۱۳۸۳/۰۷/۲۷ | ۲۰:۰۶
نمیدانم که الان چه ساعتی است ولی تاریکی اتاق را در سکوت فرو برده است و من قلم به دست در این ظلمت می نویسم.کله ام پر شده است از چرندیاتی که به درد هیچ کاری و هیچ دردی نمی خورد .زندگی ام پر شده از تنهایی و نقش به نقش شدنی برای هیچ.وقتی می گویم هیچ حتی مفهوم همین هیچ را هم نمی دانم تا چه رسد به اراجیفی که وقت و بی وقت از آن دم می زنم.درد پنهانی در دل دارم که از بس پنهان است خودم نیز آن را نمی بینم ولی بدون اینکه بخواهم از سینه به بیرون فشار می آوردو گاه چنان جمع می شود که دلم می گیردوچشمانم از شدت درد از حدقه در می آیند و بر اثر فشار آبشان جاری میشود.این درد بی درمان را سالهاست با خود دارم ونمی دانم که چیست.اصلا آیا دردی هست.این دلشوره عجیب چیست ؟این کاسه "چه کنم ؟"را کی و کجا به دست من داده است؟نه میدانم که هستم ونه می فهمم که نیستم که اگر میفهمیدم فرق این دو را شاید الان این خطوط را نمی نوشتم.می خواهم خودم راجای شریعتی بگذارم و روحم را پرواز دهم و از علی بنویسم واحساس دیوانگی کنم ،نمی توانم.می خواهم مثل یک شبه روشنفکر از درد جامعه و اسلام و دین و سکو لاریزم و...حرف بزنم ،نمی شود.می خواهم کسی را پیدا کنم که بشود با او درد و دل کرد و اسرار عیان کرد،پیدا نمی شود.می خواهم حرف بزنم فهمی یافت می نشود جسته ایم ما.به هر جا و هر طرف که می روم تاریکی است و سر گردانی و بد بختی .اصلا انگار هیچ کس نمی فهمد که درد یعنی چه،همه راحت و همه شاد وهمه سر خوش و همه راضی.اگر نا رضایتی هم هست از سر رضایت بیش از حد است.نارضایتی از روزی و درآمد و پول و قیافه و سیاست و فوقش دین و ...همه فکر می کنند که اینجا همه چیز واقعی است و اصل است.این دنیای که در آن زندگی می کنند ،این آدمهایی که هر روز می بینند،این اشکال ،این اشیا ،اینها همه را واقعی می دانند.هیچ کس حتی اندک شکی هم نداردو آن معدود افرادی هم که شک دارندیا من به وجودشان شک دارم یا خود به نوشتن و هیچ کس هیچ نمی گوید و بدبختی تکرار می شودواین چرخه لعنتی همین طور تا ابد ادامه می یابد.می خواهم بخوابم ولی طوفان افکار امانم نمی دهد و هجوم اسرار راحتم نمی گذارد.نمی دانم که تا کی می توانم به این وضع و به این بازی در نقش خودم ادامه دهم .تا به کی در این نقش سخت بمانم و زندگی کنمو خودم را در حصار این "من" چوبی زوار در رفته محبوس کنم ونگذارم این من ما شود وبیرون زند ودرد را سر ببرد و خودش باشد.کی می توانم رها و آزاد به هر چه می خواهم فکر کنم و نتیجه بگیرم و جواب بیابم.آن عشق دبیرستانی مسخره وآن عشق های مبتذل بچه گانه عجب حال و هوایی داشت و عجب خوب سر آدم را گرم میکرد و راحت.نمی دانم که چگونه می شود مرد.مردن اصلا آیا وجود دارد یا نه؟گاهی حس می کنم که الآن مرده ام و دوباره در دنیایی دیگربا همان افراد و اشکال وحالات زنده شده ام و همین طور این مردن و زنده شدن ادامه داردو تمامی ندارد.شاید این طور باشد و شاید این طور نباشدولی به هر صورت مردن خوب است وباید باشد...........اعتراف گونه ای از فردین
 
Bottom