۱۳۸۲/۰۹/۲۴ | ۲۲:۰۶
کلی نوشته بودم ولی انگار قسمت بود همش پاک شه
از سفید پوش شدن تبریز نوشتم و از اون عزیزی که دلم می خواست اینجا بود و از این برف لذت میبرد
از بچگیام نوشته بودم و از زیر برف رفتنا با دوچرخه
از عاشقی نوشته بودم و از اینکه چقدر بعضیا منو بد شناختن و چقدر من ساده بودم که نفهمیدم
کلی حرف داشتم که نوشته بودم ولی همش پاک شد،حالا خالی خالی ام
فکر که می کنم میبینم چه خوب شد که همش پاک شد
کاشکی تو هم یه کم به دلت گوش می کردی و غرور رو کنار می ذاشتی منو به بازی نمی گرفتی
اگه اون نوشته های کذایی رو می دیدی شاید خیلی چیزا بت ثابت می شد ولی حیف یا شاید هم بهتر که نشد
امروز دلم خیلی گرفته،وقتی آدم جرمش رو بدونه و بش تفهیم کنن و گردنش رو بزنن مشکلی نیست ولی اینجوری؟!
امروز امتحان موتور رو هم گند زدم(اگه بی ادبی نبود می نوشتم ریدم)
همش رو از روی مینا محمدی نوشتم ولی آخرش فهمیدم که سوالات یه جور نبوده
نمی دونم اینکه بگم پدر نعمت بزرگیه کجاش جرمه؟
تو رو خدا بیایم لاقل با قلبمون رو راست باشیم،این خیلی سخته؟
بم احساس بازیچه بودن دست داده ،کاش امشب بات مستقیم حرف میزدم و قانع می شدم
ولی عشق رو به جد میگم،هیچ کس مثل من درک نکرده
کاش انقدر عاشق بودی که لاقل بی وضو بم زنگ نمی زدی
کاش یه ذره بم اعتماد داشتی
کاش....
عیادت
مرگ از پنجره بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبک تر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا می کاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت

توده زشت کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز
به ملاقات پرستار جوان می آیند

عمران صارمی
دیشب باز به حافظ پناه بردم و همون بیت:"تو را میبینم و هر دم زیادت میشود دردم مرا میبینی و شوقم...."
بقیش رو خودت بخون
ضمنا یه تفال به قرآن بزن،اگه بد اومد هر جور دلت خواست ،ولی اگه خوب بود..........
 
Bottom