۱۳۸۲/۰۹/۰۴ | ۱۵:۰۹
رویا
آن جوان پیش روی من راه می رفت و من نیز مسیر او را پی گرفتم , تا اینکه به کشتزاری دور دست رسیدیم, او باز ایستاد و درباره ی ابرهایی که بر فراز خط سرخ شفق در حرکت بودند و گله گوسفندانی می ماندند به اندیشه نشست . درختان با شاخه های لخت خود به بالا اشارت داشتند , گویی از آسمان می _ خواستند , دیگر بار برگهای نرم و نازک آنان را باز بدهند.
گفتم ای جوان ما کجاییم؟ گفت : در کشتزار سرگشتگی , بهوش آی . گفتم : باید برگردیم ,چرا که وحشت این مکان مرا به هراس می افکند و چشم انداز ابرها و درختان بی برگ , روحم را اندوهگین می سازد .
گفت : بردبار باش سرگشتگی سر اغاز شناخت است. آنگاه چون باز نگریستم فرشته ای را دیدم که مانند خیال به سوی ما نزدیک می شود , با شگفتی فریاد بر آوردم , او کیست؟
گفت : او "میلبومین " دختر "ژوبیتر "صاحب روایتهای حزن آور است . گفتم : ای جوان که نوید شادمانی داری , اندوه ها از ما چه می خواهند ؟
گفت : باز آمده تا زمین و غمهای آن را به تو بنمایاند ,کسی که اندوه ها را نبیند شادمانی را نیز نخواهد دید .
آن فرشته دستش را بر دیده ی من نهاد , چون آن را برداشتم .خود را از آن جوان جدا و از لباس ماده بدر دیدم و گفتم : ای دختر الهه ها , جوان کجا رفت؟ مرا پاسخ نداد , بلکه مرا بر بالهایش نشاند و به قله ی کوهی بلند بالا برد , و از زمین و آنچه در آن است , فراروی خود مانند ورقی گشاده دیدم و رازهای ساکنانش مانند خط هایی برای چشمانم پیدا بود با هراس در کنار آن فرشته ایستادم و در باره ی رازهای آدمی به اندیشه فرو رفتم و همواره از مرزهای زندگی می پرسیدم . آنچه دیدم,_ ای کاش هرگز نیدیه بودم _فرشتگان نیکبختی را دیدم که از ابلیسهای نگونبختی به نیکی استقبال می کنند و انسان بین آنان سرگشته بود , باری امید وار و باری دیگر نا امید می شد , دوستی و دشمنی را دیدم که با قلب انسان بازی می کنند : این یک گناهانش را فرو می پوشاند و با شراب تسلیم شدن او را سرمست می کرد و زبان به مدح و ستایش می _ گشود , آن دیگر دشمنی اش را بر می ا نگیخت و توان دیدن حقیقت و شنیدن گفتار راستین را از او باز میستاند.... .
شهر را دیدم که مانند دخترکی شرمگین نشسته و به دامن آدمیان چنگ می زد .
آنگاه جهان زیبا را دیم که دور ایستاده به خاطر خود می گرید .
کاهنان را دیدم که مانند روباه ها می گریزند , در آن میان انسان فریاد میزد و از حکمت مدد میخواست , و حکمت از او خشمناک بود و نفرت داشت , چرا که چون در راس گواهان در خیابانها او را ندا داده بود او حرفش را نشنیده بود .
کشیش ها را دیدم که بسیار چشمانشان را سوی آسمان بلند میکنند و دلهایشان در گورهای آرزوها به خواب سپرده شده بود .
جوانان را دیدم که به زبان دوستی می ورزند و به آرزوهای بسیار و الو هیت دور دست و عاطفه های نرم خود نزدیک می شوند .
متشرعان را دیدم که در بازار نیرنگ و ریا سخنهای بیهوده معامله می کنند .
طبیبان را دیدم که دارند با جانهای گشاده و مطمئن بازی می کنند .
نادان ها را دیدم که با خردمندان می نشینند و گذشته شان را بر اریکه مجد فرا می برند و فراخی را بالش حال خود می سازند و بستر شکوه برای آینده خود , می گستراند .
فقیران و بی نوایان را دیدم که می کارند و ثروتمندان و قدرت مداران را دیدم که می دروند و می خورند و ستم در آنجا ایستاده بود و مردم آن را قانون می خواندند , دزدان تاریکی را دیدم که گنجینه های خرد به سرقت می برند و نگهبانان نور در چاه سستی غرق شده اند .
زن را مانند گیتار در دست مردی دیدم که نمی توانست به خوبی آن را بنوازد و نغمه هایی برای مرد می خواند که او را خشنود نمی ساخت .
این دسته های شناخته شده را دیدم که شهر شرف موروثی را در محاصره خود دارند , اما دسته هایی دیگر نیز دیدم که رو به سوی پایین داشتند , چرا که اندک و پراکنده بودند , آزادی حقیقی را دیدم که به تنهایی در خیابانها در حرکت است و پیش روی درها ماوی می جوید , اما مردم او را باز می دارند .
آنگاه ابتذال را دیدم که با دسته ای بزرگ در حرکت است و مردم آن را آزادی می نامند , دین را مدفون دیدم که طوماری از کتاب و گمان فرا رویش باز ایستاده بود . انسان را دیدم که به صبر لباس ترسویی می پوشاند و به شکیبایی , لقب زبونی می داد و لطف را به نام خوف می خواند .
بچه صفتان را بر گورهای آداب دیدم که فرا می خواندند و مدعوین ساکت بودند .
مال را در دست تبذیر کنندگان دیدم که وسیله ی بدیها ی خود قرار ده و در دست بخیل بود و آن را به سود خود و زیان دیگران به کار می برد و در دست فرزانگان هیچ مالی نیافتم .
وقتی همه ی اینها را دیدم , با دلی دردناک از این چشم انداز فریاد زدم ; ای دختر الهه ها آیا زمین همین است و انسان همان ؟ او با آرامشی برنده پاسخ داد . این راه روحی است که در بسترش خاشاک و کرم شب تاب گسترده شده است , این سایه انسان است . آن شب بود , سپیده خواهد دمید , آنگاه دستش را بر دیدگانم گذاشت , و چون آن را برداشتم ,خود و آن جوان را دیدم که با آرامی در حرکتیم . و آرزو در فراروی من می دوید .
کتاب : ( اشکی و لبخندی همراه تند بادها )
جبران خلیل جبران
ترجمه : مسعود انصاری


فردین 2
 
Bottom