۱۳۸۳/۰۹/۰۲ | ۱۹:۱۱
به نام خداي علي
بعد كتابام كه همش رو بخشيدم به كتابخونه محل ، كه شايد بيشتر بتونم به درسم و كنكور بچسبم ، آرشيو فيلمم رو هم پخش كردم بين بچه ها؛ عزيز ترين چيزهايي كه داشتم. از آقاي اسميت به واشنگتن مي رود ، كازابلانكا ، اتوبوسي به نام هوس ، در بارانداز، پرندگان ، سرگيجه ، مرد عوضي ، وحشي ، بر باد رفته ، گربه روي شيرواني داغ و..... گرفته تا ژاندارك ، گلا دياتور، ماتريكسها ، ارباب حلقه ها ، ذهن زيبا ، مرد باراني ، مولن روژ ، غلاف تمام فلزي ، چشمهاي باز بسته ، كلكسيونر استخوان ،و.... بازيگراي مورد علاقمو همه رو دادم رفت: اينگريد برگمن ، راسل كرو ، چارليز ترون ، كوين اسپيسي و مارلون براندو، از همه بيشتر همين: مارلون براندوي كبير...
نمي دونم چرا اين كار رو كردم ، شايد به خاطر حرف عليرضا رسولي بود:” فردين ، هيچ فكر كردي شايد اين فيلمات بچه ها رو به گناه بندازه؟‌“ نمي دونم ، يعني واقعا بچه ها به جاي اينكه به هنر امثال براندو توجه كنن ، به صحنه هاي ماچ و بوسه نگاه مي كنن. حالا اون هيچي ، يعني از فيلم فوق العاده اي مث چشماي كاملا بسته ، به جز زنهاي نيمه برهنه ، هيچي ديگه نمي فهمند، نمي فهمند كه اين فيلم واقعا وصيت نامه مرد بزرگي مثل استنلي كوبريكه ، اون تفكر پشت فيلم رو نمي فهمند، چرا؟ يعني من با بقيه فرق مي كنم ، نكنه حس شهوت تو وجود من نيست، نكنه من يه جورايي عقب موندم، نكنه نفهم و منگولم كه هيچ حسي ندارم؟ نمي دونم شايد رسولي راست مي گفت، به هر حال ديگه هيچي نمونده...
چرا دختر پسراي ما اينجوري شدند ، چي به سرشون اومده. بذارين يه خاطره براتون تعريف كنم :
چند سال پيش يه تاتر كار مي كردم واسه كانون تاتر ارشاد، يه چنتا بازيگر ، بازيگر كه نه ، سياهي لشگر دختر و پسر احتياج داشتم كه مث چنتا زن و شوهر، پس زمينه صحنه بيان و برن ، فقط همين . يه روز بعد تمرين ، داشتيم نهار مي خورديم كه ديدم همه زوجاي انتخابي من اصرار دارن كه پيش هم غذا بخورن ، تازه وقتي يه كم از غذاي محمد رو كش رفتم به جاي محمد صداي مثلا خانمش بلند شد كه: اقاي روزبهاني ، گناه داره غذاي محمده. جالب بود . شايد يه روز نمي شد كه اون دو تا هم ديگه رو ديده بودن ، حالا هم رو با اسم كوچيك صدا مي كردن. چند روز بعد ، تو خيابون خيلي هاشون رو با هم ديدم ، تازه چنتا شون هم بعدها با هم ازدواج كردن ، يه جفتشون هم كه تازگييا كارشون به طلاق كشيده و تازه كلي نفرين هم فداي من كردن.
ابنا يه چشمه كوچيك از وضع جامعه ماست، مگه تو دانشگاه كم از اين چيزا ديديم : كافيه اسم يه دختر رو بچسبوني ته اسم يكي از آقايون ، يا بر عكس ، تازه خيلي موردا بوده كه اصلا پسره متنفر بوده از دختره يا دختره سايه پسره رو با تير مي زده . يه چند وقتي كه مي گذره مي بيني حضرات ليلي و مجنون ميشن و كار بالا مي گيره . نمونش ازدواج يكي از آقايون كلاس ما با يكي از خانماي دانشكده ...، يا عشق بي دليل خانم ي.م تو انجمن دانشگاه پلي تكنيك .
نمي دونم چي بگم ، نمي دونم چي كار بايد كرد ، بعد اون ماجراها ، پام از تاتر هم بريده شد ، وضعيت خيلي چندش آور بود ، تكون مي خوردي واست حرف در مي آوردن و بيا و درستش كن.بگذريم...حرف از مارلون براندو كشيد به كجا...
يا علي
 
Bottom