۱۳۸۳/۰۴/۱۰ | ۱۲:۰۳
ديشب رسيديم به مشهد.توي راه سه تا كتاب رو تونستم تموم كنم.عقل سرخ (شهاب الدين سهروردي)، دگماتيسم نقاب دار(عبد الكريم سروش)و راز قبرستان. خودم هم تعجب كردم كه چطور اينقدر تمركز داشتم و تونستم سه تاشو حدودا دو روزه تموم كنم. توي اتوبوس باز اتفاقي كه نبايد افتاد ؛بحث كشيد رو عقل سرخ ،نظر منو كه پرسيدن ،اظهار فضل من شروع شد.از هفت وادي عشق دم زدم و از تفاوت تفكر عارف و عاقل و واصل. بعدشم كه فلسفه و بعد سوالات بچه ها بيشتر شد و رسيد به پلوراليسم و هرمنوتيك و بعد بحث نفس و روح و همينطور تا موقع رسيدن. به قول بچه هاي انجمن بازار گرمي خوبي دارم.بچه هام كه خوششون مياد يكي باشه كه هم بتونن ازش سوال بپرسن هم باش بحث كنن و هم تو سرش بزنن.شده مثل همه اردوهايي كه تا حالا رفتم.تا اينجاش اصلا بد نيس تازه كلي نيرو هم واسه انجمن و سمينار رهبران ناشناخته جذب كردم. مشكل اصلي وقتي شروع ميشه كه حس مي كنم با بقيه فرق دارم يا اينكه از بقيه بيشتر مي فهمم. يه غرور عجيبي وجودم و پر ميكنه.
خدايا چرا اينقدر زود همه چيز يادم ميره. يادم ميره كه هر كاري ميكنم از توست ،هر چي دارم از توست، هر استعدادي كه دارم تو داده اي، هر كاري كه كرده ام تو كرده اي...
از ديشب تا حالا مي خوام برم حرم ولي امام هنوز اجازه نداده،هنوز اون حالت قلبي لازم رو ندارم.هميشه اينجوري ميشه، مدتي طول ميكشه تا اجتزه بگيرم و برم حرم.
راننده اتوبوسمون اكبر آقاست(اكبر شوماخر) همون راننده اتوبوس 3 اردوي مشهد خودمون. نمي دونم چرا هي واسم از اردو 2 ماه پيش تعرف ميكنه و از ا.ا.ا . هر چيزي كه ميبينم يه جوري به اون مربوطه. خدايا خودت كمكم كن...
نوشته شده توسط فردين روزبهاني
 
Bottom