی پرده رو کنار بزنم
و
پنجره رو باز کنم
و
ببینم که خدا داره از پشت پنجره ی اتاقم منو نیگا میکنه
اونوقت دعوتش میکردم تو و اونقدر تو بغلش گریه میکردم
که دلم بترکه
اونقدر از بزرگیش احساس آرامش میکردم که همونجا از خودم خدافظی میکردم و باهاش میرفتم خونش
..اونقدر از پشتیبانیش احساس امنیت میکردم که هر چی دلم میخواست بهش میگفتم
دلم می خواست ازش گله میکردم که چرا منو گاهی تنها میزاره
اما اونقدر با مهربونی منو تو بغلش میکشید که جز گریه کردن حرفی ازم در نمیومد
خدایا بیا .. بیا ..پنجره که چیزی نیست من اصلا به خاطر تو دیوار اتاقمو خراب میکنم
به خاطر تو همه وسایلمو میریزم بیرون تا تو تو اتاقم جا بشی...
حالا میای؟
میای .. یا من بیام؟
فردین 2
 
Bottom