۱۳۸۳/۰۸/۰۸ | ۱۳:۴۱
مرثيهای برای يک قهرمان
فروغ واژه را جاودانه کرد، وقتی گفت تنها صداست که میماند. روز (نهم سپتامبر) بود که گفتند، احمد شاه مسعود را ترور کردهاند.هفتهی بی خبری بود. کسی از کسی خبر نمیگرفت و در جهان پر از خبر به قدری خبر بود که سرنوشت مسعود مهم نباشد. آن هم در کشوری که واقعا نامش به عنوان فغان میتوانست سزاوار روزگارش باشد.
شبی بود تلويزيون ايران فيلمی مستند از آن بخش افغانستان که هنوز طالبان برای طلبش میجنگيد ولی به تصرفش موفق نشده بود پخش میکرد. زيباتر از ارتفاعات هندوکش در خيال نيايد.زيبارويان سرزمينی که حافظ، سمرقند و بخارا را از قرنها پيش به خالی از آنان پيشکش کرده است.نمیتوانستی باور کنی که در جهان است، اين سرزمين فراموش شده. زمان از حرکت ايستاده بود و تفرقه، ترس، رعب، ظلم و فقر بيداد میکرد. پزشک جوانی که بانويی شده بود سالخورده با صدايی که حکايت میکرد، جوان است با بغضی که تاريخ بايد غرامتش را بستاند، میگفت: ما را فراموش کردهاند. افغانستان نيست خواهد شد.و دوربين تو را میبرد به ارتفاعات هندوکش، جايی رنگ لباس زنان مثل دشت پر از رنگ بود. مثل گلهايی که تنها میتوانی حسرت بخوری چرا به خون نشستهاند. مکتبخانه بود برای کودکان، با قرصی نان که هر روز جيره زندگیشان میشد. دخترکی از دوربين میترسيد و گرد مادرش میچرخيد، مثل پروانه گرد شمع. نامش را که پرسيدند، گفت: گلچهره.دلم رفت. دل از دوربين هم رفته بود. فيلمبردار اشکش را پاک میکرد و از گلچهره میخواست بگويد چه میخواهد و او می گفت: فرمانده مسعود بيايد.
چرا فرمانده مسعود از دوربين دو تروريست روزنامهنگارشده نترسيد؟هم او که در غروبی نشسته بود بر يک صندلی با تسبيحی بر دست و ديوان حافظ بر دست ديگر و نوای موسيقی افغان بود که ترا میخواند تا با خود همراهت کند و به جايی بروی که از آنجايی.
ما ز بالاييم و بالا میرويم!اعلام رسمی مرگ او که میتوانست نماد زنده بودن ملت افغانستان باشد، تنها دو روز پيش از يازده سپتامبر اعلام شد.هفتهای پيشتر او را ترور کرده بودند اما مقاومت میکرد که زنده بماند، خبر نداشت که همواره در فلات ايران قهرمانان تن به خاک سپرده، پيروزتر از زندگان جنگافزاربهدست بودهاند.
معادلهی افغانستان حذفی شده بود و احمد شاه مسعود بايد میرفت تا جاودانه شود، تا افغانستان زنده بماند. آن که از دوربين گلوله بر جان او نشاند، ديوانهای بود که از قفس پريد.وتنها دو روز پس از مسعود، جهان فرصت داشت تا با القاعده رو در رو شود که شوخی ندارد و میخواهد برای جهان قاعده بنويسد و نوشت، اما ناتمام.ناگفتهها بسيار است. بايد روزی نوشته شود. اما ترديدی نيست که مسعود بر چهار راه معاملات جهان ايستاده بود. نه مصالحه میکرد و نه سکوت! پس بايد ساکت میشد و شد.جنگسالاری که جنگافروز نیود. مهندسی که شاعر بود و چريکی که دانش سياسی داشت و ديپلماسی میفهميد.
او نه از جنس ژنرال دوستم بود و نه از جنس حکمتيار پشتون. يک تاجيک شيرينسخن از فلات ايران. رزمندهای صالح و نيکبخت از آن رو که هرگز پشت به افغانستان به خاک ديگری ندويد و گوشهی عافيت نگزيد.مثل درخت که رستم هم در سايهاش کوچک ديده میشود و ملت افغانستان، همواره میتواند در نبودش به سووشون بنشيند و سينه چاک کند.
مردانی از جنس احمد شاه مسعود کمتر میآيند و برای همين است که کمتر میمانند. دلتنگ میشوند و پر میکشند. مثل ارتفاعات هندوکش که هيچ خورشيدی، نمیتواند هرگز همهی دامنههايش را روشن کند. همواره هستند
فروغ واژه را جاودانه کرد، وقتی گفت تنها صداست که میماند. روز (نهم سپتامبر) بود که گفتند، احمد شاه مسعود را ترور کردهاند.هفتهی بی خبری بود. کسی از کسی خبر نمیگرفت و در جهان پر از خبر به قدری خبر بود که سرنوشت مسعود مهم نباشد. آن هم در کشوری که واقعا نامش به عنوان فغان میتوانست سزاوار روزگارش باشد.
شبی بود تلويزيون ايران فيلمی مستند از آن بخش افغانستان که هنوز طالبان برای طلبش میجنگيد ولی به تصرفش موفق نشده بود پخش میکرد. زيباتر از ارتفاعات هندوکش در خيال نيايد.زيبارويان سرزمينی که حافظ، سمرقند و بخارا را از قرنها پيش به خالی از آنان پيشکش کرده است.نمیتوانستی باور کنی که در جهان است، اين سرزمين فراموش شده. زمان از حرکت ايستاده بود و تفرقه، ترس، رعب، ظلم و فقر بيداد میکرد. پزشک جوانی که بانويی شده بود سالخورده با صدايی که حکايت میکرد، جوان است با بغضی که تاريخ بايد غرامتش را بستاند، میگفت: ما را فراموش کردهاند. افغانستان نيست خواهد شد.و دوربين تو را میبرد به ارتفاعات هندوکش، جايی رنگ لباس زنان مثل دشت پر از رنگ بود. مثل گلهايی که تنها میتوانی حسرت بخوری چرا به خون نشستهاند. مکتبخانه بود برای کودکان، با قرصی نان که هر روز جيره زندگیشان میشد. دخترکی از دوربين میترسيد و گرد مادرش میچرخيد، مثل پروانه گرد شمع. نامش را که پرسيدند، گفت: گلچهره.دلم رفت. دل از دوربين هم رفته بود. فيلمبردار اشکش را پاک میکرد و از گلچهره میخواست بگويد چه میخواهد و او می گفت: فرمانده مسعود بيايد.
چرا فرمانده مسعود از دوربين دو تروريست روزنامهنگارشده نترسيد؟هم او که در غروبی نشسته بود بر يک صندلی با تسبيحی بر دست و ديوان حافظ بر دست ديگر و نوای موسيقی افغان بود که ترا میخواند تا با خود همراهت کند و به جايی بروی که از آنجايی.
ما ز بالاييم و بالا میرويم!اعلام رسمی مرگ او که میتوانست نماد زنده بودن ملت افغانستان باشد، تنها دو روز پيش از يازده سپتامبر اعلام شد.هفتهای پيشتر او را ترور کرده بودند اما مقاومت میکرد که زنده بماند، خبر نداشت که همواره در فلات ايران قهرمانان تن به خاک سپرده، پيروزتر از زندگان جنگافزاربهدست بودهاند.
معادلهی افغانستان حذفی شده بود و احمد شاه مسعود بايد میرفت تا جاودانه شود، تا افغانستان زنده بماند. آن که از دوربين گلوله بر جان او نشاند، ديوانهای بود که از قفس پريد.وتنها دو روز پس از مسعود، جهان فرصت داشت تا با القاعده رو در رو شود که شوخی ندارد و میخواهد برای جهان قاعده بنويسد و نوشت، اما ناتمام.ناگفتهها بسيار است. بايد روزی نوشته شود. اما ترديدی نيست که مسعود بر چهار راه معاملات جهان ايستاده بود. نه مصالحه میکرد و نه سکوت! پس بايد ساکت میشد و شد.جنگسالاری که جنگافروز نیود. مهندسی که شاعر بود و چريکی که دانش سياسی داشت و ديپلماسی میفهميد.
او نه از جنس ژنرال دوستم بود و نه از جنس حکمتيار پشتون. يک تاجيک شيرينسخن از فلات ايران. رزمندهای صالح و نيکبخت از آن رو که هرگز پشت به افغانستان به خاک ديگری ندويد و گوشهی عافيت نگزيد.مثل درخت که رستم هم در سايهاش کوچک ديده میشود و ملت افغانستان، همواره میتواند در نبودش به سووشون بنشيند و سينه چاک کند.
مردانی از جنس احمد شاه مسعود کمتر میآيند و برای همين است که کمتر میمانند. دلتنگ میشوند و پر میکشند. مثل ارتفاعات هندوکش که هيچ خورشيدی، نمیتواند هرگز همهی دامنههايش را روشن کند. همواره هستند
ارسال یک نظر
<< صفحهی اصلی