۱۳۸۲/۰۹/۲۵ | ۲۱:۳۳
توي اتاق،توي خوابگاه ،اوقاتي پيش مي آيد كه نگاهت گره مي خورد به ساعت و نمي گذردو اگر بگذرد گذشتش بسيار درد آور است و الان لز آن لحظات است از عصر دارد اينچنين مي گذرد؛همه اش منتظر تلفن.صداي زنگ تلفن از ته راهرو به گوش مي رسد دوباره و سه باره ،باز هم ،كسي گوشي را بر نمي دارد ،كفري مي شوم "پس اين مسئول اتاق پيج كدوم گوري رفته؟"صداي تلفن قطع مي شود .دوباره تلفن زنگ مي خورد پس از دو بار زنگ خوردن صدايش قطع مي شود و چند ثانيه بعد صداي بلند گو توي راهرو مي پيچد ؛تمام اتاقهاي اطراف را نام ميبرد 214،215،218،216 البته نه به ترتيب و در اين ميان تنها 217 است كه تلفن ندارد . توي افكاري از اين دست ،دست و پا مي زنم كه اتاق را اسم مي برند:"217 ماجد آزمون تلفن ضلع غربي " تمام لذت تلفن داشتن از بين مي رود.گوشي را بر مي دارم ؛ماجد كجاست ؟ نمي دانم كدام گوري رفته است.مادرش دلواپس است :"رسيده حاج خانم نگران نباشيد ،مي گويم تلفن كند خانه" -"خواهش مي كنم چه زحمتي" "سلام برسانيد ،خداحافظ"
بر مي گردم اتاق .دوباره روز همان و روزي همان ،مي روم روي تختم مثل هميشه:راست مي گويد محمد بهفرد كه فردين نصف عمرش زير پتو مي گذرد.خودم را با زبان مشغول مي كنم ولي مگر فكرش مي گذارد،امتحان بعدي ام در راه است و اگر اين تفكرات بگذارد بايد كتاب انتقال حرارت را شروع كنم به خواندنش؛اما نمي گذارد فكرش.
كتاب زمين سوخته احمد محمود را دوباره باز مي كنم وبا فكر او كتاب مي خوانم.حوصله ام سر مي رود ،نوار مي گذارم :گوگوش .غمگين مي خواند :"اي چراغ هر بهانه از تو روشن از ..."
دلم گرفته .ماجد مي پرسد "چته؟" مي گويم :"غمگينم " مي گويد:" مگر مرض داري وقتي غمگيني از اين نوارا گوش مي دي" مي گويم :"آدم وقتي غمگينه باس بياد سراغ اين چيزا وگرنه موقع خوشحالي كه از اينا گوش نمي دن." ديگر چيزي نمي گويد. باز فرو مي روم توي خودم. حميد از بيرون مي آيد شرع مي كند ...شعر گفتن،حوصله اش را ندارم.مي گويد "چته؟" ماجد مي گويد:"دلش گرفته با هيچكي حرف نمي زند" حميد باز شروع مي كند گير دادن و سكوت ،سكوت ،سكوت و باز هم سكوت . از رو مي رود . مي گويد پاشو غذا درست كن؛جواب نمي دهم باز هم.بيشتر از نيم ساعت مي شود كه رفتم غذا خريدم،امشب كسي حال غذا درست كردن ندارد.سوسيس و تخم مرغ .مي گويد پاشو سوسيس را سرخ كن . ديگر سكوت صرفه نيست ؛ميگويم من خريدم يكيتان درست كند.مي گويد :"ها ها ! بالاخره حرف زدي ." بزور لبخندي بر لب آورده و زود بر مي گردم به موضع قبلي ام.
حالا نوبت سوشيانس است ،مي آيد تو كه:"چته؟" -هيچي- "چند بار بگويم از اين كتابها نخوان " -زر نزن - وديگر زر نمي زند. مي داند كي ديگر زر زدن فايده ندارد .
ساعت مي رسد به 10.به بعضي از بچه ها و مهمتر او گفته م كه 10 به بعد زنگ بزنيد ،بيشتر وقت هست پيجر آشناست.اما نه ،ساعت كه از 10:30 مي گذرد ديگر اين كور سويي هم كه در دل روشن بود ميميرد و خردتر از هميشه لوله مي شوم توي تختم و مي آيم سراغ اين دفتر كه اين همه غم توي سينه اش باد كرده است و زباني ندارد كه بگويد :"ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد /جز غم كه هزار آفرين بر غم باد " ،خدا چقدر ميان اين همه آشنا غريب و تنهايم ،تنهايي علي كه يادم مي آيد آرامتر مي شوم.
مي نويسم و مي نويسم ،چرايش را نمي دانم شايد نوشتن مرا از تفكرات واهي باز مي دارد شايد مي نويسم كه بعدها موقع خوشي هايم (اگر داشته باشم و پيش بيايد برايم )بخندم به خودم كه يادش به خير چه حالي داشتيم ان جواني ها ،دلمان مي گرفت و به اين و آن محل نمي ذاشتيم و ككمان هم نمي گزيد.مثل حالا نبود كه بايد ناز همه را بكشي . وقتي به اين چيزها فكر ميكنم خنده ام مي گيرد يعني ميشود آن روز هم بيايد براي من.با آرزوي چنان روزهايي چشمانم را مي بندم كمي كه ذهنم ورق مي خورد توي صفحه پنجم يا ششم كه مربوط به پريروز است نگاهم روي نگاه آن دختر تبريزي توي سمينار نيم قرن جنبش دانشجويي كه فيزيك مي خواند و قيافه جذابي هم دارد گره مي خورد .چرايش را نمي دانم . خيلي به خود مشغولم نمي كند و براحتي از كنارش مي گذرم به جلوتر مي آيم پريشب و آن تلفن كذايي ،آن تلفن لعنتي كه همه چيز از آنجا شروع شد و من مثل سگ پشيمان كه چرا راست گفتم ، چرا حسم را به او گفتم ،چرا وقتي از آدم مطمئن مي شوند اينگونه مي شوند . ديگر به گه گيجه افتاده ام و نمي توانم بنويسم ....
 
Bottom