۱۳۸۳/۰۶/۲۸ | ۱۳:۰۶
به نام خداي عشق و آزادي و انسان
ساعت 12.15 شب است و راهي ام به سمت تبريز.قلبم در تپش است و روحم در پرواز، ديدهام پر آب است و گلويم پر آه.مي سوزم ، نمي دانم كه از چه ، از كه ، نمي دانم كه نه ، نمي فهمم از چه؟
بسيار شده كه روزها و شبها با خود مي انديشم و مي انديشم تا بفهمم ، حس كنم ، دليلي بيابم براي اين سوختنم ، نمي دانم ، آيا عشق همين است؟ نكند خود را مي فريبم و اين سوختن هيچ نباشد، نكند هوسي زود گذر است و دردي از سر خوشي. نگاه مي كنم به خود و گذشتهام : اگر هوس است چرا تا به نبوده است ؟ چرا تا حال هيچ حسي نداشته ام؟
حتي يك لحظه از يادش غافل نبوده ام كه بفهمم بي او بودن چه حسي دارد ، آدمهاي دور و برم همه هيچ شده اند، هيچ كس را نمي بينم ، هيچ نمي شنوم ، هيچ حس نمي كنم .
همه چيز مرا به ياد او مي اندازد. حتي سكوت.سكوت از همه چيز بيشتر، زندگي ام را مديون سكوتم ، حال و هواي سكوت را بيشتر و بهتر درك مي كنم تا ديگر مخلوقات خدا.
يادم هست آنموقع كه پي موسيقي بودم ، چقدر از قطعات بي سكوت بدم مي آمدو چقدر سكوت در نظرم دلكش و زيبا مي نمود.
خدايا اگر دردم از سر بي دردي است دردم بده! اگر از عشق است ، عشقم بيفزا ، اگر از فهميدن است ، فهيمترم كن ، اگر از اصل و پايه بي خود است ، بي خود ترم كن، اگر پوچ است ، مرگم را نزديك كن ، و اگر آن خط سومي شده ام ديگر هيچ كه:
»آن خطاط سه گونه خط نوشتي :
يكي را او خواندي و لا غير،
ديگر را هم او خواندي ، هم غير،
خط سوم را نه او خواندي ، نه غيرؤ
آن خط سوم منم«
 
Bottom