۱۳۸۲/۰۹/۲۳ | ۱۹:۱۶
آمدنی پیر مردی را دیدم که دست در دست پسر بچه ای ،سرمای شهر یخ زده را می کاویدند.
قیافه اش مرا به یاد پدر بزرگم انداخت.همو که دو زمستان است که خوابیده و دیگر نیست که برایم قصه بگوید و سرم را بر زانویش گذارم و های های گریه کنم و درد دل بکویم و درد دل بگشاید.
امروز چقدر دلم می خواست که بود،که مرا با خود میبرد شاید،به کجا فرقی نمی کرد،فقط جایی که اینجا نبود ،مردمش انقدر ظاهر بین و مغرور نبودند و می شد بهشان اعتماد کرد لاقل مردمی که حرفشان حرف می بود و حرف مردشان یکی.
بابا خدا صداش می کردیم ،علتش را درست نمی دانم ولی شاید به خاطر لقب کد خداییش بود:کد خدا علی سلطان
همیشه وقتی از خدا می شنیدم نا خداگاه اول چهره خندان او جلوی چشمانم می رقصید
بابا خدا کاش اینجا بودی
 
Bottom