۱۳۸۲/۰۹/۰۶ | ۱۸:۱۱
چقدر از شلوغی متنفرم.چقدر بايد برای پيدا کردن يک گوشه خلوت بگردی و پيدا نکنی.موقعی که آدم دلش می گيره و بايد يک گوشه خلوت پيدا کنه،دور از چشم آدمای ديگه ،يه جا که هيچ چيز و هيچ کسی نباشه که به آدم زل بزنه و با قيافه ای دلسوزانه بگه:"فردين چی شده؟جون حاجی بگو،بد خواه مد خواه داری بگو ها؟!"آی که چقدر بد بختم
خدااااااا،ببخش که اينبارو پيش تو گريه نمی کنم،ببخش که اينبارو به خاطر تو اشک نمی ریزم ولی به خدا سخته.سخته که آدم وقتی فکر می کنه يکی رو ،يک نفر-تک-پيدا کرده که حس می کنه لاقل اين يکی شناختتش،اين يکی درکش می کنه،يکدفعه ، با يه حرف ،اونم فقط يه حرف،هر چی تو وجودت هست رو خالی می کنه.
چقدر برام گريستن عذاب آوره ،چقدر خجالت می کشم که نکنه کسی بياد منو ببينه.کی تا حالا گريه منو ديده؟من مثلا خنده رو رو.ولی هيچ خيال هم نمی کردم که بهترين بهترينم،چنين ضربه ای بهم بزنه
خدايا معذرت می خوام که نمی تونم جلوی اشکم رو بگيرم،يه اينباره رو از ستار العيوبيت سهم مارم بده.
هيچ جا بهتر از حموم پيدا نکردم،اين شر شر آب بهم آرامش ميده،نمی ذاره صدای ريختن اشکامو اين آدمای دور و بر بشنوند.
البته همه چی تقصير خودمه،همش تقصير خودمه،همه همش….آروم شدم،ممنونتم خدا
الهی و ربی من لی غيرک
که
با هر که بگفتم که تو را يار شدم
شد دشمن من ،وه که چه طالع دارم
 
Bottom