۱۳۸۲/۰۹/۲۳ | ۰۱:۵۹
ویرانی یک احساس
ویران شدیم ..مرا از همهمه ای که در من میتوانست آرامشی طوفانی باشد رها کردی.. دیگر موجی از صدای سرد و گرم تو بر من آوار نمیشود پروانه دلم را آتش زدی کاش در من پی من نمی گشتی من شب نشین لحظه های تو بودم و تو کاوشگر بی تابیم . من گریختم از بی زبانی اما تو مرا جستی تو بر نخندیدی من بر تو گریستم ویرانیم پرپر شد من نازنین نبودم و تو گریه مرا می خواستی . طوفانی در من شروع به وزیدن گرفت و تو چون کوهی ایستادی و مرا چون برگ زردی در طوفانم فوت کردی تا که شاید بر درخت بی برگی بنشینم و دلش را آرام دهم ... سردی در خانه ما هم جان گرفت در اتاقک تیره فام اتاقم قندیل تنهایی تا کف زمین آویزان شد .. دیگر جانی سبز از من فراری شد و مرا در خود کاوید تا روح یخ زده ام از من دوباره یخ ببندد کاش عشق را می فهمیدی کاش ناهماهنگی زندگیم تو را خالی نمی کرد چرا تو برای زنده بودن جست و جویی تازه می خواهی آرزویی در من مرد کوششی در من رنگ باخت دیگر با خود حرف تو را نمی زنم تو که دلتنگیت از خیابان است چگونه این صحرا نورد در باور تو خواهد گنجید تو مرا نمی فهمی از هیچ جایی راه عبور به من رسیدن نمی گذرد بوی پیراهنی رنجور در اتاق پیچیده موهای شانه زده ام از عرق خداحافظی به روی گونه های گر گرفته ام می لغزد اشک نمی ریزم نمی توانم بر کاوش تو رنگ بی تفاوتی بزنم همیشه خواستم بی رنگ باشم کسی مرا نکاود کسی مرا نپاید کسی مرا در حیطه ذهن خودش بجوید اما حیف از این آرزو که تو همرنگی تر از جماعتی که در کنار آغوش من هر روز می آیند و می روند پی یک واقعیتی تو هم میخواهی با من بیاندیشی در کنار هم بیاندیشیم و صد افسوس که من آزرده تر از هر روز دیگر بی تو می گریزم .. میخواهم از تو هجرت کنم میخوام ساده بنویسم بی حرفی از ابهام و آینه بی کلام درشت و سنگین که باید لحظه هایی را باز هم تلف کنیم که هیچی نمی فهمیم.. خوب بگذریم از اینکه کنکاش کردی متاسف شدم اما خوب من همیشه یه پله بیشتر واسه خودم برای برگشت می زارم تو منو نمی فهمی تو خیلی به فکر خودتی در دلم بی سبکی نمی تونم باهات احساس هم دلی کنم شاید بتونم اما نمی خوام من نمی خوام اذیت بشم با اینکه همیشه می تونستم mailتو رو چک کنم هیچوقت نخواستم اصلآ دنبالش هم نرفتم هنوز از حرم صدات می تونم حس کنم چطور سر در گم بودی اما چرا هنوز نمی دونم نمی خوام بدونم نمی خوام درکت کنم دیگه فاصله ها در ما جان میکند تا زیاد شود احساسم داره رنگ می بازه بازم این احساسو واست شرح خواهم داد اما امشب نمی تونم باهات حرف بزنم غم عجیبی پهنای صورتمو گرفته شب سردی دارم بهم نزدیک نبودی با حضورت تازه نشدم تو کودکی خوشحال باش نمی توانی مرا بفهمی اصلآ در من جا نمی شوی در دنیای تو جایی برای من نیست تو راحت به عشق هایت برس من هم سر خود را با صورتکی که یافته ام گرم خواهم کرد تا بعد بیشتر برات مینویسم الآن میخوام فریاد بزنم نمی تونم.. عرق سردی از پشت داره لای موهام سر میخوره دلم داره میترکه چشمامو فشار میده و .. نمی خوام بدونی چه حالی دارم .. مگه تو اصلآ احساسی رو می فهمی ؟ نه .. در من احساسی سقوط کرد و در هم کوفته شد بی اختیار به لحظه هایم میخندم تا خودم را دوباره بفریبم که نه اینبار من نشکستم
 
Bottom