۱۳۸۲/۰۹/۲۶ | ۲۱:۲۸
سرش را ميان دستانش گرفته بود و مي گريست. به گذشته اش كه مي نگريست بيشتر آتش مي گرفت. عيسي ناصري مي خواندنش و گاه مسيح،آمده بود كه بذر محبت بپاشد و درختان قطور دوست داشتن بپروراند. آمده بود كه همه انسانها را با دوستي و محبت به هم پيوند دهد ويكي كند.شعارش اينگونه بود:‎"به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست / عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست".
سالها گذشته بود وهيچ مريدي پيدا نكرده بود كه حواريش شود و پيام او را بفهمد و درك كند و تبليغش كند و يار غارش باشد.شمار پيروانش كم نبود ولي همه گاه گاو سامري را مي پرستيدند و گاه خداي دوست داشتن را. آنقدر قلبشان را ديد نزده بودند كه جواهر كوچك ولي سخت ارزشمندي كه در گوشه اين پاره گوشت پنهان بود را ببينند.در اين ميان منافق و ريا كار هم كم نبودند،كساني كه بي مرضان با غرض بودند و گاه مريضان بي غرض. كم كمك شعارش عوض مي شد و عوضي تر. يكروز ديدندش كه كنار كعبه فرياد مي زند و شعار جديدش را بلبل وار و زيبا مي خواند:"در اين شهري كه مردانش عصا از كور مي دزدند / عجب ديوانه است او كه محبت آرزو دارد "
زمين و زمان به هم ريخت .پامبر بي يار و دربدري شده بود كه بايست راهي سر زميني ديگر مي شد.كشتي اش اسير طوفاني سهمگين شد و خدا غضب آلوده فريادش مي زد ولي هيچ به رويش نمي آورد كه :"لا يكلف الا وسعها "
اينجا در كشتي هم ،كه همه همسفر بودند و همفكر و هم مقصد،او را كسي نمي شناخت .كشتي نشينان شور كردند و به امواج سپردندش.تا اينكه طعمه نهنگ شد و به كام حوت.دعاها كرد و تضرع ها كه خدا مرا از چنگ اين زندان برهان،ولي انگار فايده اي نداشت و حتي نهنگ نيز او را دژخيم مي پنداشت و او را كه پيام آور محبت بود ،جيره خوار شيطان بزرگ مي دانست . شبها زمزمه مي كرد :“دنياي زندوني ديواره / زندوني از ديوار بيزاره”.
روزها گذشت تا اينكه خدايش بخشيد و او رها شد ولي ديگر پيامبر نبود ،اگر هم كه بود پيامبري بي كتاب بود و بي صحابي.
همچنان روز ها مي گذشتند و او تنها مي شد و تنها تر. به شعار جديدش ايمان داشت و هيچ كس و هيچ چيزنمي توانست او را اندكي متزلزل كند.
تنهايي اش بيشتر مي شد و بيشتر. روزي دل به دريا زد بيرون رفت ،ميان مردم عادي ،همه از او برتر بودند و او نميديد.
از كنار دختركي مي گذشت يك شب كه دخترك اورا شناخت. به باد انتقاد گرفتش و آينه اي شد روبريش. نمي توانست باور كند ولي حقيقت داشت.آري او پيامبر جديدي بود براي ابلاغ پيام به يك پيامبر ديوانه، هدفش همه مردم نبود كه او بسي برتر از اين بود كه در عوام حل شود،او خاص ترين رسول حق بود؛بهترين بهترينها.
پيامبر ديوانه روز به روز ديوانه تر مي شد و ترس در وجودش بيشتر و بيشتر.نمي توانست پيامبر جديد را باور كند:“نكند كه او پيام آور شيطان باشد،نكند آمده كه باز عصايي از كور بربايد ،نكند...” اين نكند ها مثل پتك بر سرش مي كوبيد و و او فقط سئوال مي كرد ،آري شك داشت ولي دوست داشت كه شك نكند،مي خواست حال كه پيروي ندارد خودش پيرو و صحابي پيامبر جديد شود و به اين ترتيب رها شود. شكش خيلي كم شده بود و اعتمادش زياد.چند شب پيشش جواهر ريز و گرانبهايي در گوشه قلبش يا فته بود،درست شبيه جواهر پيامبر جديد ،بدون اندك تفاوتي. نمي خواست به او بگويد ،مي ترسيد كه جواهر زيبايش را بگيرند و پسش ندهند.اگر نا اهلي مي فهميد و مي ربودش چه مي توانست بكند.او كه قبلا جواهري نديده بود ،بلد نبود كه چطور بايد آن را بتراشد و جلا بدهد.نا چار از پيامبر خودش ،پيامبر نازنين خودش پرسيد، مو قع پرسيدن چنان برقي در چشم پيامبرش ديد كه حتي از جواهر هم زيبا تر بود. حتي خود او هم نفهميده بود كه پيامبر جديد هم مريد او شده بود.رسالت دو نفره. بسيار زيبا بود رسالتشان و روز به روز دو رسالت در هم پيچيده تر مي شد و يكي تر.پيمبر ديوانه دي گر خود را حس نمي كرد همه اش پيامبر جديد بود و رسالت جديدش. بعضي عشق مي ناميدندش و برخي دوست داشتن ولي نه ،“عوام كالانعام” ،اين رسالت خيلي برتراز اينها بود. رسالت يك پيامبر بود براي خودش،اين برتر از عقل و فهم روحهاي پست بود.
بيدار كه شده بود روزي ،او نبود .تركش كرده بود بي نشاني ،بي خدا حافظي ،با خود انديشيد:“نكند او هم خوراك نهنگ شده باشد”.
شايد هم رسالت او تكميل شده بود و ديوانه نمي دانست. هجوم افكار امان غذا خوردن هم به او نمي داد . لاغر و لاغر تر مي شد و مغزش خشك تر و خشك تر. دوباره دلش خانه شك شده بود و جواهر كوچك زير آنها مدفون. اصلا ديده نمي شد. كاش با او خدا حافظي كرده بود لااقل. كاش اورا مي كشت و مي رفت. آري اينطور براي همه بهتر بود.
آهي كشيد وچشمانش را پاك كرد. دوباره داشت شعار مسخره اش را از گوشه مغزش مي ديد. سرش را ميان دستانش گرفت و باز گريست.
زاغ پری 2،فردین 0
 
Bottom