۱۳۸۲/۱۰/۲۹ | ۰۹:۱۴
ديشب بد جوري به هم ريختم.اين داروهاي راديولوژي هم كه پاك د ل و رودمو آورده بود تو دهنم.مهبد هم كه انگار وقت گير آورده بود ،مثل ديوونه ها با كله رفت تو شيشه در.نمي دونم آخه نصف شب وقت بدو بدوه.با هزار زحمت سر و كلش و بستسم و رسونديمش بيمارستان ، اما سرما انگاري دست از سر اين نصفه كليه ما بر نميداره تا صبح خواب تو چشمم نرفت كه نرفت.
صبحم رفتم راديوژي واسه عكس برداري.نمي دونم با اون دم و دستگاه مي تونن تيكه هاي يه قلب پاره پاره رو هم پيدا كنن. حالا گيرم كه بتونن ،چجوري ميشه سر همش كرد.بگذريم.
بد جوري حس سهراب دارم. سهراب سپهري رو مي گم.شايد اكثريت خانما از سهراب خوششون بياد ولي شك دارم كه حتي يه نفرشونم بتونه با يكي مث اون زندگي كنه،همونطور كه واقعا هم هيچكي نتونست.
ميگن يه مدت سهراب بيكار بود.با پارتي يكي از رفقا يه كاري تو اداره دفع آفات واسش جور شد.يه روز كه رفته بودن واسه سمپاشي و از بين بردن ملخهاي يه مزرعه ،ديدن سهراب آروم آروم قدم بر مي داره. پرسيدن:چرا اينجوري مياي سپهري.
گفت :ميترسم پام بره رو يه ملخ و كشته بشه.آره وضعيت مام انگاري اينجوريه. مث اينكه احساس چندان با زندگي ربط و دخلي نداره.
واقعا چه قشنگ گفتي بودا؛دنيا يعني رنج...رنج...رنج...رنج...رنج..رنج...رنج...رنج...رنج.....رنج.....رنج....رنج...رنج....رنج...خدا راحتم كن.
 
Bottom