۱۳۸۳/۰۵/۱۲ | ۱۱:۵۷
اين نوشته رو يه روز تو دفتر كوچولو زائر نوشتم ، گفتم بد نيست اينجام بزارمش:
دروازه شهر از دور پیدا بود. مرد خسته ودر راه مانده نگاه لرزانش را بر چشمان پریشان زن دوخته بود و هیچ نمی گفت. آنقدر به هم
نزدیک بودند که قدر سکوت را فراموش نکنند و بفهمند سکوت یکدگر را. از تشنگی زن خجالت می کشید, از اینکه توان بر دوش کشیدن وی را نداشت هم.
موذب بود, از اینکه زن هیچ نمی گفت و از اینکه نگاه آتشینش را در این برهوت بر او دوخته بود و یک لحظه آرامش نمی گذاشتبه دوردست ها را نگریست؛ دروازه شهر از دور پیدا بود.



نوشته شده توسط فردين روزبهاني
 
Bottom