۱۳۸۳/۰۹/۱۱ | ۰۳:۲۲
پس چرا راز مرا با تو نميگويد شب
و چرا راز تو را با من
تا بگيرم سر تنهائي خويش
و بخوابم به خيالي
انگار پشت شب منتظري
و چرا باران
باران
كه به هر قطره اش انگار هزاران حرف است
هيچ بر بام و در و شيشه من
شادي تازه نمي باراند
به تو مي گويم
- از همين جا كه بدان زندانم –
به تو مي گويم
پس چرا قاصدكي آمده
- در دست من است -
ليك هيچش خبري نيست مرا
خانه پشت به مهتاب چه شد
پيچكم حالا به كجا مي پيچد
پشت شب،باران،قاصدك، خانه پشت به مهتاب
اما اسم شب اين ها نيست
اسم شب شايدخواب يك كاشي آبي باشد
در هوا سرگردان
گاهي
سايه مهتابي آبي اش مي شكند

 
Bottom