۱۳۸۲/۰۹/۰۱ | ۲۱:۵۷
هذه شقشقه هدرت ثم قرتدر اصطلاح عرب شقشقه به حباب هایی گویند که از دهان شتر در حالت مستی و سر خوشی ویا عصبانیت خارج می شود.
خطبه شقشیه یکی از مشهورترین خطبه های مولا علی است که در آن ناگهان درد چرکین سی واندی ساله او سر باز میکند و درد بیرون میزند و هرچه در دل اوست بیرون میزند
ولی در حساس ترین لحظات که علی می خواست پرده از اسرار بردارد و حقایقی اصیل از دین و سیاست و خدا و پیامبر را بیرون بریزد و کاخ آمال ابلهان را بر درد ناگهان یکی،یکی از آنان که به قول قرآن "عوام کالانعام"ومصداق کامل"واکثرهم لا یعقلون" بود،یکی از آنان که اسلامش وابسته ی ناف به پایینش بود، یک اعرابی که بخاطر اسلام آوردن رئیس قبیله اش شهادتین را خوانده بودویک (کم کم دارم از شاهراه ادب خارج می شوم،ببخش دست خودم نیست)از همه جا بیخبر،ایستاد و انگار قضیه نسبیت انیشتن را کشف کرده یا مثل یک نفر که پیچیده ترین شبهه عالم را بر اسلام وارد کرده با غرور پرسید: یا علی اگر مردی درصحرایی تماما از مس باشد و تا غروب آفتاب چهار رکعت بیشتر نمانده باشدو آبی برای وضو و خاکی برای تیمم نباشد ،تکلیف چیست؟
و انگار که شق القمرکرده باشد کمر راست کرد و منتظر جواب ماند(به به عجب مخ متفکری!) و علی، با همان تواضع علمی که از او به عنوان یک اسطوره متوقعیم مو به مو پاسخش گفت و تمام و کمال مردک را از زیر بار چنین جهلی عظیم؟! بیرون کشید
شخصی بر خواست و از علی ادامه حرف قبلی را طلب کرد که دیگر دیر شده بود و علی سرد. دیگر علی همان قهرمان صبر سی ساله بود نه پروردگار سخن
و اما من ،من نه علی ام نه حرفم به عظمت سخن علی ولی من نیز سرد شده ام مثل همان فردین یخچالی همیشگی، همیشه می دانستم که نباید مستقیم حرافی کنم ، که
ابراز عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که گشت نگه با نگه آشنا بس است

ولی چه کنم که نشد ،و این "زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد" ولی پشیمان نیستم ، بایستی حرفم را میزدم
می دانم و قبول دارم که خیلی زود بود،هم برای من و هم برای او، ولی دیر یا زود اهمیتش در همین بودنش است. به هر باید میگفتم و نمی ترسیدم شاید الان شرایطش نباشد و شاید دو سه سال دیگر هم همینگونه باشد ولی در بودن چنین حرفی نباید شک می کردم ، آری درست است، زود بود و بچه گانه، ولی ترجیح میدهم همیشه بچه باشم و راست، تا مثل همیشه دورو و نه ،هزار رو. خوب شد که بجه گانه گفتم و بچه گانه پرسیدم که در عمق وجودم این بچگی را حس میکنم. تا دیروز میترسیدم که مبادا آینده اش را خراب کنم ولی انگار فرقی نمی کرد ،من شکست خوردم و او پیروز بالای سرم ایستاده بود و به من مینگریست و ضربت اخر را من بایست میزدم و زدم، آخری را بر خودم زدم واز همه ضربات شیرینتر و عسل تر
نه! اصلا پشیمان نیستم، می گوید من نمیشناسمش ولی شناخت این نیست که می پندارد،می گوید مثل من نیست و نمی تواند باشد ولی مگر من خواسته ام که مثل من باشد ،حتما نشنیده است این حدیث زیبای نبوی را (که متاسفانه علمای ما و سران مملکت انگار کورند و نمی بینندش):"ان فی اختلاف امتی رحمه" همانا که اختلاف بین امت من رحمت است. و نمی گوید ایراد ندارد، مشکلی نیست یا حتی خوب است ،ناز است ؛ می گوید رحمت است. پس لازم نیست شبیه من باشد که من این را به هیچ وجه بر نمی تابم
من همین هستم ، همین فردین ، کمی نا راست ، ولی دوست دار راستی ،کمی سیاه دل ولی دوست دار زیبایی و پاکی ،و یک در راه مانده که همسفر می خواهد، در چه راهی ؛ به قول دکتر در راه "شدن" که "انسان« بودن» نیست ، « شدن» است" کمکم کن با من باش
اگر بخواهد میتوانم صبر کنم تا وقتی که بگوید ولی باید می دانست و دانست که من هستم
اگر بخواهد صبر میکنم حتی صبری سی و اندی ساله را قادرم
می توانم و کر نه هم بگوید هیچ نمی گویم
همین
 
Bottom