۱۳۸۲/۰۸/۲۷ | ۱۴:۱۳
شرم شبانه ام از خدا چشمانم را تر کرد
آنقدر از خدا خواستم که با من دوست شود که بغضم امانم را برید
دلم کوه پریشانیست
چشمم دریای سرگردانیست
آنقدر در چشمان شبرنگم خیسی شرمم شایان بود که دل مادرم گرفت
فقط خواستم با من دوست باشد
با من بنشیند
آتش بر دل سنگدلم بزند
مرا ببوسد ..مرا با خود مهربانی کند
فقط خواستم هر شب اجازه دهد سرم را روی شانه های محکمش بگذارم
فقط خواستم با من هر لحظه نجوا کند
فقط میخواهم اگر دیر به دست آمده ام زود نگذارد بروم
وقتی در باغ وصالش میخواهم بخوابم مرا در آغوش کشد
فقط با من باش
فقط در من با من زندگی کن
حس خوب با تو بودن در من ریشه بدوانان
خدایا
فقط با من باش همین


فردین 2
 
Bottom