۱۳۸۳/۰۶/۰۶ | ۱۸:۲۵
به نام خدای عشق و آزادی و انسان
درست 1 ماه و 22 روز و 1 ساعت و 23 دقیقه است که شدیدا احساس دلتنگی و تنهایی می کنم و درد سراپایم را سوخته است....کاش...
بگذریم..
چند روز بود که بچه های انجمن اسلامی تهران مهمان ما بودند و اردوی سیاسی داشتند.
شدیدا خسته شده ام و درد کلیه و ضرب دیدگی پایم مزید بر علت شده است و رویم هم نمی شود به کسی بگویم.
البته ناراحتی من از این نیست، درد من این است که چرا بچه موقع کار نیستند و موقع خوردن ظاهر می شوند. بدوبدویش با من و گاه زائر و اصغر باشد و دبدبه کبکه و افاده فروشی و بفرما زدنش از بقیه...
هر چه بود برای من از این تجربه دوستان بسیار ماند و قطعیت در استعفا از کلیت انجمن.
اینکه می بینم هر کس بر ظن خود یار من می شود و کسانی مدرن و سکولارم می دانند و کسانی ارزشی و کسی دیگر سنتی ، آزارم می دهد. اینکه کسی مرا نفوذی سید طبا خطاب کند آتشم می زند. اینکه در جایی فعالیت کنم که هدف هنوز تعریف نشده است دیوانه ام می کند.
آری جناب مهدویه ، تو مدتی مرا با نام شهید سعید محسن به اجرائیات وا داشتی ولی نگفتی که شهید محسن هدفمندی هم داشت ، همدل و هم فکر هم داشت ، همراه نیز هم.
به هر حال حتی اگر باز استعفایم مطرح نشود ، دیگر نمی توانم.این چند روز هم به خاطر دینی بود که از تهران به گردن داشتم.
یا علی

 
Bottom