۱۳۸۲/۰۹/۰۸ | ۱۴:۰۲
چه بیچارست مرز بین توهم و واقعیت .. چه بیچارست دیواری بس عظیم که کشیده ام بینشان
چه بیچارست مرزی که با یک تلنگر هر چند ظریف میشکند و در هم فرو میریزد...
چه بیچارست دنیای حقیقت که از آن فراریم ..چه بیچارست روزها و دقیقه هایی که در پشت
همه ی درستیها مسافر دنیایی دیگر است ...چه بیچارست روزهایی که از کف دادمشان و مسافر
لحظه های بی باران و شاد بودم در آن طرف مرزها ...کاش روزی نه, لحظه ای, چیزی بود
که مرا از سفر باز می گرداند ..کاش یک شیرینی عمیق بود که مرا نگه می داشت .. کاش بی_
تفاوتی نبود .. وای که مرزم را من خراب کرده ام من مسافرم ... سفر کرده ام , من به توهم سفر
کرده ام شاید هم حالا برگشته ام که اینگونه می نویسم ...
شاید تا روزی پیش من مسافر بوده ام ..شاید دیگر نمی خواهم به آن همه حروف مجازی ... به آن
همه حرفهای مجازی و سرد گوش کنم .. شاید نه , حتما" بازگشته ام که دیگر نمی خواهم با تو در
قلب میلیونها کلمه حرف بزنم ...کاش می توانستی کمکم کنی تویی که می خوانی کاش می توانستی
در من زندگی کنی.. اما هزار حیف که در دنیای توهمی و من از سفر برگشته ام ... تو در آن طرف مرزی هستی که من هر لحظه با هر کلمه و واج به مرزم قطر می دهم ...نه برای فرار و دوری از تو , نه ,برای رشد کردن باید واقعیت با من زندگی کند ...
تو یک خیالی ! تو یک آرزوی محالی ! تو یک توهم شیرینی ! تو یک شهر پر از لحظه های نابی !
مرا ببخش به شهر آن طرف مرز خود ... مرا از مجازی بودن برهان ... و چه بیچارست رنگ آبی
که هر کس دلش می گیرد رو به آن می کند و دلداری می خواهد
شاید من هم رنگ آبی باشم که باید مثل یک بلور پیش تو حرف بزنم .....

فردین 2
 
Bottom