۱۳۸۳/۰۵/۰۲ | ۲۱:۳۲
دیشب بیمارستان موندم. تا حالا کسی رو تو حال مردن ندیده بودم، به هیچکی هم خبر مرگ نرسونده بودم. تو سی سی یو، اتق بغلی مادر بزرگم ، یه خانوم پیر تو حال احتضار بود و دکترا دورش کرده بودن و آخر کاری هم پیرزن رفت که رفت.یه ساعت بعد یکی از پسراش اومد ، در بسته بود و دیگه کسی رو راه نمی دادند، فکر کرد من پرستار بخشم ، خواهش کرد درو واسش باز کنم ، تند تند می گفت مریض بد حال دارم. پرسیدم مریضتون اسمش چیه . گفت :همدم بختیاری. خوده پیرزنه بود ؛ نمی دونستم چی بگم. اخرش خیلی راحت گفتم: شرمنده ، فوت شدند . همون پشت در وا رفت و افتاد و تو این حسرت که کاشکی زودتر رسیده بود. زودتر، کاشکی خدا بخواد ماها همیشه سر وقت برسیم و ...
نوشته شده توسط فردين روزبهاني

 
Bottom