۱۳۸۲/۰۹/۰۲ | ۱۳:۴۷
خیلی دلم پره خیلی بیتابیم زیاده... دلم میخواد به روی اجتماع بغضم گاز اشک آور بندازم...قطر تنهاییم تا اوج دوست داشتنم رفته ...با حرفت نه آینه بود ,نه آب,تنها یک تبر بود که بر پای تمام احساسم زدی ...چرا در نخستین روزهای دلبستنم باید , احساسم رو بفروشم به یک عقل...چرا تمام احساس عاشقانه ام را با عقلی نافهم دوست داشتن باید عوض کنم؟ ..مگر دوست داشتن من برایت سنگین بود که اینگونه دنیایم رو شکستی ... چرا انتشار بغض من باید تا صبح فردا ممتد باشد و من بی پروا بر احساسم بگریم .. که جوان مرد ..من به فکر غربت احساسم هستم و تو بر من ضربه بزن ..این بار تو پیروزمندانه بر من بخند و من جوان را در خود بمیران ...عزیز دوست داشتنی من چرا باید تو را به قاضی ببرم ؟چرا باید در مهلکه ای خود را گرفتار کنم که نیازمند دانستن است ...مگر تو در من رشد نمیکردی؟مگر بر من از پنجره ای نمیخندیدی که با صدایت و از لبخندی کم رنگ که تنها میشنیدمش خوش باشم؟ کاش در من میماندی کاش کوچ زود گذرت مرا نمیشکست وای که من چگونه چقدر ساده با تو خندیدم.....
همیشه وقتی میخوام برم بیرون به خودم میگم نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد !
کاش به حرفهای کودکانه ام هم میگفتم که حرفی نزنم تا غوغایی در دل کسی بشورد!
وای که چقدر احمقم ..چقدر با تو بیگانه بودم و حس قرابت میکردم ...چقدر در من از من دور بودی چطور به خودم اجازه دادم که با تو اینگونه باشم که تو در بدو تولد عشقم به او بگویی که او را میخواهی کاش تو هم با من کودک میشدی...
کاش مثل من کودکانه عشق میدادی ......!!!!!
کاش خواهش تو در من مثل خوره ای مرا نمیخورد...!!!
کاش تا خود صبح نمیگریستم..!!!
کاش بر دل بیقرارم تا صبح شکایت نمیکردم...!!!
به دل میگفتم...تو ببخش تو بزرگواری کن ..تو دست بکش... تو تمام احساسی را که در خود جا داده ای به عقلم بده ..تا ببینم
چه بکنم کاش مرا نمیشکستی عزیزم
چطور تو را بشناسم ؟ چطور با تو در قلب میلیونها کلمه حرف بزنم در حالی که تنها میخواستم به تو عشق بدهم... مگر میتوانم با عقلم عشق بدهم ..مگر در این مغز خالی از سکنه ی
دوستی میتوانم عشقی بیا بم تا دل بیمارم را مرحم کنم؟
کاش ...کاش و هزاران کاش که تو در من جوان بودی ولی حالا بالغی عاقل که باید به او جواب بدهم...
اما بدان تو مرا کشتی .. و مرا با خود ,در خود,غریبه کردی
نمیتوانم تو را دوست بدارم....تنها به واج ساده ای از تو قانعم
اشک شبانه ام هم پیشکش لحظه ای که با تمام احساسم به تو فکر میکردم که حالا باید ناچا بفروشمش به عقلی که هرگز دوستش نمیداشتم....

فردین 2
 
Bottom