۱۳۸۴/۰۱/۰۵ | ۱۰:۰۹
به نام خدای علی

سال 83 هم تمام شد و سال جدید رسید.برای من سال 83 از لحاظ معرفتی و سلامت روحی بهتر از سال قبلش بود و ترک برخی از عادات ناپسند ره آوردی مناسب از سالی که گذشت بود.
اما همچنان آن که باید باشم نیستم و آنقدر کاستی در وجودم هست که گاه شرم می کنم که در انظار ظاهر شوم و می ترسم از برخورد با مردم.
مهمترین اتفاقات زندگی ام در سال 83:
1-متاسفانه 2 نفری که به واسطه من با هم آشنا شده بودند و زندگی مشترکشان به گمان من به خوبی و خوشی پیش می رفت بعد دو سال زندگی کارشان به طلاق کشید که شک بدی به من و افکارم و آینده ام وارد شد که زده شده ام از آینده و ازدواج و تشکیل خانواده و چنان ترسی از آینده در دلم رخنه کرده که قدرت تصمیم گیری را از من سلب کرده و وامانده ام که چه می خواهم و چه باید بکنم.
2- از لحاظ درسی و تحصیلی سال بدی نبود ، هر چند به دلیل ناراحتی روحی پیش امده ، که همه اش بر اساس ظن و گمان بود فارغ التحصیلی ام به تاخیر افتاد ولی دفاع جانانه ای که از پروژه ام در مهر ماه داشتم و همچنین امیدوار شدن نسبت به آینده تحصیلی که همه را مدیون عزیزی هستم که خدا یار و نگهدارش باشد و کنکوری که علیرغم بیماری ام بد نشد و امیدوارم همچنان، به رتبه ای مقبول ، و انگیزه ای که در وجودم برای تحقیق و خلاقیت دوباره اوج گرفته است همه و همه سال 83 را سالی پر بار نشان می دهد.
3-اقدامی که کردم و هنوز نمی دانم و مطمئن نیستم که درست بود یا نه و شک مثل خوره به جانم افتاده که نباید ، نباید غرورم را به خاطر یک خیال می شکستم هر چند که امیدوارم که اشتباه نکرده باشم وامیدوارم و امیدوار.

و مهدی هم مرد، با آن نگاه مهربان و اعجاز کلامش.
یادم نمی رود هیچگاه ، عروسی ساجده (دختر عمه ام) را در ساوه. مهدی در ویلچر قدیمی اش نشسته بود و اصرار داشت که او نیز با ماشین عروس برود و هیچکس تحویلش نمی گرفت. گفتم "مهدی جون ، ناراحت چی هستی بیا خودم می برمت ، از ماشین عروسم بهتر" بغضش را خورد و گفت : نه !ممنون" بعد هم رفت و گوشه ای کز کرد.
برده بودندش شیراز، شهر آبا اجدادیمان ، به خیال اینکه از شاهچراغ شفایش را بگیرند که هنگام برگشت در آباده تمام کرده بود ، دیروز ختمش بود.همه رفته اند ساوه و من نتوانستم ، که این مریضی مزخرف امانم را بریده.خوش به حالت مهدی جان ، واقعا خوش به حالت.
 
Bottom