۱۳۸۳/۰۴/۲۹ | ۱۷:۵۴
ديشب حركت كردم بسمت خونه.يه حس عجيبي داشتم
حس ميكردم دارم از همه چيزم دور ميشم و نزديك ميشم.
خيلي حس قاطي پاتي بود مي دونم. باران عشق از آسمون مي باريد و جاده رو روشن مي كرد و همه خواب بودن و از اين همه زيبايي هيچي نمي ديدند.
ناگهان تو مسير نيم ساعته همدان - ملاير دلم گرفت. حس كردم اتفاقي افتاده.
و وقتي كه رسيدم فهميدم : مادر بزرگ -مادر مادر- مادر يك مادر كه كم لقبي نيست. سكته كرده بود و افتاده گوشه بيمارستان و هيچ كس به من هيچي نگفته بود. نمي دونم چيكار كردم كه همه فكر ميكنن حساسم. به خدا من مردم,مرد مرد , محكم محكم. يك سال پيش بود كه پدر بزرگم به رحمت خدا رفت , اونموقع هم هيچكي هيچي به من نگفت تا اينكه بعد يك هفته از روي احساس , اون حس قديمي كه هميشه راهنماي من بوده, فهميدم كه بايد برم خونه , و ديدم كه پير مرد , رفيق قديمي من , اوني كه بابا خدا صدايش مي كردم از بچگي, ديگه نيست. نيست كه نيست. و حالا مادر بزرگ :
خدايا تو خودت مي دوني كه به هيچ كس نيازي ندارم , تمام نيازهايم رو به توست , همه چيزم به آرزوي توست. حتي شاهدي كه گاه از تو كريم هم احساس بي نيازي ميكنم و راضيم به رضاي تو. ولي اينبار از تو مي خواهم, سلامت اين مادر را , مادر مادر را, كه بهشت زير پاي اوست, كه ساده زيستي را من از او آموخته ام و محبت را. او مسيح من است. او را از من مگير
آ مين
نوشته شده توسط فردين روزبهاني

 
Bottom