۱۳۸۲/۰۸/۱۷ | ۲۱:۲۴
نمی دانم چه بگویم و چه بایدبگویم.اصلا آیا این حق را دارم که اظهار نظر کنم یا نه.چقدر خودخواه شده ام.مگر من همانی نیستم که همیشه لاف ایثار میزدوگاه و بیگاه از تفاوت دوستی و عشق و از برتری دوستی بر عشق دم میزد.حال مرا چه شده است.
خدایا خودت کمکم کن که راه درست را انتخاب کنم،یادت می اید موقعی را که برای اولین بار چشمم به خانه ات افتاد.مگر نمیگویند هر آرزویی در آن لحظه بر اورده است.آرزویم به این زودی یادت رفت.مشکلی نیست دوباره میگویم.بارلاها به من بفهمان،به من بفهمان آنچه را شایسته فهمیدن است.حال این چه مرضی است که در دلم افتاده.چرا فقط خودم را می بینم.اصلا از کجا معلوم که من آدم باشم،آنقدر که شایسته اندیشه پاک چنین فرشته ای باشم.خدایا من مانده ام که از کجای وجود سراسر یخ من خوشش آمده است؛از افکار سردم،ازصدای یخم،از احساس خاموش و سراسر سرمایم،یا نه شاید از چهره ام که بدون احساس ترین چهره دنیاست مثل یک کوه یخ ایستاده ام و او ،او که گرم ترین صدا و احساس دنیا را دارد از این سرما نمیهراسد و نزدیک می شود و نزدیک تر.نکند دارم در حقش ظلم می کنم،به چه حقی او را از آینده ای که می تواند داشته باشد محروم کنم.چگونه به او بگویم که دوستش دارم ولی گمان نمی کنم من قطبی ارزش عشق پاک او را داشته باشم.
نکند دارم اشتباه میکنم،پس خدای من تو چکاره ای.آن همه نشانه که نشانم دادی چه بود،کمکم کن که اشتباه نکنم.یادت هست هنوز، وقتی که قرآن را روبروی حجر اللسودت گرفتم و باز کردم."فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس طوی":کفشهایت را به در آر تو در سرزمین مقدس هستی.نفس گرمت را روی صورت سفید و رنگ پریده ام حس کردم.حال بی وفا من تو را فراموش کردم تو چرا؟
بیا و این بار نیز این فرزند نا خلفت را به راه آر.آیا من به درد او می خورم.آیا او عوض نمی شود.اصلا از کجا معلوم که از من خوشش بیاید.
الهی و ربی من لی غیرک
من که جز تو کسی را ندارم...آیِِِِِِِِِِِِِِِِِِ ی ی ی ی ی ی ی ی
 
Bottom