۱۳۸۳/۰۴/۱۸ | ۱۰:۲۳
ندانم که ای، هر چه هستی تویی
دیشب از خواب پریدم ، یک رتیل از کنارم گذشت ، حکمت بیدار شدنم جلوی چشمم بود. جمله بالا را دیدم ، از خود بی خود شدم و دیوانه شدم. تکرار و تکرار و تکرار : ندانم که ای ، هر چه هستی تویی.ندانم که ای ، هر چه هستی تویی.ندانم که ای ، هر چه هستی تویی....
خوشبختانه فقط زائر آنجا بود و فقط اوست که درک می کند این حالات مرا . در اتاق نتوانستم بمانم. وسط دانشگاه قدم میزدم و اشک بود و اشک. باد و درختان و برگها و ماه و آسمان ، همه مرا می خواندند و هیچ نمی دیدم جز او ،تا حدی که نمی دانستم او من است یا من اویم.
و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین.

 
Bottom